لبخند
“سالهای زیادی از جنگ گذشته بود که یه رزمندهای بهم گفت هنوز لبخند شاد منو یادشه. درحالی که اون فقط برای من یک مجروح عادی بود، حتا قیافهاش هم تو ذهنم نمونده بود. بهم گفت که این لبخند اون رو به زندگی برگردوند، از اون دنیا… لبخند زنانه…” جنگ چهره زنانه ندارد، سوتلانا آکساندرونا آلکسیویچ. […]
فراموشی
“چرا از غمهای خود میترسید؟” این جملهای بود که شاهرخ مسکوب در یادداشتی در کتاب “در حالوهوای جوانی” نوشته بود؛ او این جمله را به یک هنرمند یهودی گفته بود. به این جمله فکر میکنم. من از غمهام و دردهای میترسم؟ اگر بترسم کارهای انجام میدهم که فراموششان کنم. فراموشکردن تجربهها کار سنجیدهای است؟ کسی […]
ثبت روزها شده با چند خط کلیّات
امروز روز کاری خوبی بود. ترسهام، پای روی یکی سری از ترسهام گذاشتم. نمیدانم دقیقا چی بودند.. چی بودند اما فلجکننده بودند؛ مانع بودند که بیحوصلگی و گُرگرفتگی را بهانه میکردم که بکتست را درستوحسابی انجام نگیرم. دو روز است که کار میکنم. بکتست و فوروارد تست میزنم. درست است که فوروارد تستهام بیشترشان مطلوبم […]
کلمهها ذربین میشوند
امروز ساعت شش صبح ساعتم بیدارم کرد تا روتین صبحگاهیام را انجام بدهم؛ صفحات صبحگاهی، دوش، صبحانه و روتین پوستی. ویدئوی آموزشی دیدم و مهارت جدید را تمرین کردم. حوالی ظهر است و اضطراب مردابی شده که قورتم داده؛ با سرگرمکردن خودم به کاری کوچک میخواهم از این شرایط بیرون بزنم اما این کارم بیشتر […]