شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

دقیق یادم نیست چند سال پیش بود که یک کتاب الکترونیکی به دستم رسید. بهتر است بگویم یک جزوه. مطالب این جزوه در مورد پدیده‌ای به نام NDE بود. پدیده “تجربه نزدیک به مرگ” که (Near Death Experience) نامیده می‌شود و گاهی به آن “مرگ تقریبی” یا “مرگ موقت” هم گفته می‌شود. چند گزارش از افرادی که این تجربه را داشتند در این فایل جمع‌آوری شده بود. چند سالی میشد در زمینه جهان بعد از مرگ کتابهایی می‌خواندم. با اینکه زیاد میانه خوبی با خواندن کتاب الکترونیکی نداشتم….
_روزهایی رو داریم می‌گذرونیم که احساسی متفاوت دارن. شاید به این دلیل نمی‌تونیم برای احساسش اسم بگذاریم که تا بحال همچین تجربه‌ای نداشتیم. _شاید! _می‌ترسم! _از چی ؟ از کی؟ _از خیلی چیزها. نمی‌دونم واقعا. _ریشه تمام ترس‌ها از یک چیز است. _چی _مرگ _چرا ما اینقدر از مرگ می‌ترسیم؟ شاید به دلیل ناشناخته بودنشه؟ _نه. ما از چیزی که نمی‌شناسیم نمی‌توانیم بترسیم. بخاطر نیستی هم نیست که از مرگ می‌ترسیم. ترس ما از تمام شدن است. _تمام شدن چی؟ _تمام شدن فرصتمان. _ما آنطور که دوست….
وقتی دستان من و تو پل می‌شوند طنین ما ناقوس کلیساها می‌شود اذانِ گلدسته‌ها گوش آسمان را لبریز از ما می‌کند همصدایی ما به کاسه‌های تبتی دنیا هم می‌رسد. نمی‌شود این یکی شدن را شعر کرد داستان هم و تصویر. اصلا حضورت بی‌قافیه‌ترین شعر بی‌قاعده‌ترین داستان و بی‌چهارچوب‌ترین پدیده‌ای هستی است که وجود دارد. کدام شعر سکوتت را نظم می دهد؟ کدام داستان می‌تواند شرحت دهد؟ و کدام دوربین و یا قلم‌مو چشم‌هایت را تصویر می‌کند بی‌اصول‌ترین اثر هنری باش تا تمام هنرهای هستی برای حضورت بایستند….
قاصدک‌ها می‌آیند روزی شاید در گاریِ پاییز که لبو می‌فروشد شاید نشسته در سبد انار شب چله شاید با نسیم که دست‌های بهارند و شاید دست در گردن تابستان و در آغوش بوته‌های هندوانه آمدنش فصل ندارد منتظر باید بود و آماده. ناف خبر بریده با استرس و ترس است ‌می‌آید که سنت شکنی کند و بگوید خوش خبر هم می‌شود بود.        ….
دفتر شعر نزار قبانی را آوردم. صفحه اول بالا گوشه سمت چپش نوشته بود: چرا می‌نویسم؟ می‌نویسم که گستره شادی در جهان بزرگ‌تر و گستره اندوه کوچک‌تر شود. من هم قلم دست گرفتم که بنویسم.   چرا می‌نویسم؟   برای یادآوری به خودم و تمام کسانی که این کلمه‌ها را می‌خوانند. چیزی که درون سینه دارم و به قفسه سینه‌ام ضربه می‌زند فقط تکه‌ای گوشت نیست. یک فانوس است که قطب‌نما هم دارد. بله. این وسیله برای طی کردن تمام راههای دنیا به کارم می‌آید. به شرط….
امروز یه داستان نوشتم که از ماجرای پرواز اوکراین هم سردرآورد. نمی‌دونم چقدر خوب از کار دراومده. فقط وقتی تمومش کردم یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که می‌گفت تمام این اخباری که در سایت‌های خبری و روزنامه‌ها و کانال‌ها می‌خونیم بعد از چند ماه اثری ازشون توی فکر و ذهن ما نیست. فقط تیترشونه که توی تاریخ نوشته میشه. کلی داستان در بطن همین اتفاقات هست که میشه بیرونشون کشید. برای ماندگار کردنشون. برای انتقال احساساتی که در دل هر واقعه‌ای بوده و هست و درس….
او معتقد است هر آدمی در عمرش چندین پاییز دارد. چندین فصل و چندین سال. شاید کمتر از تعداد سالهای سنش و یا شاید بیشتر حتی. خاصیت پاییز چیست؟ ریزش برگها. آری. در چی اتفاقی تمناهای باغش برگ‌برگ می‌ریرند. روزگاری که نمی‌گذرند و لحظاتی که ایستاده بر جسدهای آرزوهای ریخته شده بر زمین به آدمی دهن‌کجی می‌کنند. پاییز طوفان هم دارد. برای جارو کردن ته مانده حالی اگر ذره‌ای خوش است. برای اینکه مقدمات زمستان را فراهم کند. زمستانی سرد که اندوهش روی قلب یخ ‌زده و….
این روزها حال متفاوتی دارم. فکر می‌کنم در حال پوست اندازی هستم. کمتر می‌نویسم و کمتر حرف می‌زنم. خبری از شوق نوشتن نیست. شاید کلمه‌ها هم مانند قناری‌ها گاهی توی لک می‌روند. دلم برای‌ کلمه‌ها که با عشوه‌گری و لوندی روی صفحه کاغذ می‌رقصند تنگ شده است. می‌نویسم اینجا که یادم بماند گاهی کلمه‌ها نمی‌خواهند باشد. شاید برای اینکه قدرشان را بیشتر بدانم. یا شاید برای اینکه سکوت و لذتش را فراموش کرده‌ام. می‌خواهند به سکوت فرصت حضور بدهند. لابی کلمه‌ها با سکوت. لابی خوبی است. شاید….
_هر آدمی جهانی کوچک است. جهانی پر از رنگ و نوا. پر از مزه‌ها و بوهای ناب و دوست‌داشتنی. جهانی کوچک اما به زیبایی همین جهان بزرگ. هر آدمی پا به زمین گذاشته است که جهان کوچکش را ببیند، درک کند و زیبایی‌اش را افزون. اینطور به زیباتر کردن جهان بزرگ هم کمک می‌کند. برای اولین قدم لازم است جهانش را عیان کند. با تصویر. با ملودی. شعر یا داستان و حتی مجسمه و.. نقصی در جهانش نیست. یادمان باشد او نهالی کوچک است. نهال که میوه….
ساعت دو و چهل دقیقه بود که سر خیابان پلیس پیاده شدم. پیچ شمرون تاکسی نبود. مدتها بود سوار ماشین شخصی نشده بودم. از راننده پرسیدم کرایه چقدر میشه؟ آنقدر آرام گفت که متوجه نشدم. دوباره پرسیدم. وقتی نگه داشت پرسیدم این خیابونه؟ سر تکان داد. با خودم گفتم نمی‌شود سوال دیگری بپرسم یک جمله دیگر از دهانم خارج شود احتمالا مرا با لگد از ماشین بیرون می‌اندازد. پیاده شدم چشمم به تابلو آتش‌نشانی افتاد. می‌دانستم ساختمان کلاس دقیقا روبه‌روی آتش‌نشانی است. چشم‌چشم کردم. تابلویی نبود. به….