شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

یک حکایت: روزی از یک استاد مدیتیشن پرسیدند، چطور می‌توانید به انجام این همه کار برسید؟ او پاسخ داد: وقتی از جایم بلند می‌شوم، از جایم بلند می‌شوم! وقتی که غذا می‌خورم ، فقط غذا می‌خورم. مردم کلام او را قطع کردند و گفتند: خوب ما هم همین کارها را انجام می‌دهیم، شما چه کار اضافه ای انجام می‌دهید که موفق می‌شوید. استاد دوباره همان جواب را داد! مردم مجدداً به او گفتند: این کارها را ما هم انجام می‌دهیم. استاد ادامه داد: نه این طور نیست!….
زنده‌ام که زندگی کنم که شعر کنم صحرای چشم‌هایت را سکوتت کفش‌هایم بود. در نبودت اما سالهاست کفش‌هایم پاره شده‌اند نیاز به وصله پینه دارند چاره چیست!؟ با کلمات وصله‌‌شان می‌زنم برای ادامه دادن صحرایت مسافر می‌خواهند. برای سفر تجهیزات لازم است و علم جغرافیا همین پهنای چشم‌هانت است و تاریخ را من رد پای کفش‌های وصله شده‌ام بر روی شن‌هایش می‌دانم. ریاضی را ساعت‌های عبورم می‌گذارم و قلبم را ستاره قطبی می‌دانم برای گذار از این صحرا به هیچ علمی نیاز نیست جغرافیا، تاریخ، ریاضی و….
مدتی هست که بطور ناخودآگاه احساساتم را بیان می‌کنم و یا نشان می‌دهم. نقاب لبخند تصنعی‌ای که همیشه به صورت داشتم را نمی‌دانم کجا انداخته‌ام. احساساتم را پشت لبخند ساختگی پنهان نمی‌کنم. اینطور که رفتار می‌کنم چیزی برای نگه داشتن و آزار خودم در تنهایی ندارم. نقابی که می‌زدم گاهی از سر دوست داشتن اطرافیانم بود یا گاهی برای شاد نشدن کسانی که دشمن فرض می‌کردم. در هر صورت ناراستی و عدم صداقت بود. با دیگران. چرا به ما تعلیم داده‌اند که در اوج ناراحتی نقابی به….
_ خدا چیه؟ چه شکلیه؟ میشه لمسش کرد؟ میخوام در مورد خدا انشاء بنویسم. خانم معلم گفته در مورد خدا بنویسیم. اما من که خدا رو ندیدم. کسی رو که ندیدم چطور می‌تونم در موردش بنویسم؟ _خدا لمس کردنی نیست. خدا شکلی ندارد. حس کردنی است. خدا همین عطر یاس رازقی است. رنگ پرتقالی که من دارم می‌خورم. مزه تربچه‌ای که همین الان داری می‌خوری. صدای نسیمی که الان باد شده و خبر از آمدن برف می‌دهد. همین نخ‌های رنگارنگی که تو داری با آنها کاردستی درست….
روزی که تو می‌خواستی به زمین بیایی به تو گفتند که زمین مدرسه‌ای دشوار است. که قرار است با درس گرفتن در آن رشد کنی. به تو یادآوری کردند که می‌شود در زمین زندگی لذت‌بخشی را هم تجربه کرد. خودت هم تجربه‌هایی داشتی. در زندگی‌های پیشینت عاشق شده بودی. بچه‌دار شده بودی. اثر هنری خلق کرده بودی. به اطرافیانت کمک کرده بودی. و البته تجربه‌های تلخ را هم از سر گذرانده بودی. گفتند قرار است این بار با چالش‌های متفاوتی روبه‌رو شوی. تو از ذهنت گذشت آیا….
تو که نباشی شهر تعطیل رسمی است تمام روزها در تقویم قرمز می‌شود راستی چرا قرمز؟ اصلا چرا بر تن روزهای غیرِتعطیل تقویم‌ها لباس سیاه می‌پوشند؟ نه رستورانی نه سینمایی نه کافه‌ای نه موزه‌ای نه حتی پارکی. نبودنت عصر جمعه به پا می‌کند غم و اندوه چادری بزرگ، سیاه و عریض می‌شود روی تن شهر کلمه شعر هم نمی‌شود. نیستی لااقل یادت را به نسیم بسپار که روی شهر بارانش کند. مردم زندگی دارند و کار شاعرها دیوانه می‌شوند بدون آهنگ کلمات حواست به من که نیست….
_یکی از دوستام آدمی بود که ظرفیتش کم بود. میگم بود چون تغییر کرده است. البته خودش فکر می‌کنه تغییر کرده. خیلی زود ناراحت می‍شد. کم حوصله بود. زود عصبانی میشد. از کسی دلخور یا عصبانی میشد بهش نمی‌گفت زنگ می‌زد به من به گله‌گزاری. که آره فلانی اینو گفت. من ناراحت شدم ولی جوابشو ندادم و کلی حرف دیگه… اینی که میگم اخلاقشه. یک خصلت ذاتی. خواهر و برادرش میگن از بچگی این بوده. چند وقتی بود نبودش. زنگ زدم احوال‌پرسی و از آخرین دلخوری و….
_سفر از کجا شروع میشه؟ چرا بعضی سفرها اصلا شروع میشه؟ امروز از صبح داشتم به این سوال‌ها فکر می‌کردم. چی میشه که آدم‌ها متوجه میشن باید در مسیری جدید قرار بگیرند؟ _جایی که متوجه می‌شوند که کم شده‌اند. جایی که احساس ناامنی می‌کنند. از یک شی یا یک انسان دل کنده‌اند، ناخواسته کسی دلش را از آنها گرفته است. دلدار بوده‌اند و حالا نیستند. دل‌یار بوده‌اند و حالا تنها شده‌اند. زمانی که قدرت داشته‌اند، منصبی یا مقامی و یا توانایی خاصی و به دلیلی از دستش….
یک روز در هفته میری راه میری. با قدم‌های تند. یک مسیر طولانی رو. یه بار که مثل همیشه تند کرده بودی پاهات رو. کسی وایساد که آدرس بپرسه. دست خودت نبود. اشاره کردی به گلوت و دهانت رو اصلا باز نکردی. طرف فکر کرد مریضی یا حتی شاید فکر کرد لال هستی. ولی مهم نبود برات. دوست نداشتی حرف بزنی. حرف هم نزدی. روزهای بعد چند بار دیگه همین ماجرا تکرار شد. این روزها حتی وقتی خانه می‌رسی یا هر جایی غیر خانه مثل محل کار،….
_چند روز پیش یکی از همکارام با زبانش منو آزار داد. اذیت شدم. اول هنگ بودم بعد که به خودم اومدم دیدم دستپاچه‌ام. کلافگی هم بود. با کلام به من نیش زده بود. فهمیدم این اصطلاح که میگن زبونش مثه نیش ماره یعنی چی. آسیب دیده بودم. اومدم خونه تا چند ساعتی مدام این سوال رو از خودم می‌پرسیدم. چرا… داشت کتابهای تو کتابخونه‌اش رو گردگیری می‌کرد. یکی یکی و آروم. من حرف می‌زدم. تندتند و عصبی. سرش رو از توی دستمال و گردوغبارش بیرون آورد. دنبال….