شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

 من از سکوتت و نگاهت همه چیز می‌سازم از شِعر گرفته تا شَهر از شور گرفته تا شهد از می گرفته تا ماه از اَسب گرفته اَبر از باران گرفته تا باهار از نون گرفته تا نور از آزادی گرفته تا آرامش سکوتت را از من دریغ نکن برفش کن و بر آسمان شهر ببارانش که من دلشاد از داشتنش و داشتنت  خلق کنم زندگی را ..  ….
_این قاب اواخر هفته پیش کاملا اتفاقی به دستم رسید و موقتا اینجا گذاشتمش که تکلیف عکسش مشخص شه. _قاب خالی؟! _اوهوم. قاب خالی. خواستم از آلبومم عکسی رو انتخاب کنم و روی اون بچسبونم و جایی که دوست دارم بذارمش، درست مثل تمام آدم‌های دیگه. ولی نشد، نتونستم. این روزا در طول روز بارها نگاهم با این قاب و تصویر تلاقی می‌کنه، قفل میشه و از خودم سوال می‌پرسم. این قاب قراره خونه چه عکسی بشه؟ واقعا آدم‌ها با چه معیاری عکسی رو انتخاب می‌کنند، قاب….
نشسته‌ام پشت میز. با مداد سیاهی که از آخرین تمیزکاری اتاق مری به غنیمت آورده‌ام می‌نویسم. روی ورق باطله‌ای که لغات جدید را تمرین می‌کنم اِهم… یک … دو… سه… امتحان می‌کنم! صدا می‌آید!؟ این قلم در دستان من حکم همان بلندگویی را دارد که با آن برنامه صبحگاهی مدرسه را شروع می‌کردند. دستم… دستم…. دست چپ عزیزم! صدایم را می‌شنوی؟ چرا!؟ موقع نوشتن خسته می‌شوی!؟ این متن حاوی نوازشی برای تو است. بشنو جانِ دل و بدان که نازت خریدار دارد. تو جزء عزیزترین، زیباترین و….
باران و خاطره‌اش تداعی کننده رایچه و صدایی است رایحه‌ای روح‌نواز و نوایی نوازشگر. برف؛ رایحه ندارد اما صدا.. برف سکوت را فریاد می‌زند، آن هم با صدای بلند. من این سکوت را بارها و بارها شنیده‌ام و حتی در خاطرم حک شده است. من کسی یا چیزی را به کار بلدی برف در فریاد زدن سکوت ندیده‌ام.    ….
این بار شعر عاشقانه‌ام طرحی از سکوت دارد می‌بافد من و تو را یکی من یکی تو را یکی حرف زدن من یکی سکوت تو یکی حرف زدن من یکی نگاه تو زمان رج زد و کلمه شعر شد بافتی از نگاه و سکوت و کلام .  ….
دارم یاد می گیرم. صبور باشم ولی منتظر نه! که زندگی کنم. در حال، خوش و رها. بخواهم ولی نچسبم. رها کنم. به روند زندگی اعتماد کنم به وقتش غافلگیرم می‌کند. درست مثل رنگین کمان. اخ که چقدر غافلگیر شدن حال قشنگی است… دیروز یک دوست مجازی می‌خواست برود سر خاک رفیقش. آن هم برای اولین بار. در اینستاگرام کپشن گذاشته بود که می‌رود و من را به سال ۸۵ برد. منی که اولین بار به دیدنت آمدم. گفتم می‌روی اشکها مجالت نمی‌دهند. بند نمی‌آیند ولی سبک….
_صدات رو اعصابه. روی اعصاب همه. خودت می‌دونستی؟ بخصوص وقتی حال آدم‌ها خوب نیست. جدی چرا؟ _ من؟ فکر نمی‌کنم. آدمای زیادی هستند که صدای منو دوست دارن. تعداد زیادی ساعت توی خونشون هست و با صدای ایل و تبار من ناخوش احوال که نمیش هیچ براشون آرامبخش هم است. _ شاید! _ ولی من زیاد با عجول بودن و سر و صدای تو نتونستم ارتباط بگیرم. اصن گاهی به این فکر می‌کنم که تو با این همه عجله کجا میری؟ من موندم تو چرا اینقد سریع….
امروز یاد خاطره‌ای برایم زنده شد. چند سال پیش چنین روزهایی در خانه ما و مسیر آشپزخانه تا اتاق من زیباترین سمفونی قرن نواخته میشد. حال خوبی نداشتم و همین حال ناخوشم سبب ساخت چنین اثر هنری شد. صدای قدم‌های مادر که این مسیر را زیاد تردد می‌کرد. و من با چشمان بسته صدای پایش را می‌شناختم. و با هر قدمش روحم هوس فلامینکو رقصیدن به سرش می‌زند. سمفونی که جادوگری افسونگر است. با زور مسکن می‌نشستم، سرپا می‌شدم، راه می‌رفتم. خوشبختی یعنی داشتن مادری که به مناسبت….
او چند وقتی هست که عاشق شده! عاشق تمام مصدرهایی که ” بودن” را به او یادآوری می‌کنند. عاشق نشستن نفس کشیدن راه رفتن آواز خواندن رقصیدن و بیشمار مصدر دیگر. راستی ببین ! خودِ بودن هم مصدر است. او عاشق خودش هم شده است…..
در خلوت کتاب پیشگوی آسمانی می‌خونم، عصر یاس مری فکر و حواسم رو که با موضوع کتاب و اتفاق دیشب سخت مشغوله قلقلک میده. مری آهنگ خرم آبادی گذاشته و صداشو بلند کرده که از مامان دلبری کنه و صدای خنده‌ش که که با آهنگ و لحظه ترکیب میشه … صدای قدم‌های بابا که مثه همیشه روی زمین می کشدشون و بین اتاق‌ها در رفت و آمده. و منی که همچنان در فکر اتفاقات همزمان و خواندن کتاب و اتفاق این روزها. و لحظه که از من….