همان خیابان
دیروز با مامان دندانپزشکی بودم. موقعی رد شدن از خیابان دست مامان را گرفتم که شبیه مادرها از خیابان ردش کنم؛ چه حرکت بیباکانهای! وسط مامانبازیام یادم پرتم کرد به خیابان روبروی مطب آنکولوژیستم. خیابانی که به شدت از آن وحشت دارم. بله. این خیابان با آن یکی چه فرقی دارد؟ خیابان خیابان است؟ تنها […]
آنی که سایه مرگ ایجاد میکند
دیشب یکی از کسانی که توی اینستاگرام دنبالش میکنم یک باکس گذاشت که معاشرت کنیم. توی باکس نوشتم: از میان تونل سرطان دارم میگذرم اما تازه دارم زندگیکردن و تلاش برای رسیدن به هدفهامو تمرین میکنم و چقدر لذتبخشه! بلی! تا قبل از این بیماری جنگیدن بلد نبودم، ایستادن بلد نبودم، سمج پاکوبیدن برای خواسته […]
حرف بزنم؟!
بیشتر از اینکه بتوانم حرف بزنم مینویسم. شاید بیشتر از سه سال میشود و این روزها بیشتر. این خصلت معایبی دارد و خوبیهایی. اینکه میتوانم خوب احساس و فکرم را بنویسم صورت خوشش است اما وقتی با کسی به چالشی بخورم که نمیتوانم بهش بگویم: وایسا بنویسم یا بشین اینجا برات پیامک میدم مفصل میگم. […]
چشمهای براق
امروز کاری نکردم. چیزی نخواندم اما بیرون رفتم و خرید کوچکی کردم. صبح هم جلسه رواندرمانی داشتم. دارم دنبال نخی توی دفتر صفحات صبحگاهی میگردم که پیاش را بگیرم و یادداشت امشب را بنویسم. به یادداشتی میرسم که در آن از خریدن کرم برای صورتم گفتهام. بیشتر از هفت یا هشت ماه بود که حتی […]