پارسال ۲۸ اسفند جلسهی سوم شیمیدرمانیام بود. نه لباسی خریدم و نه سفرهی هفتسینی چیدیم. حوصله نداشتیم هیچ کاری کنیم. یک سال از آن روزها گذشته. آن روزها فکر میکردم هیچوقت قرار نیست درد تمام بشود. برایم زمان معنا نداشت. انگار زمان دقیقا وقتی که من درگیر سرطان شده بودم ایستاده بود و دیگر قرار نبود راه بیفتد. من بودم و درد، من بودم و آیندهی ناتمام و من بودم و درد. امسال دوبار رفتهام توی شلوغیهای دم عید و بین مردم. به بساط دستفروشها خیره شدهام….