دارم یکی از آهنگهای هایده را گوش میدهم. امشب کلاس ناداستان دارم. حالم از دیروز چهارشنبه خوب است وقتی به کلاس فکر میکنم. دوست دارم همه کلاسهای محمد طلوعی را شرکت کنم. چرا که نه. بعد از کلاسهای ناداستان میروم مستندنویسی را ثبتنام میکنم و بعدش نویسندگی خلاق. چرا که نه.
وقتی چیزی ندارم که بنویسم یعنی آن روز خودم را واکاوی نکردهام، کمتر با آدمها معاشرت کردهام، کمتر دیدهام، کمتر خواندهام و در نهایت کمتر زندگی کردهام. وقتی کلی حرف دارم برای زدن و نمیدانم کدام را با این بیحوصلگی بنویسم یعنی بیشتر زندگی کردهام، بیشتر بودهام؛ حتی توی ذهن و توی افکار.
دوست دارم برای اینجا هر روز یک خرده روایت از روز را با جزییات بنویسم. وقت میخواهم برای نوشتن و بازنویسی. این وقت را باید از چه کاری بدزدم؟ مشخصش میکنم و انجامش میدهم. چرا که نه.
به این فکر میکنم امروز چه کاری کردهام که میشود از آن روایتی بیرون کشید؟ به این فکر میکنم وقتی روایتی پیدا نمیکنم یعنی زندگی نکردهام. وقتی نشود از توی کاری و زمانی روایتی بیرون کشید زندگی را حرام کردهام. بله!
وقتی برای مهارتی خیز برمیدارم و زمانی را برایش وقت میگذارم و استمرار دارم هم میشود یک روایت برایش ساخت. روایتی برای مسیر یادگیری مهارت نوشت؛ چالشهای مسیر یادگیر و چالشهای جانزدن و استمرار داشتن، حرفهای شدن در مهارت و ناامید نشدن از یادگیری، یادنگرفتن خرده مهارت و گیرکردن بین مسیر و پیدا نکردن استاد و منبع مطلوب. چرا که نه!
گاهی از همین چشم چشم کردن برای پیدا کردن استعداد و کار مورد علاقه میشود روایت ساخت. از این دربهدر زدن برای شناخت خودم. برای اینکه اصلا بدانم از کجا شروع کنم. منابع را کم و زیاد کنم و بررسی که ببینم کدام را اول و کدام را آخر برایش وقت بگذارم. اصلا ممکن است همان اوایل مسیر متوجه بشوم که چیزی که از بیرون دیدهام چیزی نیست که وقتی درگیرش میشوم و از ادامه مسیر منصرف بشوم چون احساس لذتم را لمس نکرده. بله!
کسی که زندگیاش را زندگی کرده میتواند هزاران خرده روایت برایمان تعریف کند.
منی که عاشق روایت کردنم باید زندگی کنم تا روایت برای تعریفکردن داشته باشم. به عشق همان تعریف کردن روایت زندگیکردن را یاد بگیرم. زندگیکردن در شرایط سخت و راحت و در هر لحظه.