دارم به تعهد فکر میکنم؛ تعهد به خودم. چطور میتوانم به خودم متعهد باشم؟ سر قول و قرار با خودم؟ چطور قرارومدار بگذارم؟
بیحالی و بیحوصلگی چرا میتواند از مسیر منحرفم کند؟ چرا توی همین حال در تعهدم به دیگران پایبندم اما به خودم خیانت میکنم؟ مگر خیانت چیزی غیر از زیرپاگذاشتن طرفی است که قول و تعهدی با هم داریم؟ خیانت به خود بزرگتر و دردآورتر از خیانت به دیگری نیست؟ چون هم درد عذابوجدانش هست و هم درد ناراستی و نادیدهگرفتن خودمان.
عدم تعهد به مسیر آرزوها و هدفها همین حکایت است. حالا به این فکر میکنم که تابحال آرزو و هدفی نداشتم یعنی خودم را لایق تعهد و وفاداری نمیدیدم. خودم را نادیده میگرفتم. دیگران را به هر روشی که فکر میکردم و کمک میخواستند کنارشان بودم اما خودم را نمیدیدم. نمیدیدم که حق آرزویی برایش قائل باشم و فکر کنم باید کنار خودم باشم و کمکش کنم. چه حقیقت تلخی!
خودم را ندیدم که بدنم تصمیم گرفته که نباشم؛ میخواسته ذرهذره حذفم کند. چه حقیقت تلخی!