امروز نشستم نسخه اول مموار را نوشتم. میدانستم چه ماجرایی را میخواهم نقل کنم. صحنهای از یک کلاس درس توی دانشگاه. اواخر سال ۹۰ دانشگاه علوم تحقیقات و دانشگده فنیاش.
دوست دارم بیشتر بازیابیاش کنم. نمیدانم دقیقا توی چه شرایطی باید قرار بگیرم که بازیابیام کیفیت بهتری داشته باشد. راه بروم؟ بنویسم؟ بخوانم و یا خلوت کنم و گوشهای کاری روتین انجام بدهم.
حالم بهم ریخت وقتی صحنه را نوشتم. از جایی که ایستاده بودم و از رفتار استاد، موقعیتی که مرداب شده بود تا خودم را بخاطر انتخاب رشتهام شماتت کنم.
فردا جلسه ششم روانکاویام است. هم خوشحالم و هم ناراحت. خوشحالم که میخواهم حرف بزنم و ناراحتم از اینکه فردا بعد از جلسه قرار است بهمریختهتر از حالا باشم.
پیادهرویام سیوپنج دقیقه در روز است و همچنان از یوگا کردن طفره میروم.
کتاب به اندازه هم قناعت نمیخوانم. به همین اندازه که اینجا مینویسم قانعم مگر تکلیف کلاس ناداستان مجبورم کند که کمی بیشتر بخوانم و بنویسم. همین حالا که دارم با موبایل تایپ میکنم گرگرفتهام؛ دور تنم حس برقگرفتگی دارم و دور گردنم دارد خیس میشود. منتظر دانههای عرقم که از فرق سر تا پیشانیام پایین بیایند. تایپ کردن را قطع کنم و عرقها را با دستم از پیشانی و گردنم پاک کنم و به سرنوشت فحشی حواله کنم و باز به نوشتن برگردم.
امروز پنج تا تیتاب خوردهام؛ دوتای آخری را همین چند دقیقه پیش. شکر که میخورم حالت تهوع میگیرم. اصلا نباید شکر بخورم اما بهانه میگیرم. وقتی حالم خوب نیست با خودم هم لج میکنم و کارهایی که به ضررم هستند انجام میدهم. دست توی دست سرنوشت و مقابل خودم.
دلخوشی این روزهای من: کلاس ناداستان _ که شامل شاگردی کردن در محضر محمد طلوعی است، تمرینات و کتابهای معرفیشده، وبلاگم یعنی همین چند خط نوشتن و مامان و بابا که اینجا هستند.