سیوپنج دقیقه راه رفتم و سی دقیقه بعدش فقط خودم را باد زدم. آتش افتاد به جانم. هر کاری کردم که گرگرفتگی تمام بشود یا شدتش کم بشود اما نشد. تمام تنم توی آتش میسوخت و خیس آب شدم. کی و کجا گفته که این حملهها کم میشوند؛ هم تعدادشان و هم شدتشان. نشده و بعید میدانم که بشود. دیروز جوراب و پاپوشهام را نپوشیدم و حملهها بیشتر بودند. هم شدتشان و زمانشان. امروز از صبح جورابهای سبز ضخیمم را پوشیدهام و پاپوشهام را.
چند روزی میشود سرفه میکنم؛ بیجهت. منی که هر دردی را به متاستاز نسبت میدهم مدام آرام و بلند در تنهایی و جمع تکرار میکنم: چرا باید سرفه کنم؟ دلیل این سرفه چیه؟ صد سال سیاه به پرویزی_ دکتر آنکولوژیستم_ نمیگم اما فکر و خیال چی؟ چیکارش کنم؟ هیچی نیست دختر. حساس نشو.
امروز روز دومی بود که توی دفتر جدیدم روزانهنویسی کردم. هم دفتر را دوست دارم و هم قالبی که دارم مینویسم. دارم فکر میکنم روزانهنویسی توی دفتر بهتر است یا ورد. همش نگران زیاد شدن دفترها هستم و اینکه هر سال خانه به دوشم و اثاثکشی دارم. این هم یک نوع وسواس است.