شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

خیلی وقت است دلم یک خلوت عمیق و طولانی می‌خواهد. جایی و زمای که بتوانم به چیزهایی فکر کنم که می‌خواهم تغییرشان بدهم: به آرزوهای کوچک و به عادت‌های ناگزیر اما سخت. مثلا اینکه جایی باشم که ساعت‌هایی از روز هیچ صدایی نباشد. فقط صدای نفس‌هام باشد. کاری کنم در طول روز که بتوانم هر جا می‌روم با خودم ببمرش و چند ساعتی کار کنم برای گذران زندگی و پول درآوردن و بقیه‌اش را زمان را زندگی کنم. فاصله بین تلاش‌ها و آرزوها و چالش‌ها را زندگی….
امروز با مامان و بابا رفتم عینک انتخاب کردم. عینک نزدیک‌بینی. نمی‌توانم روی چیزی که می‌خوانم چشم‌هام را نگه دارم. انگار عدسی چشم‌هام یادشان رفته چطور خطوط را روی هم می‌انداختند و تصویر واضح می‌دادند. خطوط اطراف شی یا کلماتی که دست می‌گیرم ثابت نمی‌ماند. انگار توی دستم تکان می‌خورند. وقتی اینطور می‌شود عقب یا جلو می‌برمش تا واضح بشود. کمی کارم راه می‌افتد اما بعد از چند دقیقه خسته می‌شوم و بعد عصبی و کتاب یا شی را کنار می‌گذارم. حالا دوتا عینک دارم. پیر شده‌ام؟….
دوست ندارم چیزی بنویسم امشب. لکه‌ی توی چشم راستم امروز اعصابم را بهم ریخت. چیزی نیست اما همین که باید سالی یک بار چکش کنم که بزرگ نشده باشد و جلوی بینایی‌ام را نگرفته باشد عصبی‌ام می‌کند. امروز سه ساعت نشستم با یک قهوه بازنویسی مموار این هفته را انجام دادم. چشم‌هام باز نمی‌شوند. اما راضی‌ام از خودم. احتمالا نمی‌شود اینجا بگذارمش چون جاهایی از متن زیادی عصبانی‌‌ام و بدوبیراه گفته‌ام. اما نگهش می‌دارم. شاید هم تکه‌هایی از متن را اینجا منتشر کردم. اسم مموار را عنوان….
نسخه دوم سه‌هزار کلمه شد. هنوز آنقدر که باید و شاید دوستش ندارم. نیاز به بازنویسی دارد. باید خیلی چیزها را حذف کنم. صداقت و جزئیات چیزی است که لازم است توی نوشتن هر پاراگراف به خودم یادآوری کنم. آنقدر غرق نوشتن این مموار شده‌ام که یادم رفته باید دوتا وقت دکتر بگیرم؛ یک وقت فیزیوتراپی و یک وقت پیش روانپزشک. فردا هم باید بروم آزمایش بدهم. آخر هفته هم نسخه جدید  و CBC را بگیرم. فکر کردم ایمنوتراپی تمام شود کمی فراغت پیدا می‌کنم اما انگار….
نسخه‌ی اول مموارم تمام شد. می‌دانم کار بازنویسی می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند و من لازم است جایی دست‌هام را از روی کیبورد بردارم. خیلی راحت‌تر از قبل می‌نویسم و این را از برکت نوشتن همین خرده روایت‌هایی می‌دانم که اینجا می‌نویسم و البته تکنیک‌های محمد طلوعی بهم امید داده‌اند که می‌شود برایشان کاری کرد. امروز سردرد داشتم فقط خداکند سرما نخورده باشم. مریِ خواهر و همکاران محترمش سرما خورده‌اند و نگران این هستم که سرما نخورم . هنوز دم به تله نداده‌ام و بک تست….
امروز رفته بودم دکتر پوست و مو. برای زخم روی کمرم. آقای انکولوژ گفتند بروم به یک متخصص پوست نشانش بدهم. گفت چیزی نیست. گفت چیز خاصی نیست اما برای خارش و سرخی زیر سینه‌‌هام یک آزمایش نوشت. وقتی می‌خواست تاریخ بزند با خنده با اینترن‌های دورش گفت: چه تاریخ قشنگی شد. بله امروز 3/2/1 است و البته شنبه. آزمایشگاه گفت 72 ساعت نباید به پوستم آب بخورد. من؟ منی که روزی دو بار دوش می‌گیرم چطور تحمل کنم؟! کلی کار درمانی دارم این هفته و اصلا….
دیشب خوابیدم؛ دو بار بیدار شدم اما فقط برای دست به دست شدن. گر گرفتم اما شدتی آنقدر نبود که گردنم خیس شود و دنبال بادبزن بگردم. امروز هم بعد از ناهار سبک چرت زدم؛ چرتی یک‌ ساعت‌ونیمه. الان که دارم می‌نویسم خودم باورم نمی‌شود که یک ساعت و نیم خوابیده‌ام. ساعت دو تا سه‌ونیم. ساعت دو و نیم گرگرفتگی شبیخون زد اما نتوانست کامل بیدارم کند؛ از روی دست راست به حالت طاق باز شدم و دوباره خوابیدم. با این دو مرحله خواب متوالی فهمیدم شب‌ها….
دیشب جلسه‌ی اول کلاس ناداستان پیشرفته بود. چقدر دلم تنگ کلاس شده بود. چند دقیقه‌ای استاد انلاین نبود و احتمال داشت کلاس تشکیل نشود. غم عالم روی دلم نشست؛ واقعا به همین غلیظی. تا اینکه یکی از بچه‌ها لینک کلاس را توی گروه گذاشت. استاد کیش بود و کنار خلیج فارس داشت کلاس را برگزار می‌کرد. در مورد تعلیق پنج روز پیش حرف زدیم؛ 25 فروردین. روز و شبی که ایران چندین موشک به سمت اسرائیل شلیک کرد. پرسید تابحال با اینطور تعلیقی توی داستانی مواجه شده….
اضطراب شدیدی را دارم تحمل می‌کنم. از دیشب شروع شده؛ وقت خواب. لبه تخت نشستم و گریه کردم. تا صبح چند باری بیدار شدم و همچنان بود. صبح هم آنقدر این اضطراب بالا بود که توان حرف‌زدن نداشتم. حوالی یازده روی مبل نشستم و چشم‌هام را بستم. نشستم کنار نفسم. چون نه توان انجام هیچ کاری را داشتم و نه هیچ کاری جواب می‌داد. نه منقطع بود و نه عمیق بود. البته عمیق‌تر از روزهای بیماری بود. نشستم. نشستم فقط که بداند هستم. نه خواستم آرامش کنم….
صبحانه موردعلاقه‌ام را خوردم؛ تخم‌مرغ آب‌پز، دو سفیده و یک زرده آن هم با نان بربری. علی زنگ زد و با هم کمی حرف زدیم. یک خاطره هست که هر سال روز تولدم برایم تعریف می‌کند. وقتی مامان بیمارستان است بابا می‌آید خانه علی را می‌بیند که بغ کرده نشسته روی پله‌های حیاط. کنارش می‌نشیند و می‌گوید: خواهرت بزرگ میشه جورابات رو می‌شوره. هر سال علی می‌گوید: والا ما توی این چهل سال ندیدیم شما جورابای ما رو بشورید. می‌گویم: من جورابای خودمو هم تا حالا نشستم…..