شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

دیروز حالم بهم ریخته بود و روز قبلش هم. نمی‌دانستم چرا و چکار باید براش انجام بدهم. بعد از یک سال و بیشتر از بیست‌وپنج تزریق بیست‌ویک روزه عادت نکرده‌ام که چند روز قبلش حال خوبی نداشته باشم. هر چه به PMS پریودی عادت کردم و توقع بیجا توی این دوران از خودم نداشتم الان هم عادت نمی‌کنم. امروز جلسه آخر و هجدهم ایمونوتراپی بود. دهم اردی‌بهشت پارسال اولین جلسه‌اش بود. با خودم گفتم یعنی چطور یک سال با فاصله زمانی بیست ‌و یک روز تزریق کنم….
علاج روزهای تاریکم نه دکتر است نه روانشناس نه قرص نه مسافرت نه پول نه عشق نه حرف زدن؛ علاجم خواب است. باید گوشه‌ای را پیدا کنم و چیزی روی چشم‌هام بندازم که تاریک بشود که بخوابم. کمتر از یک ساعت هم کفایت می‌کند. امروز رفتم داروی جلسه‌ی هجدهم ایمونوتراپی را از داروخانه گرفتم وقتی خانه رسیدم تا حوالی سه بعدظهر بارها بغضم اشک شد و سرریز. از سردرد خوابیدم وگرنه یادم نبود که خواب می‌تواند چاره باشد. چهل دقیقه‌ای خوابیدم توی خواب حواسم به آب سیب‌زمینی‌های….
امروز مری یک میکس نوستالژی گذاشت و من کل آهنگ را رقصیدم؛ با چشم‌های بسته و باز، چرخان. خواندم با خواننده‌هاش‌ و رقصیدم. برای و املت درست کردم_ املت‌ قهوه‌خانه‌ایِ کم‌روغنِ تند؛ با رقص و آهنگ. بار غم و ناامیدی روی دوشم بود که زانوهام می‌لرزید و خیلی نمی‌توانستم شانه‌هام را بلرزانم. اما همین رقص نصف‌و‌نیمه با پاهای لرزان و کمی قوز حالم را جا آورد. دیدم می‌شود با سنگینی غم و بار مسئولیت آینده‌ی مبهم هم رقصید. شاید نصفه‌ونیمه به نظر بیاید اما واقعا اینطور نیست…..
سالاد کاهو و کلم را با دست می‌خورم و فکر می‌کنم؛ به هدف و یا شاید هدف‌ها. یک تکه کاهو، یک تکه کلم و تکه‌های گوجه را هم نمی‌خورم. سبزی خشک مورد علاقه مری هم روی سالاد بهم دهن‌کجی می‌کند. گیلدا بروجردی می‌گوید آدم‌هایی از اردوگاه‌های اجباری نازی‌ها جان سالم به در برده‌اند که هدف داشته‌اند. همیشه هدف داشتم اما حالا! از کی و کجا بی‌هدف شده‌ام؟ کسی بودم که چهار سال پشت کنکور کارشناسی‌ارشد پرتو پزشکی ماندم. که چی بروم رشته‌ای مرتبط با فیزیک بخوانم و….
دوست دارم توی بازارهای شلوغ و مردم بدون هدف پرسه بزنم؛ بدون نگرانی و ترس و اندوه و هدف. امروز اما توی خیابان طالقانی اشکم سرریز شد. حالم به چه دلیل بغضی بود و اشکی نمی‌دانم که توی مانتو فروشی با دیدن قیمت‌های مانتوی بالای چهار میلیون اشکهام سرریز شدند. بیشتر از سه سال است مانتو نمی‌پوشم آن هم مانتوی گران و مجلسی. پس چه دردم بود؟ دوره چهل‌ودو روزه‌‌ی برنامه‌ریزی زندگی شروع شد امروز. و می‌گوید باید دو هدف برای خودم بگذارم. دو هدف؛ بله دو….
برای هزارم امشب دیدم که انسان یک موجود اجتماعی است که آدم‌ها چطور می‌توانند کنار هم قرار بگیرند که آدم‌ها چطور خواسته و ناخواسته، خودآگاه و ناخودآگاه می‌توانند برای هم مرهم باشند. امشب رفته بودیم خانه و. با مری و م. پایتخت ۴ را دیدیم و خندیدیم. شام خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم. میوه خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم. چای خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم. فیلم دیدیم و حرف زدیم و خندیدیم. آهنگ گوش دادیم و حرف زدیم و خندیدیم. برنامه سفر ریختیم و….
من باید کنترلم را از روی کارها و رفتارها و اعمال و گفتار و نگاه آدم‌ها بردارم. من فقط روی خودم می‌توانم کنترل داشته باشم. من مسئول تمام اعمال، رفتار، گفتار و نگاه‌های خودم هستم و تمام. اینکه یکی از دوستانم یکی دیگرشان را دوست ندارد به من ربطی ندارد، حتی وقتی مهمان من باشند. من به هر دو آنها محبت می‌کنم و تحت‌تاثیر احساسات نامطلوب دوستم رفتارم با هیچ‌کدامشان تغییر نمی‌کند. من هر دوی آنها را دوست دارم. ناراحتی بایت مسئله‌ای که تحت کنترل من نیست….
امروز رفتم برای کارهای بیمه سال جدید؛ برای داروهای خداتومنی. کارمند بیمه سلامت با نگاهش اذیتم کرد. نمی‌توانستم فکرش را بخوانم اما هر چه بود تیری بود به قلبم؛ سوال‌های بی‌موردش و نگاهش. آمدم خانه و گریه کردم. موهای فرفری‌ام و ابروهای بورم و چشم‌های چالم انگار تابلویی است که دست گرفته‌ام و رویش نوشته: من یک سرطانی هستم. نمی‌دانم شاید نوشته: من یک نجات‌یافته از سرطان هستم. یا شاید نوشته: من یک درگیر سرطان هستم. چیزی نوشته که ثابت نیست. بسته به اینکه چه آدمی به….
دختر خوب و نازنینم درست میشه. همه چی که نه چون دروغه اگه بگم همه چی درست میشه. آره یه چیزهایی خراب شده. از توی این خرابی‌ها یه سری‌هاش قابل بازسازی‌ان و یه سری هم نه. بیا اونایی که قابل بازسازی‌ان رو پیدا کنیم و از اونایی که نمی‌تونیم براش کاری کنیم بگذریم_ فعلا بگذریم. اینا رو براشون کاری کنیم، نه اصلا از اول بسازیمشون. نخواستی؟  فقط دستی به سر و روشون بکشیم. حالت که جا اومد برای غیرقابل‌بازسازی‌ها یه فکری می‌کنیم. یه جدید جاشون میذاریم یا….
بارانی بود امروز و من بی‌حوصله‌ اما نشستم و کمی جزوه جستار را ورق زدم و سوالی که می‌خواهم جواب بدهم را نوشتم. موقعیت‌هایی که توی زندگی با این سوال مواجه شدم را لیست کردم که سرفرصت بنشینم و صحنه‌شان کنم؛ آن هم با تکنیک‌های بازیابی خاطره. دوست دارم جستار را به کلاس برسانم، می‌دانم اگر پای کار بنشینم توی یک نشست نسخه اول را می‌توانم بنویسم؛ نسخه اول نصف راه است اما واقعا دستم به هیچ کاری نمی‌رود؛ هیچ کاری. امروز نشستم شش قسمت یک سریال….