فردا دارم برمیگردم. دارد میشود سیزده سال که از شهر و خانه پدری بیرون امدهام. خستهام از رفتن و آمدن. از این خانه به دوشی. امشب داشتم فکر میکردم به جایی که ایستادهام و اینکه آیا ارزش این همه سختی و دوری از خانواده را داشته یا نه؟ صادقانه بگویم: نه! چیزهایی که اگر اینجا میماندم داشتم خیلی بیشتر از چیزهایی است که حالا دارم. اقرار میکنم که ارزشش را نداشته. شاید اگر اینجا هم میماندم دستاوردهایی که فکر میکردم نصیبم نمیشد اما لااقل کنار خانواده بودم. این روزها خیلی بیقرارم و دوست دارم کنار خانواده باشم تا تنهایی پی هدفها بدوم؛ هدفهایی که معلوم نیست اصلا ارزشش را داشته باشد یا نه.
من واقعا این روزها آغوش خانواده را میخواهم و نه چیز دیگری.
دلم هیچ راه و هدفی نمیخواهد. هیچ.