شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

امروز کار کردم؛ کار. امروز پیاده‌روی کردم؛ پباده‌روی. امروز ننوشتم؛ ننوشتم. امروز یوگا نکردم؛ یوگا نکردم. امروز یکی از روزهای سخت ماه‌های اخیر یود؛ روز سخت. تنهایی به حال ناخوشم دامن می‌زند. دو شب است دارم به این فکر می‌کنم که سایت را از دسترس خارج کنم. نوشتن اینجا شبیه خریدن قاقالی‌لی برای بچه‌‌ای که بهانه گرفته و گرسنه است. نه خاصیتی دارد و نه سیرش می‌کند؛ فقط شرش را می‌خواباند. به این فکر می‌کنم که اگر سایت را ببندم بچه چقدر گریه می‌کند؟ آنقدر که بمیرد؟….
سرفه‌ سرفه سرفه. دوست داشتم نمی‌نوشتم یا لااقل می‌نوشتم و برای هفته آینده منتشرش می‌کردم چون احتمالا مامان این نوشته را می‌خواند. چون نمی‌خواهم نگران شود. چون تازه دو شب است که راحت می‌خوابد و فشارش با قرص تنظیم شده. امروز دلم طاقت نیاورد رفتم پیش دکتر و گفتم که سرفه می‌کنم. برایم اسکن نوشت و رفتم انجامش دادم. گزارش اسکن برای هفته آینده آماده می‌شود. اپراتور گفت چیز خاصی نیست انگار ریه‌هام غفونت دارند. عفونت؟ من سرما نخورده‌‌ام. عفونت از کجا؟ دوست ندارم بیشتر از این….
امروز از حوالی ساعت دو سرفه‌هام شروع شد و تا عصر ادامه‌ داشت. زنگ زدم به یکی از پرستارهای مطب که بپرسم این سرفه‌ها از عوارض قرص جدید است یا چه؟ جواب نداد. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم فردا دکتر بروم یا همان وقت خودم یعنی بیستم ماه بروم. بخاطر اینکه یک بار دیر دکتر رفته‌ام و نقره‌داغ شده‌ام دیگر نمی‌خواهم این اشتباه را تکرار کنم. دوباره زنگ زدم. این بار جواب داد گفت فردا بروم که دکتر برایم اسکن بنویسد. کمی هم باهام شوخی کرد و من خندیدم؛….
چند وقت است دل سیر ننشسته‌ام که تایپ کنم. حوصله ندارم. اینکه متن هر روز اینجا دارد کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود خودش نشان بی‌حوصلگی‌ام است. تکلیف جلسه آخر نوشتن یک جستار روایی است. قرار است یک جستار روایی با طرح مسئله‌ای از زندگی‌مان باشد. هفته سوم فروردین هم ترم بعدی کلاس شروع می‌شود. برای بهتر نوشتن این جستار باید نمونه‌هایی که استاد معرفی کرده را بخوانم. می‌گویم که انجام بدهم و بخوانم و بنویسم. یادم باشد به استاد بگویم در مورد عنوان‌ها هم حرف بزند و در….
خواب شبم که بهم ریخته و صبح‌ها کج عنق بیدار می‌شوم. امروز کمی ویدئوی آموزشی دیدم. کمی که نه خوب بود. برای منی که بیشتر از یک ماه کار مفیدی نکرده‌ام پنج ویدئو می‌شود خوب. نمی‌شود؟ امروز هوس سالاد الویه هم کرده بودم. ظهر سیب زمینی‌ها را گذاشتم آب پز بشوند و خودم سرگرم یادگیری شدم. پنج تا تخم‌مرغ هم گذاشتم که سه تا زرده را دور انداختم. ادویه‌اش زیادی شد و نمکش کم. سس نزدم که موقع خوردم بزنم. خوشمزه از آب در آمد اما مثل….
امروز عصر افتادم توی چاه افسردگی و البته اضطراب. اضطرابش بیشتر بود. اینطور موقع‌ها آنقدر قلبم با ضربه‌ی محکم به استخوان‌های قفسه سینه‌ام می‌کوبد، تند و تند که وقتی به خودم می‌آیم می‌بینم که سرم شده بازار مکاره؛ بزرگ و شلوغ. این دومین یا نمی‌دانم چندمین باری بود که عمق سیاه این چاه را دیدم؛ چشم‌هام جایی را نمی‌دید، نفس نداشتم و گوش‌های بیرونی‌ام کر شده بود و گوش درونی‌ام داشت از حجم و بلندی گفتگوهای درونی‌ام کر میشد. شروع کردم به راه رفتن. خیلی اثربخش نبود….
هیچ کاری را متمرکز انجام نمی‌دهم اما از همان کارها وقت می‌دزدم که اینجا بنویسم. از خوابم وقت می‌دزدم که بنویسم. از پیاده‌روی‌ام وقت می‌دزدم که بنویسم. از یوگا وقت می‌دزدم که بنویسم. از خرید و گردشم وقت می‌دزدم که بنویسم. از کتاب خواندنم وقت می‌دزدم که بنویسم. از حرف زدن و معاشرت با رفقا و خانواده‌ام وقت می‌دزدم که بنویسم. هنوز آنقدر مدیر نشده‌ام که برای هر کاری وقت به اندازه در نظر بگیرم. کی مدیر می‌شوم؟ خدا می‌داند؛ خدا که نه گذر روزگار مشخص می‌کند…..
امروز داشتم فیلم جدید وحید جلیلوند را می‌دیدم فکرم به جای جالبی رسید. از فکر به شخصیت و رفتار نوید به تتلو رسیدم. نوید توی این فیلم هم از نظر من تمام خودش را گذاشته بود و نقش درست درآمده بود. به این فکر کردم که آدم‌ها صدها رفتار و عادت و خصلت دارند که بسیاری از آنها هیچ همپوشانی یا همخوانی باهم ندارند که هیج ضد هم هستند. دلیل نمی‌شود که بازیگر خوب اخلاق نرمال داشته باشد یا خواننده کاردرست طبق عرف جامعه لباس بپوشد و….
چرا چیزی توی زندگیم ندارم که قلابم رو بهش گیر بدم!؟ قلاب امید رو. هر کسی که دور و اطرافم می‌بینم حداقل یک چیزی دارد برای فکر کردن بهش و امیدی دارد برای رسیدن. دارم توی زندگیم چشم‌چشم می‌کنم که چیزهایی پیدا کنم. شاید هم هم طعمه‌هایی دارم خودم خبر ندارم. شرایط روحی‌ام کر و کورم کرده و نمی‌توانم ببینمشان یا بشنومشان. چکار کنم؟ چکار می‌توانم بکنم؟ که گوشم بشنود و چشم‌هام ببیند. که اگر بشود و از این شرایط منگی بیرون بیایم حالم بهتر می‌شود. فکر….
از زودرنجی‌ام خسته شده‌ام. از همه چیز و همه کس به بادی دلخور می‌شوم. بغض می‌کنم، دلخور می‌شوم، گریه می‌کنم و قهر می‌کنم؛ به کّرات و فواصل زمانی کم. نزدیکانم می‌دانند و حواسشان بیشتر از قبل بهم هست اما نمی‌توانم از غریبه‌‌ها توقع رفتاری مطابق میلم داشته باشم. از فروشنده کفش گرفته تا معلم کلاسم. واقعا در توانم نیست که برای همه توضیح بدهم در چه شرایط روحی و جسمی عجیبی قرار دارم. وقتی هم جایی گیر می‌کنم که مجبور می‌شوم بگویم درگیر بوده‌ام حال عجیبی دارم…..