شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

هیچ کاری را متمرکز انجام نمی‌دهم اما از همان کارها وقت می‌دزدم که اینجا بنویسم. از خوابم وقت می‌دزدم که بنویسم. از پیاده‌روی‌ام وقت می‌دزدم که بنویسم. از یوگا وقت می‌دزدم که بنویسم. از خرید و گردشم وقت می‌دزدم که بنویسم. از کتاب خواندنم وقت می‌دزدم که بنویسم. از حرف زدن و معاشرت با رفقا و خانواده‌ام وقت می‌دزدم که بنویسم. هنوز آنقدر مدیر نشده‌ام که برای هر کاری وقت به اندازه در نظر بگیرم. کی مدیر می‌شوم؟ خدا می‌داند؛ خدا که نه گذر روزگار مشخص می‌کند…..
امروز داشتم فیلم جدید وحید جلیلوند را می‌دیدم فکرم به جای جالبی رسید. از فکر به شخصیت و رفتار نوید به تتلو رسیدم. نوید توی این فیلم هم از نظر من تمام خودش را گذاشته بود و نقش درست درآمده بود. به این فکر کردم که آدم‌ها صدها رفتار و عادت و خصلت دارند که بسیاری از آنها هیچ همپوشانی یا همخوانی باهم ندارند که هیج ضد هم هستند. دلیل نمی‌شود که بازیگر خوب اخلاق نرمال داشته باشد یا خواننده کاردرست طبق عرف جامعه لباس بپوشد و….
چرا چیزی توی زندگیم ندارم که قلابم رو بهش گیر بدم!؟ قلاب امید رو. هر کسی که دور و اطرافم می‌بینم حداقل یک چیزی دارد برای فکر کردن بهش و امیدی دارد برای رسیدن. دارم توی زندگیم چشم‌چشم می‌کنم که چیزهایی پیدا کنم. شاید هم هم طعمه‌هایی دارم خودم خبر ندارم. شرایط روحی‌ام کر و کورم کرده و نمی‌توانم ببینمشان یا بشنومشان. چکار کنم؟ چکار می‌توانم بکنم؟ که گوشم بشنود و چشم‌هام ببیند. که اگر بشود و از این شرایط منگی بیرون بیایم حالم بهتر می‌شود. فکر….
از زودرنجی‌ام خسته شده‌ام. از همه چیز و همه کس به بادی دلخور می‌شوم. بغض می‌کنم، دلخور می‌شوم، گریه می‌کنم و قهر می‌کنم؛ به کّرات و فواصل زمانی کم. نزدیکانم می‌دانند و حواسشان بیشتر از قبل بهم هست اما نمی‌توانم از غریبه‌‌ها توقع رفتاری مطابق میلم داشته باشم. از فروشنده کفش گرفته تا معلم کلاسم. واقعا در توانم نیست که برای همه توضیح بدهم در چه شرایط روحی و جسمی عجیبی قرار دارم. وقتی هم جایی گیر می‌کنم که مجبور می‌شوم بگویم درگیر بوده‌ام حال عجیبی دارم…..
بانک گیسو باکس سوال گذاشته بود تا هر کسی سوالی دارد جواب بدهند. یکی درمورد گرگرفتگی پرسیده بود که چند وقت بعد از درمان بیماری قرار است خوب شود؟ جواب داده بودند: تموم که نمیشه. بدن بهش عادت می‌کنه. پستی قدیمی را هم گذاشته بود که یکی از بچه‌های درگیر سرطان در مورد راهکارهاش حرف زده بود: این مسئله در سرطان‌های هورمونی اتفاق می‌افتد. تپش قلب و گرگرفتگی در سر و صورت و گردن، دو الی سی دقیقه بین بیماران متغیر است این زمان. تپش قلبش هم….
کلاس امشب ناداستان در مورد سفرنامه‌نویسی بود. باید بروم کتاب‌هایی که آقای طلوعی معرفی کرد را بخوانم ببینم دوست دارم این قالب ادبی را امتحان کنم یا نه. چرا که نه! امروز سرفه‌هام بیشتر بود. مامان قرص لترزول را توی گوگل زده بود و موقع خواندن عوارضش صدایم زد. سرفه و تنگی نفس یکی از عوارضش بود. خوشحال شد. هیچ حسی نداشتم. یاد دیسک گردنم افتادم که ام‌آرآی بعد از یک هفته نفس‌گیر نشان داد و خیال ما را از متاستاز نبودنش راحت کرد. کارم به جایی….
امروز صبحانه خوردم، پیاده‌روی کردم، تکلیف کلاس فردا شب ناداستان را سرهم کردم_ می‌گویم سرهم چون وقت نبود که از تایپش کنم_ همین! واقعا هیچ کاری انجام ندادم. یادداشت روزانه‌ام را هم ننوشته‌ام. دو بار فشارم را گرفتم نه روی شش بود؛ پایین است. مامان عصبی شد وقتی متوجه شد اما من می‌خندیدم. گفتم تو فشارت بالاست من پایین تو سه تا از پونزده‌تا را بده به من که من برسم به دوازده‌. همچنان سرفه می‌کنم. نمی‌دانم چکار کنم. حالا تا تزریق بعدی ببینم اگر ادامه پیدا….
امروز برای چهارم توی یک سال گذشته  رفتم اکو دادم. برای هرسپتین بیست‌و‌یک روزه باید قلبم چک بشود. دکتر گفت ضربانم پایین است چه قرصی می‌خورم. وقتی فهمید پرانول می‌خورم گفت دوز بالایی می‌خورم کمش کنم. گفتم تعداد حملات را کم کرده گفت بله این کار را می‌کند اما یک بار در روز بخور. یا دوزش را کم کنم یا یک بار در روز بخورم. نگران گرگرفتگی‌ام که با کم شدن این دارو اذیتم کند. یک قرص می‌خورم که بیماری‌ام عود نکند. گرگرفتگی از عوارضش است. پرانول….
خسته‌‌ام. از نگران بودن خسته‌ام. از دودیدن خسته‌ام. از بیکاری خسته‌ام. خسته و بی‌حوصله. این خستگی را با چه کاری در کنم؟ چطور انرژی رفته را احیا کنم؟ چطور امید را مثل همین تزریق‌ها توی رگ روح و جسمم تزریق کنم؟ چطور دست زندگی را بگیرم و پا‌به‌پاش بروم؟ از باد و باران و آفتاب عبور کنیم بدون دلسرد شدن و با تمام قوا. حرفی ندارم. امروز جلسه شانزدهم تزریق بود. هم دلم خواب می‌خواهد و هم نه. بدن کوفته‌ام را لش کرده‌‌ام روی تخت و مدام….
امروز روز سومی بود که روزانه‌نویسی داشتم. توی دفتر. باید منتقلش کنم توی ورد که برای آقای طلوعی بفرسمتش. انگار توی دفتر با خودم راحت‌ترم در مقایسه با ورد و وردپرس. شاید به این خاطر که فکر می‌کنم هیچ‌وقت قرار نیست منتشر بشود. البته که هنوز به صراحت لازم دربیان عقیده‌‌ام نرسیده‌ام. تبحر در این توانایی نیاز به تمرین دارد. امروز وسوسه شدم ‌که دیگر اینجا ننویسم. اما دلم نیامد این ریسمان تداوم را پاره کنم. حالا اینجا هم قسمتی از روز را بنویسم. اشکالی که ندارد…..