شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

سی‌‌و‌پنج دقیقه راه رفتم و سی‌ دقیقه بعدش فقط خودم را باد زدم. آتش افتاد به جانم. هر کاری کردم که گرگرفتگی تمام بشود یا شدتش کم بشود اما نشد. تمام تنم توی آتش می‌سوخت و خیس آب شدم. کی و کجا گفته که این حمله‌ها کم می‌شوند؛ هم تعدادشان و هم شدتشان. نشده و بعید می‌دانم که بشود. دیروز جوراب و پاپوش‌هام را نپوشیدم و حمله‌ها بیشتر بودند. هم شدتشان و زمانشان. امروز از صبح جوراب‌های سبز ضخیمم را پوشیده‌ام و پاپوش‌هام را. چند روزی می‌شود….
امروز از صبح با سرعت اینترنت درگیرم. بخاطر انتخابات است یا چه. نمی‌دانم. دیشب یک جلسه‌ی قشنگ و دلبرانه از کلاس ناداستان بود. جلسه‌ای که در مورد dairy حرف زدیم. کلی کیف کردم و بسیار آموختم. امروز یک دفترچه گذاشته‌ام برای نوشتن از روزم؛ روزانه‌نویسی یا به قول اعتمادالسلطنه: روزنامه‌نویسی خاطرات. استاد کلی کتاب معرفی کرد و من مشتاق‌تر از همیشه شده‌ام برای روزانه‌نویسی حتی بیشتر از مموآرنویسی. کتاب‌های خوبی که معرفی کرده باید بارها و بارها بخوانم تا یاد بگیرم چطور بنویسیم و چیزی که می‌نویسیم….
دارم یکی از آهنگ‌های هایده را گوش می‌دهم. امشب کلاس ناداستان دارم. حالم از دیروز چهارشنبه خوب است وقتی به کلاس فکر می‌کنم. دوست دارم همه کلاس‌های محمد طلوعی را شرکت کنم. چرا که نه. بعد از کلاس‌های ناداستان می‌روم مستندنویسی را ثبت‌نام می‌کنم و بعدش نویسندگی خلاق. چرا که نه. وقتی چیزی ندارم که بنویسم یعنی آن روز خودم را واکاوی نکرده‌ام، کمتر با آدم‌ها معاشرت کرده‌ام، کمتر دیده‌ام، کمتر خوانده‌ام و در نهایت کمتر زندگی کرده‌ام. وقتی کلی حرف دارم برای زدن و نمی‌دانم کدام….
مموار را برای استاد فرستادم. جان کندم و نوشتم. حالم موقع نوشتنش بهم ریخت. با بازنویسی‌اش هم بدتر میشدم اما چاره‌ای جز نوشتن نداشتم. حالم بعد از جلسه مشاوره یکشنبه هنوز جا نیامده. یک فکری به سرم زده که بعد از تمام شدن ده جلسه‌ام ادامه ندهم. چرا؟ چون فکر می‌کنم توی دو موقعیت مرا درک نکرد. اینکه انتظار داشته باشم از روانکاوم که توی شرایط سخت و نفس‌گیر درکم کند انتظار بیجایی است؟ شاید. نمی‌دانم. خوشحالم که فردا کلاس ناداستان دارم و ناراحتم که یکشنبه تزریق….
امروز صبحانه نخورده با بابا رفتم برای درخواست کارت ملی‌ام. کارت ملی و شناسنامه‌ام را بابا چند ماه پیش گم کرده. یک مقنعه از مری قرض گرفتم. برای کارت ملی خودشان توی همان مرکز پیشخوان عکس می گیرند و چه عکس درب‌وداغانی. بعد رفتم دو ساعت نشستم توی بانکی دولتی که کارت تاریخ گذشته‌ام را برایم عوض کنند و نکردند. گفتند بروم خودم توی فلان سایت و درخواست بدهم که سه روزه بیاید در خانه‌. حالا اگر بانک خصوصی می‌رفتم همین امروز کارت را کف دستم می‌گذاشتند…..
می‌خواهم قلابم را بیندازم به هر چیز یا اتفاق و یا آدمی که کمی فقط کمی به زندگی وصلم کند. بخنداندم و یا سر ذوق بیاوردم. اصلا خودم قلاب بشوم آویزان به چیزها، اتفاقات و آدم‌ها. از رنگ و شکل فلفل دلمه‌ای و بوی سیر گرفته تا مزه خیار و صدای علیرضا قربانی و نرمی پاپوشهام. هر چیزی. بعد باایستم شکارم را تماشا کنم و ازش لذت ببرم. می‌خواهم انتخاب کنم که خیار بخورم یا سیب. که ناهار سیر بخورم یا شام. عصر پیاده‌روی کنم یا صبح…..
امروز نشستم نسخه اول مموار را نوشتم. می‌دانستم چه ماجرایی را می‌خواهم نقل کنم. صحنه‌ای از یک کلاس درس توی دانشگاه. اواخر سال ۹۰ دانشگاه علوم تحقیقات و دانشگده فنی‌اش. دوست دارم بیشتر بازیابی‌اش کنم. نمی‌دانم دقیقا توی چه شرایطی باید قرار بگیرم که بازیابی‌ام کیفیت بهتری داشته باشد. راه بروم؟ بنویسم؟ بخوانم و یا خلوت کنم و گوشه‌ای کاری روتین انجام بدهم. حالم بهم ریخت وقتی صحنه را نوشتم. از جایی که ایستاده بودم و از رفتار استاد،  موقعیتی که مرداب شده بود تا خودم را….
تکلیف کلاس ناداستان جلسه به جلسه که پیش می‌رود سخت‌تر می‌شود. سخت که نه نیاز به زمان گذاشتن دارد و بازنویسی و خواندن منابع مرتبط. من با این حوصله کم نمی‌توانم توی مبحثی عمیق بشوم که بعد بخواهم تحلیلش کنم و بعد چیزی یاد بگیرم و چند خطی بنویسم. اما تمام تلاشم را می‌کنم که شده سطحی انجامش بدهم. همین انجام دادنش حالم را جا می‌‌اندازد. برای این هفته مموار باید بنویسم. یک مموار پانصد کلمه‌ای. اما قبلش بهتر است یک سری تمرین‌ها که استاد داده انجام….
امروز بی‌قرار بودم و عصبی. روی هیچ کاری تمرکز نداشتم. دو بار از خانه بیرون زدم که کمی حواسم از حالم پرت بشود و نشد. یک میلیون تومن خرج کردم و دو تا لباس گرم خریدم با اینکه می‌دانم نمی‌پوشمشان. یک بیماری عجیب افتاده به جان موهای مامان. دو سال پیش دکتر رفته بوده و دکتر تشخیص درستی نداده. حالا و خیلی اتفاقی متوجه بیماری شده‌ایم و کمی دیر. اعتمادم به دکترها را دارم از دست می‌دهم. بیچاره کسانی که توی مناطق محروم زندگی می‌کنند. بیچاره ما….
می‌خواهم یادداشت امروز را بنویسم اما هیچ حرفی ندارم. وقتی مطالعه ندارم خالی‌ام وقتی آدم زیادی نمی‌بینم خالی‌ام. آدمها برایم یک جور کتاب هستند؛ کتاب زنده با پوست و گوشت و استخوان که راه می‌رود و می‌توانم علاوه بر خواندشان با آنها حرف بزنم. وقت‌هایی می‌شود که نه حوصله آدمها را دارم و نه کتابها را. می‌نشینم و می‌نویسم؛ اینجا یا توی ورد و یا توی دفترهای رنگارنگ و کوچک و بزرگ و با خودم معاشرت می‌کنم که گاهی به نقاشی‌کردن ختم می‌شود و گاهی به رقص…..