شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

تصویر خنده‌هاش

رفته بودم خرم‌آباد. امسال ‌می‌خواستم قبل از عید بروم تجریش به تلافی پارسال. پارسالی که توی روزهای تنفس بین شیمی‌درمانی‌ها و دردهاش بودم. نشد که بروم.

آمده‌ام خانه پدری. مری دوست داشت خرم‌آباد را ببیند. رفتیم که کمی توی بازار و بین مردم باشیم. از میدان شهدا تا پشت بازار و سبزه‌میدان پیاده رفتیم. از بین دست‌فروش‌ها و بساط‌شان رد شدیم. صدای آب جوی بین خیابان و پیاده‌رو و درخت‌های پیر و تنومند این شهر یادم رفته بود که به یاد آوردمشان.

گرم بود گرم‌تر از الیگودرز و کرج و تهران؛ گرمای هوای بهار. توی این سفر  راه‌رفتم، خندیدم، رقصیدم و آواز خواندم. انگار دختری که از درد و ترس توی هزارتوی زمان پنهان شده بود دارد یواش یواش بیرون می‌آید. از کجا فهمیدم؟ از صدای خنده‌هاش و تصویرش، هر کسی که او را می‌بیند با او همراه می‌شود. این همراهی آشنا است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *