شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

یک فایل برای نوشته‌های ماه آذر باز کرده بودم اما با تمام شدن ماه نبستمش. زیاد ننوشته‌ام انگار بازش گذاشته‌ام که جبران کنم اما اگر توی دی و بهمن بنویسم می‌شود که بشود جزء کلمات آذر باشند؟ امروز موقعی داشتم تخم‌مرغ‌ها را توی آب جوش می‌گذاشتم به پوست دور انگشتانم نگاه کردم که همیشه خشک است. تا می‌توانم چربشان می‌کنم اما فایده ندارد. شرایط زندگی‌ام تغییر نکرده‌اند و رسیدگی‌هایم هم تغییر نکرده‌اند پس چی تغییر کرده؟ یکی‌یکی تغییراتی را که توی این یک سال ناخواسته سرم آوار….
امروز چکار کردم!؟ با مری و م رفتیم پارک تنیس املت خوردیم؛ صبحانه. دور پارک را یک دور پیاده‌روی کردیم و کمی توی خیابان‌ها ویراژ دادیم؛ صبح سرد و تعطیل. جلسه رواندرمانی امروز را هم حضور داشتم. به دکتر گفتم که توی موقعیت تصمیم‌گیری که قرار می‌گیرم اضطراب امانم را می‌برد. نمی‌توانم تصمیم بگیرم. در اولین فرصت از مخمصه فرار می‌کنم یا ته کار را به دیگران می‌سپارم. حالا این تصمیم می‌تواند انتخاب قهوه باشد یا انتخاب دکتر، فرقی نمی‌کند. اما همین کار هم بهم احساس ناتوانی….
آمدم قبل از نوشتن متن عنوانش را بنویسم اما دیدم نمی‌دانم یادداشت امروزم قرار است روی چه اتفاق، فکر یا احساسی از امروز چراغ بیندازد. امروز قرار بود برای چکاپ دکتر زنان بروم. بخاطر خوردن این قرص کوفتی که از نظر من همچنان کوفتی‌ست باید توی چند سال آینده مدام چکاپ کنم، رحم و تخمدان‌هام را و بیم استخوان‌هام را که پوک نشوند. قرص می‌خورم سرطان را درمان کنم باید مراقب باشم نزند جاهایی دیگر را خراب کند. بخاطر سابقه‌ام در مراجعه به دکتر زنان استرس زیادی….
آقایی با قد کوتاه و شکمی بالا آمده جلوی در داروخانه ایستاده، انتظامات به‌نظر می‌رسد از جور و رنگ لباس‌هاش. خانمی چهل ساله‌ با بچه‌موهایی که تازه درامده‌اند جلوتر از آقای همراهش با پلاستیک دارو داخل می‌شوند. دور خودشان می‌چرخند نمی‌دانند که از پله‌ها بالا بروند یا از قسمت ویلچررو. بدون شماره می‌روند سمت باجه پذیرش دارو. زن سرش را داخل باجه می‌برد و می‌گوید شیشه دارویش شکسته بوده که تحویلش داده‌اند و جعبه دارو را روی میز می‌گذارد. داروخانه‌چی می‌گوید این دارو را دو نفر قبل….
چشم‌هام و گوشم‌هام را تیز کرده‌ام توی زار و زندگی‌ام که چیزی، کاری و یا حسی کوچک اما زنانه پیدا کنم؛ برای انجام‌دادن، پناه بردن و برای زندگی کردنش. برای وقت‌هایی که هیچ چیزی پیدا نمی‌کنم که قلاب زندگی را بهش بیاویزم. یک آهنگ یا یک فیلم یا سریال، یک کتاب  یک کافه یک دوست یا یک غذا، می‌شود یک شی باشد؛ مثلا یک لباس یا یک جفت کفش و یا یک جفت گوشواره. باید لیست درست کنم از چیزهایی که زمانی نجاتم داده‌اند و امیدی دارم….
دیروز بعد از تمام شدن کارگاه روایت تن و مادرانگی داشتم می‌شمردم که چند کلاس و کارگاه در طول هفته به صورت آنلاین شرکت می‌کنم. جلسه رواندرمانی گروهی و فردی بانک گیسو، کلاس ناداستان، جلسه خواندن کتاب روایت من، دو نشست روایت تن باشد و جلسه‌ی دورهمی پگاه؛ می‌شود هفت الی هشت‌تا. یکهو قاطی کردم و خواستم بزنم زیر میز همه این کلاس‌ها و دوره‌ها و زندگی. با خودم گفتم چه خبر است این همه دور خودت را شلوغ کردی!؟ به یک خلوت عمیق و طولانی نیاز….
امروز عصر توی ادرارم خون دیدم و بعدش هم تغییر رنگی عجیب. فردا روی چکاپ است و آزمایش. تا می‌آیم کمی به زندگی عادی برگردم جایی از بدنم چراغ نارنجی توی چشم‌هام می‌زند. بماند که برای من هر تغییر کوچکی توی بدنم جوری ریسمان سیاه‌وسفید است که با دیدنش یاد مار و خاطرات یک سال گذشته‌ام می‌افتم. امروز توی یک کارگاه شرکت کردم که شرکت‌کنندگانش روایت‌هایی در مورد تن و مادرانگی‌شان گفتند. دیدم که چطور روایت‌ها آدم‌ها را بهم نزدیک می‌کند و چطور کمی فقط کمی برای….
ساعت از ده شب گذشته. تیم فوتبال ایران دارد با هنگ‌کنگ بازی می‌کند. نمیه اول را جلو بود؛ با یک گل. امروز خودم را از چاه سیاه افسردگی بیرون کشیدم و چهل دقیقه یوگا کردم. پیاده‌روی سی دقیقه روز را انجام دادم و با مهارت جدیدم هم کمی دست‌گرمی کار کردم. صدای فریاد گزارشگر را از این اتاقی که هستم می‌شنوم، انگار ایران گل زده. اصلا دوست ندارم برم ببینم کی و چطور گل زده است. بخاطر حالم نسبت به فوتبال خنثی شده‌ام یا ماجراهای پارسال؟ نمی‌دانم…..
بنفشه رحمانی جایی بین مقدمه‌ی کتابش گورهای ‌بی‌سنگ می‌گوید به استادش محمد طلوعی گفته چرا باید درباره‌ی مشکل شخصی‌اش بنویسد، چیزهایی که آدم دلش نمی‌خواهد جار بزند. او گفته تنها راه رهایی از رنج همین است بنویسد حتی اگر کسی نخواند. وقتی تصمیم گرفتم ابنجا توی قالب وردپرس و دامنه آی‌آر مموار بنویسم جای مقاله نوشتن و تولید محتوا به تنها چیزی که فکر نکردم این بود که کسی این یادداشت‌ها را بخواند. چشمم به گویی توی دست کسی یا کسانی نبود که بخواهم بدزدمش. برای خودم….
چند روزی هست که شش کیلوی اضافه وزنم روی اعصاب و روانم است. چرا؟ سال 96 هم اینطور وزنی را اضافه کرده بودم اما با ورزش آوردمش پایین. اینکه این وزن زیادی از پیامد نقطه‌ویرگول است اذیتم می‌کند. چه احساساتی را دارم تجربه می‌کنم؟ از بدنم خشمگینم که سنگین و لَش شده. اینکه هیچ راهکاری برای کاهش این وزن ندارم عصبی‌ام می‌کند. تغذیه‌ام تغییری نکرده، هم بخاطر قرص تپش قلب است و هم جابجایی هورمون‌ها که خودخواسته دستکاری‌شان می‌کنیم. قرص قلب را می‌ترسم کم کنم و حمله‌های….