شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

یک روز و دو سال

پارسال ۲۸ اسفند جلسه‌ی سوم شیمی‌درمانی‌ام بود. نه لباسی خریدم و نه سفره‌ی هفت‌سینی چیدیم. حوصله نداشتیم هیچ کاری کنیم. یک سال از آن روزها گذشته. آن روزها فکر می‌کردم هیچ‌وقت قرار نیست درد تمام بشود. برایم زمان معنا نداشت. انگار زمان دقیقا وقتی که من درگیر سرطان شده بودم ایستاده بود و دیگر قرار نبود راه بیفتد. من بودم و درد، من بودم و آینده‌ی ناتمام و من بودم و درد.

امسال دوبار رفته‌ام توی شلوغی‌های دم عید و بین مردم. به بساط دستفروش‌ها خیره شده‌ام به چهره آدم‌ها. زل زده‌ام به شادی توی صورت و چشم‌ها و لب‌ودهن و لهجه‌ی آدم‌ها تا یادم بیاید تا بلکه زمان ایستاده در درد را خودم راه بیندازم. دستش را بگیرم و کشان‌‌کشان راهش بیندازم.

به اطرافم نگاه می‌کنم. انگار دردی نیست. انگار در هم روزی تمام می‌شود..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *