شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

دختر خوب و نازنینم درست میشه. همه چی که نه چون دروغه اگه بگم همه چی درست میشه. آره یه چیزهایی خراب شده. از توی این خرابی‌ها یه سری‌هاش قابل بازسازی‌ان و یه سری هم نه. بیا اونایی که قابل بازسازی‌ان رو پیدا کنیم و از اونایی که نمی‌تونیم براش کاری کنیم بگذریم_ فعلا بگذریم. اینا رو براشون کاری کنیم، نه اصلا از اول بسازیمشون. نخواستی؟  فقط دستی به سر و روشون بکشیم. حالت که جا اومد برای غیرقابل‌بازسازی‌ها یه فکری می‌کنیم. یه جدید جاشون میذاریم یا….
بارانی بود امروز و من بی‌حوصله‌ اما نشستم و کمی جزوه جستار را ورق زدم و سوالی که می‌خواهم جواب بدهم را نوشتم. موقعیت‌هایی که توی زندگی با این سوال مواجه شدم را لیست کردم که سرفرصت بنشینم و صحنه‌شان کنم؛ آن هم با تکنیک‌های بازیابی خاطره. دوست دارم جستار را به کلاس برسانم، می‌دانم اگر پای کار بنشینم توی یک نشست نسخه اول را می‌توانم بنویسم؛ نسخه اول نصف راه است اما واقعا دستم به هیچ کاری نمی‌رود؛ هیچ کاری. امروز نشستم شش قسمت یک سریال….
فکر امروزم که بارها غرقش شدم این بود: توی این بیشتر از یک سال آدم قوی بوده‌ام؟ اصلا لزومی دارد از این کلمه استفاده کنم؟ اصلا کی گفته باید به یک بیمار سرطانی گفت قوی باش!؟ اصلا قوی بودن را اینجا چطور معنی می‌کنند؟ قوی بودن یعنی عین خیالم نباشد و با تمام دردها روزمرگی پیش از بیماری را داشته‌ باشم؟ مدام بگویم چیزی نبود و چیزی نیست و بیماری را شکست می‌دهم. یا اینکه با صدای بلند بگویم درد دارم و چیزهایی در زندگی‌ام تغییر کرده‌اند،….
یادداشت امروز در مورد موقعیتی است که دارم. نمی‌دانم اسمی دارد یا نه. هم می‌خواهم زندگی کنم هم می‌خواهم بمیرم. هم می‌خواهم هدف داشته باشم و هم می‌خواهم بی‌هدف زندگی کنم. هم می‌خواهم تلاش کنم و هم می‌خواهم تنبل و بی‌عار گوشه‌ای نباشم. هم می‌خواهم هر کاری دستم آمد برای بهبود اوضاع مالی‌ام کنم و هم می‌خواهم کاری که دوست ندارم را انجام ندهم. هم می‌خواهم یوگا کنم و هم می‌خواهم کاری که آسیبی به بدم رسانده را انجام ندهم. جایی بین انجام دادن و ندادن کارها….
فردا دارم برمی‌گردم. دارد می‌شود سیزده سال که از شهر و خانه پدری بیرون امده‌ام. خسته‌ام از رفتن و آمدن. از این خانه به دوشی. امشب داشتم فکر می‌کردم به جایی که ایستاده‌ام و اینکه آیا ارزش این همه سختی و دوری از خانواده را داشته یا نه؟ صادقانه بگویم: نه! چیزهایی که اگر اینجا می‌ماندم داشتم خیلی بیشتر از چیزهایی است که حالا دارم. اقرار می‌کنم که ارزشش را نداشته. شاید اگر اینجا هم می‌ماندم دستاورد‌هایی که فکر می‌کردم نصیبم نمی‌شد اما لااقل کنار خانواده بودم…..
چشم‌ها، نوع نگاه، ابروها، موها، پوست صورت، فرم صورت، اندام، راه رفتن، حرف‌زدن، فکر کردن، احساسات، آرزوها، هدف‌ها، نوع نگاه به زندگی و… خیلی چیزهای دیگر عوض شده. من آدم سابق نیستم. کاملا تغییر کرده‌ام. از هیچ لحاظی به شیوای قبل از سرطان شبیه نیستم. لااقل تا الان که اینطور بوده. می‌گویند درست می‌شود. برای دلخوشی من می‌گویند یا چه اما من خودم می‌دانم چیزهایی برای همیشه تغییر کرده. من از بدنم و روحم بیشتر از دیگران خبر دارم. این شیوا را دوست دارم؟ نمی‌دانم. چون نمی‌شناسمش…..
به وقت اولین روز از فروردین صفحه‌ای جدید در وردپرس باز کردم که یادداشت امروز را بنویسم. لحظه‌ی سال تحویل بیدارم نکرد اما صدای آب چرا. ساعت حوالی هشت صدای آب شیرین بیدارم کردم مامان را صدا زدم مامان گفت چیزی نیست. صدای آب بیشتر شد کمتر نشد. بیشتر از بیست‌وچهار ساعت گذشته را باران داشتیم، مری گفت باران است و شاکی شد که چرا مامان را بیدار کرده‌ام. مامانی رفت توی هال و صدایش بلند شد که وای خانه را آب دارد می‌گیرد. من و مری….
امروز روز آخر سال است. فردا صبح زود و بعد از ساعت شش سال تحویل می‌شود. داشتم توی وردپرس می‌نوشتم اما دیدم استرس دارم که نوشته‌هایم بپرند رفتم توی ورد بنویسم. دارم به سالی که گذشت فکر می‌کنم. سالی که بیشتر از تمام عمرم دکتر رفتم و توی صف دکتر و دارو بودم. هفده جلسه ایمونوتراپی را سپری کردم؛ سه هفته‌ای یک تزریق. درمانی که ‌پی‌ام‌اس داشت. بیشتر از شش ماهش را اینجا کم و بیش ثبت کردم و توی دفتر بیشتر؛ متعهد به خودم. کلاسی که….
پارسال ۲۸ اسفند جلسه‌ی سوم شیمی‌درمانی‌ام بود. نه لباسی خریدم و نه سفره‌ی هفت‌سینی چیدیم. حوصله نداشتیم هیچ کاری کنیم. یک سال از آن روزها گذشته. آن روزها فکر می‌کردم هیچ‌وقت قرار نیست درد تمام بشود. برایم زمان معنا نداشت. انگار زمان دقیقا وقتی که من درگیر سرطان شده بودم ایستاده بود و دیگر قرار نبود راه بیفتد. من بودم و درد، من بودم و آینده‌ی ناتمام و من بودم و درد. امسال دوبار رفته‌ام توی شلوغی‌های دم عید و بین مردم. به بساط دستفروش‌ها خیره شده‌ام….
رفته بودم خرم‌آباد. امسال ‌می‌خواستم قبل از عید بروم تجریش به تلافی پارسال. پارسالی که توی روزهای تنفس بین شیمی‌درمانی‌ها و دردهاش بودم. نشد که بروم. آمده‌ام خانه پدری. مری دوست داشت خرم‌آباد را ببیند. رفتیم که کمی توی بازار و بین مردم باشیم. از میدان شهدا تا پشت بازار و سبزه‌میدان پیاده رفتیم. از بین دست‌فروش‌ها و بساط‌شان رد شدیم. صدای آب جوی بین خیابان و پیاده‌رو و درخت‌های پیر و تنومند این شهر یادم رفته بود که به یاد آوردمشان. گرم بود گرم‌تر از الیگودرز….