شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

یک متن از عرفان نظراهاری که خیلی نوشته‌هایش را دوست دارم خواندم. از جنگ گفته بود. از اینکه چقدر از جنگ می‌ترسد. از بی‌سوادی جنگ گفته بود. که نمی‌تواند شناسنامه آدم‌ها، دفتر مشق کودکان، قباله ازدواج نوعروس و دامادها، مدرک دانشگاهی جوانان را بخواند. جنگ را موجودی کور خطاب کرده بود. که جوانی و زیبایی پسران و دختران را نمی‌بیند. آرزوی کودکان و احساسات آدم‌ها را هم . آن را موجودی بی‌ادب خطاب کرده بود که هر جا می‌رسد پا می‌گذارد از خانه‌ها و شهرها گرفته تا….
وقتی از من عبور می‌کنی _می‌دانی که شیشه‌ای بی‌رنگ هستم برای عبورت. حضورت باران می‌شود و بر لحظاتم می‌بارد لبخند می‌شود و صورتم را آذین می‌بندد از یک طرف تا طرف دیگر آذینی از چراغ‌های رنگ‌رنگ و کاغذهای به طرح گل نور می‌شود در چشم‌هایم همهمه می‌شود در گوشم سرور می‌شود در جانم اطرافیانم می‌گویند: ما هم دعوتیم؟ جشنی بر پا شده است. باران لبخند آذین‌های رنگارنگ همهمه و شادی سرور مگر جشن غیر این است؟! جشن کلمه هم می‌شود دستم آنها را روی کاغذ می‌ریزند و….
جلوی آینه می‌ایستد. یک گوشواره آویزدار و یک گوشواره نگین‌دار گوش می‌کند. لنگه‌به‌لنگه.تابه‌تا. شبیه چشم‌هایش. حواسش می‌رود سمت تمام تابه‌تایی که در طول روز می‌بیند و یا می‌شناسد. می‌گوید: دوقلوها هر چه همسان باشند باز هم تابه‌تا هستند. اگر دقیق شویم تفاوتشان را می‌بینیم. _اوهوم! دست‌ها و پاها و اعضایی که دوتا از آنها داریم هم همین است. دو نیمه کره مغز هم اندازه هم نیستند. روی اعضاء و جوارح صورت از ابروها گرفته، چشم‌ها،مژه‌ها، کاسه‌ای که چشم‌ها در آن قرار گرفته، گونه‌ها و البته گوش‌ها. ریز….
چشم‌هایت صحرایی است تا بیکرانگی و سکوتت که کفش‌هایم می‌شود برای گذار از آن ای کاش پایانی بر این صحرا نباشد و پاره نشود این کفش‌هایم هیچ وقت.. می‌گویند برای عبور از صحرا نیاز به کفش نیست آب و غذا و همراه نیاز است آب و غذا نیاز ندارم و همپایی برای گذار کفش‌هایم کافی است سکوتت کافی است. هم آب است و هم غذا و پای رفتنم هم. آرام قدم بر‌می‌دارم که صحرا تمام نشود که کوکی از کفش‌هایم باز نشود، پاره نشوند. که لحظات نگذرند….
در شعرهایم تصاویری می‌کشم رازقی قناری سرو لباس چین‌چین انار دانه‌دانه باده و صلح را.. تو آمده‌ای تا عطر رازقی شوی صدای قناری‌ام قامت سروی که نوشته‌ام لطافت ابریشم لباس دخترکان شعرم سرخی انار سفره چله‌ام بادی جامی که می‌خواهم بریزم فاصله بین کلماتم هم و هِله‌هِله صلح. اگر تو نبودی رازقیِ بی‌عطر در کدام خانه جا داشت؟ قناری بی‌صدا زنده می‌ماند؟ سروی که قامت افراشته نبود را چه کسی دوست داشت؟ ابریشمی که لطافت نداشت به چه کار می‌آمد؟ از انار بی‌رنگ چه کسی لذت می‌برد؟….
گفته بودم: یکی من یکی تو و سکوت و کلام عاشقانه را هجی کردم زمان رج زد و کلمه‌ها را شعر کرد. اما این روزها زمان رج می‌ز‌ند کلمه شعر نمی‌شود تلخ است تلخ‌تر از قهوه صبح ناشتا. یکی من یک تو یک تهدید من یک تهدید تو یک ناسزای من یک ناسزای تو یکی تنفر من یکی خشم تو دشمن نبودیم شدیم به همین راحتی. اعضای یک خانواده دوستان هموطنان با یک اتفاق دشمن می‌شویم کلام را دشنه می‌کنیم و بر سینه عزیزمان فرو می‌بریم انگار….
_هیچ کلامی بر زبانم جاری نمی‌شود. دستم، دست و دلش به تایپ کردن نمی‌رود. صدایی از تارهایی صوتی‌ام درنمی‌آید که لااقل داستان بخوانم. با صدای بلند. سکوت کرده‌ام ولی در ذهنم و قلبم غوغاست، آشوبی تمام عیار. _بهانه جنگ‌ چه می‌تواند باشد؟! درطول تاریخ بهانه جنگ‌ها چه بوده است؟ _همین چیزهایی که ‌می‌بینی. _خوب بعدش چه می‌شود؟ بعد از جنگی تمام عیار آتش‌بس می‌شود؟ کی؟ آیا واقعا بعد از آتش‌بس صلح برقرار می‌شود؟! یا نه فقط یک قرارداد سوری است برای مدفون کردن آتش بین دو طرف….
تقویم چیست؟ _در لغت‌نامه گفته شده: دفترچه یا ورقۀ کاغذ که در آن حساب روزها و ماه‌ها را چاپ می‌کنند؛ گاهنامه. _خوبه به چه درد می‌خورد؟ اینکه چاپش کنند و همه روزها و ماه‌ها را دست ما بدهند؟ _خوب ما می‌فهمیم چه روزی ماه شروع می‌شود، هفته شروع می‌شود. روزهای تعطیل، عیدها و روزهایی که آداب و رسوم خاصی دارند را در آن علامت‌گذاری کرده‌اند. که هر کس بر اساس همان روز آداب و رسومش را بجاآورد. _ همه تقویم‌های جهان یکی هستند؟ _نه! در واقع سه….
_زمستان بود. از آن زمستان‌های سرد. زمستان بعد از پاییز می‌آید. بله می‌دانیم. این بار اما بعد از پاییزی آمد که اندوه و ناامیدی گرد خودش را روی نور خانه‌های مردمان سرزمینم پاشیده بود. باید کاری می‌کرد. _چه کاری؟ او به تنهایی؟ _ قبلا از جادوی دومینو برات گفته بودم. _چه کاری کرد؟ _ لباس پوشید و راهی شهر شد. از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و تاریک شهر گذر کرد. بیخ دیوارها، پل‌های کنار خیابان و بین سنگفرش‌های پیاده‌روها نگاه می‌کرد. _در اولین برف سال دنبال چه بود؟ _بهار….
رد‌پای تو کلاه می‌کند شکوه کوههای زاگرس را و بر سر کلماتم می‌گذارد من اما نمی‌خواهم نه شُکوه نه کلاه و نه ردپایت را من تو را می‌خواهم.    ….