میخواهم یادداشت امروز را بنویسم اما هیچ حرفی ندارم. وقتی مطالعه ندارم خالیام وقتی آدم زیادی نمیبینم خالیام. آدمها برایم یک جور کتاب هستند؛ کتاب زنده با پوست و گوشت و استخوان که راه میرود و میتوانم علاوه بر خواندشان با آنها حرف بزنم.
وقتهایی میشود که نه حوصله آدمها را دارم و نه کتابها را. مینشینم و مینویسم؛ اینجا یا توی ورد و یا توی دفترهای رنگارنگ و کوچک و بزرگ و با خودم معاشرت میکنم که گاهی به نقاشیکردن ختم میشود و گاهی به رقص. این معاشرتها را دوست دارم. دوست دارم که متوجه گذشت زمان نمیشوم. این خلوت ادامه دارد تا آدمی یا کتابی مرا از این خلوت بیرون میکشد.
اما کم است این معاشرتهای با خودم. حالا که فکرش را میکنم میبینم کم است. شاید چون فکر میکنم نیاز ندارم. حالم را قرار است آدمها و کتابها و اتفاقات بیرون از خودم سامان بدهند؛ یا اینکه زندگی یعنی همین چیزی که بیرون از من در جریان است.
وقتی از آدمها و کتابها و دنیای بیرون خسته یا ناامید میشوم سراغ خودم میآیم. مینشینم و مینویسم و غر میزنم و گریه میکنم و میخندم و طرح میزنم و بلند میشوم بالای سر کلماتی که نوشتهام میرقصم و ته کار یک فنجان قهوه میخورم به دنیای بیرون برمیگردم. چیزی که میبینم این است و بیانصافی است در حق خودم. اینکه جای امنی برای وقت بیحوصلگیام پیدا کردهام خوب است اما اینکه وقتی از دنیای بیرون ناامید میشوم به آن پناه میآورم کملطفی بزرگی است.
شبیه اینکه آدم دوستی داشته باشد که وقتی کاری برایش پیش میآید سراغش را بگیرد؛ یک دوستی کاملا یکطرفه. با خودم یک دوستی یک طرفه داشته و دارم و خودم از این حقیقت خبر نداشتهام. چه حقیقت تلخی!