امروز بیقرار بودم و عصبی. روی هیچ کاری تمرکز نداشتم. دو بار از خانه بیرون زدم که کمی حواسم از حالم پرت بشود و نشد. یک میلیون تومن خرج کردم و دو تا لباس گرم خریدم با اینکه میدانم نمیپوشمشان.
یک بیماری عجیب افتاده به جان موهای مامان. دو سال پیش دکتر رفته بوده و دکتر تشخیص درستی نداده. حالا و خیلی اتفاقی متوجه بیماری شدهایم و کمی دیر. اعتمادم به دکترها را دارم از دست میدهم. بیچاره کسانی که توی مناطق محروم زندگی میکنند. بیچاره ما که دکترهای خوبمان دارند یکییکی مهاجرت میکنند.
تکلیف کلاس ناداستان را باید انجام بدهم. قرار یک خاطره را بازیابی کنم و چقدر سخت است این کار. برای منی که وقتی از ماجرا و آدمی میگذرم همه اطلاعات را پاک میکنم.
گزارش جلسه دوم را میخواهم چند باری دیگر بازنویسی کنم و بفرستم برای نشر اطراف که توی سایتش منتشر کند. اگر نکرد خودم اینجا منتشرش میکنم.
بروم بخوابم بلکه صبح فردا با حالی به قرار بیدار بشوم.