_زمستان بود. از آن زمستانهای سرد. زمستان بعد از پاییز میآید. بله میدانیم. این بار اما بعد از پاییزی آمد که اندوه و ناامیدی گرد خودش را روی نور خانههای مردمان سرزمینم پاشیده بود.
باید کاری میکرد.
_چه کاری؟ او به تنهایی؟
_ قبلا از جادوی دومینو برات گفته بودم.
_چه کاری کرد؟
_ لباس پوشید و راهی شهر شد. از کوچهپسکوچههای تنگ و تاریک شهر گذر کرد. بیخ دیوارها، پلهای کنار خیابان و بین سنگفرشهای پیادهروها نگاه میکرد.
_در اولین برف سال دنبال چه بود؟
_بهار
_ بهار پیدا کردنی نیست. باید منتظرش میماند. حالا پیدا کرد؟
_کار برای او نشد ندارد. نزدیک ظهر بود. در یک کوچه بنبست بهار را پیدا کرد. آن را چید و در جیب جلوی لباسش گذاشت. درست روی قلبش. خوشحال بود. شروع کرد تندتند قدم برداشتن. به خودش که آمد دید دارد لیلی میکند. و آواز میخواند. آهنگی با مضمون بهار و نوید آمدنش.
دلش خواست بهار را دوباره ببیند. دست برد که آن را از جیبش بیرون بیاورد. نبود!
_افتاده بود؟
_نه. در قلبش جا گرفته بود. نشسته روی اندوه این روزها. کورش کرده بود. تن باغچه پریشانی این روزها را آب داده بود، تا گلهای مریم و داوودی سرخم شده شان را بلند کنند و آواز شور سر دهند. دستش را روی قلبش گذاشت. گرم شده بود. با هر تپیدنی قلبش سبز و سبزتر شد. گل داد. تنش را گلها و گیاهان رنگ رنگ فراگرفتند. از سینهاش اقاقیا، از شانههایش رازقی سر بیرون آورد و گل داد. از دستهایش لالههای رنگارنگ. کمرش خانه یاسهای وحشی شد. پاهایش تنههای صنوبر شدند و شاخههایشان از سرش بیرون زد. روی پوست تنش سبزه روییده بود. خود بهار شده بود. حالا او هر جا میرفت بهار را با خودش میبرد. دستش را روی قلبش میگذاشت و تکهای امید، صلح، شادی یا نور را برمیداشت و به هر کس میخواست میداد. به هرجا میخواست میپراکند. پاییز و زمستان تمام شده بود. بهار را خودش با دستهای خودش خلق کرده بود. منتظر آمدن بهار نماند. باید کاری میکرد. و کرد. .
حالا بهار در تمام زمین فرمانروایی میکند.
_من هم بوی رازقی را حس میکنم.