صبح به صبح از خودت خبر بگیر!
این جمله چند روزی هست که مدام شیرینم میکند. دختری توی اینستاگرام در مدح صفحات صبحگاهی گفته بود. چقدر دلم برای نوشتن صفحات صبحگاهی تنگ شده. نجاتدهنده بودند توی روزی درد و بیخوابی.
از دردها حرف میزدم و از ناامیدی. از تنهایی عریض و عمیق میگفتم و از زمانی که متوقف شده بود. از دلخوشیهای کوچک اما عمیق مینوشتم؛ از بوسهها و آغوشها و نگاهها که برایم مرهم بودند و از خودم. خودم که فکر میکردم هیچوقت قرار نیست پروسهی نفسگیر درمان تمام شود، درد تمام شود و بهبودی اتفاق بیفتد. از آرزوهایی که توی روزهای درد جوانه زده بودند و از لیستکردن کارهای ناتمام این سالها.
اگر قرار باشد حالا و این روزها صفحات صبحگاهی را شروع کنم از چه ماجراهایی با خودم حرف میزنم؟ از مسیر و تداوم حرف میزنم. از چالشهایی که میخواهند لیست کارهای نیمهکاره را بلند کنند. از پاندولی که بین ناامیدی و پذیرش در رفتو آمد است و از دوستداشتن که همچنان نیروی محرک و چراغ است.