چشمهایت صحرایی است تا بیکرانگی
و سکوتت
که کفشهایم میشود برای گذار از آن
ای کاش پایانی بر این صحرا نباشد
و پاره نشود این کفشهایم
هیچ وقت..
میگویند برای عبور از صحرا نیاز به کفش نیست
آب و غذا و همراه نیاز است
آب و غذا نیاز ندارم
و همپایی برای گذار
کفشهایم کافی است
سکوتت کافی است.
هم آب است و هم غذا
و پای رفتنم هم.
آرام قدم برمیدارم که صحرا تمام نشود
که کوکی از کفشهایم باز نشود، پاره نشوند.
که لحظات نگذرند
که زندگی تمام نشود
چه میشد اگر در این صحرا گم میشدم؟!
چشمهایت که هست. سکوتت که هست
برای زندگی چه چیزی به غیر این لازم است؟
با این کفشها تا ابدیت میروم
تا همان بیکرانگی..