شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

امروز روز آخر سال است. فردا صبح زود و بعد از ساعت شش سال تحویل می‌شود. داشتم توی وردپرس می‌نوشتم اما دیدم استرس دارم که نوشته‌هایم بپرند رفتم توی ورد بنویسم. دارم به سالی که گذشت فکر می‌کنم. سالی که بیشتر از تمام عمرم دکتر رفتم و توی صف دکتر و دارو بودم. هفده جلسه ایمونوتراپی را سپری کردم؛ سه هفته‌ای یک تزریق. درمانی که ‌پی‌ام‌اس داشت. بیشتر از شش ماهش را اینجا کم و بیش ثبت کردم و توی دفتر بیشتر؛ متعهد به خودم. کلاسی که….
پارسال ۲۸ اسفند جلسه‌ی سوم شیمی‌درمانی‌ام بود. نه لباسی خریدم و نه سفره‌ی هفت‌سینی چیدیم. حوصله نداشتیم هیچ کاری کنیم. یک سال از آن روزها گذشته. آن روزها فکر می‌کردم هیچ‌وقت قرار نیست درد تمام بشود. برایم زمان معنا نداشت. انگار زمان دقیقا وقتی که من درگیر سرطان شده بودم ایستاده بود و دیگر قرار نبود راه بیفتد. من بودم و درد، من بودم و آینده‌ی ناتمام و من بودم و درد. امسال دوبار رفته‌ام توی شلوغی‌های دم عید و بین مردم. به بساط دستفروش‌ها خیره شده‌ام….
رفته بودم خرم‌آباد. امسال ‌می‌خواستم قبل از عید بروم تجریش به تلافی پارسال. پارسالی که توی روزهای تنفس بین شیمی‌درمانی‌ها و دردهاش بودم. نشد که بروم. آمده‌ام خانه پدری. مری دوست داشت خرم‌آباد را ببیند. رفتیم که کمی توی بازار و بین مردم باشیم. از میدان شهدا تا پشت بازار و سبزه‌میدان پیاده رفتیم. از بین دست‌فروش‌ها و بساط‌شان رد شدیم. صدای آب جوی بین خیابان و پیاده‌رو و درخت‌های پیر و تنومند این شهر یادم رفته بود که به یاد آوردمشان. گرم بود گرم‌تر از الیگودرز….
مری و مامان صبح رفته بودند اداره پست. صبحانه را تنهایی خوردم و داشتم قهوه را آماده می‌کردم که صدای پیامک گوشی‌ام که توی اتاق بود ریز به آشپزخانه رسید. گفتم پیام صبح‌بخیر و است با فنجان قهوه می‌روم اتاق. وقتی پیامک را باز کردم پیام بانک بود؛ ۵۰۰ تومن واریز شده بود. منتظر هیچ واریزی نبودم. مری و مامان که آمدند پرسیدم، کار آنها نبود. می‌دانستم علی هم نبوده. گفتم کسی اشتباه پولی واریز کرده و باید منتظر زنگ بانک باشم. عصری با مری و طاها….
جستار روایی که قرار است بنویسم بازسازی ویرانه‌ای است که سرطان ساخته. گوشه‌هایی از آن قابل بازسازی نیست اما بعضی‌ جاهاش چرا. چیزی که در پایان کار و زمانی که نقطه جمله‌ی آخر را می‌گذارم شهری بازسازی شده است که برای خودم هم عجیب و تازه خواهد بود، چون هنوز با قطعیت نمی‌دانم کجاها قابل بازسازی است کجاها نه. آنجایی که قابل بازسازی است را قرار است چطور بسازم با چه ابزارهایی و با کمک چه کسانی؟! هنوز شروع نکرده‌ام به نوشتن. کی قرار است؟ نمی‌دانم. اما….
دارم به تعهد فکر می‌کنم؛ تعهد به خودم. چطور می‌توانم به خودم متعهد باشم؟ سر قول و قرار با خودم؟ چطور قرارومدار بگذارم؟ بی‌حالی و بی‌حوصلگی چرا می‌تواند از مسیر منحرفم کند؟ چرا توی همین حال در تعهدم به دیگران پایبندم اما به خودم خیانت می‌کنم؟ مگر خیانت چیزی غیر از زیرپاگذاشتن طرفی است که قول و تعهدی با هم داریم؟ خیانت به خود بزرگتر و دردآورتر از خیانت به دیگری نیست؟ چون هم درد عذاب‌وجدانش هست و هم درد ناراستی و نادیده‌گرفتن خودمان. عدم تعهد به….
صبح به صبح از خودت خبر بگیر! این جمله چند روزی هست که مدام شیرینم می‌کند. دختری توی اینستاگرام در مدح صفحات صبحگاهی گفته بود. چقدر دلم برای نوشتن صفحات صبحگاهی تنگ شده. نجات‌دهنده بودند توی روزی درد و بی‌خوابی. از دردها حرف می‌زدم و از ناامیدی. از تنهایی عریض و عمیق می‌گفتم و از زمانی که متوقف شده بود. از دلخوشی‌های کوچک اما عمیق می‌نوشتم؛ از بوسه‌ها و آغوش‌ها و نگاه‌ها که برایم مرهم بودند و از خودم. خودم که فکر می‌کردم هیچ‌وقت قرار نیست پروسه‌ی….
“بخواهید تا به شما داده شود..” یک جمله‌ی عجیب و جادویی است که توی انجیل آمده است. چند روزی می‌شود مدام این جمله و ماجراهایی که تهش به این جمله ختم می‌شود برایم تکرارمی‌شوند. چرا؟ چون من آدمی که بخواهم نبودم و نیستم از هیچکس؛ از هستی گرفته تا استاد و دوست و خانواده و یارم و حتی خودم. هیچ‌وقت به دعا کردنی که بنشینم گوشه‌ای و با چشم‌های گریان و دستهایی رو به آسمان چیزی بخواهم اعتقاد نداشتم. یکی باید بهم می‌گفت باشد دختر به این….
چیزی برای گفتن ندارم. این روزها سردر گریبانم. هم خودم و هم اتفاقات پیش آمده و هم حرف‌هایی که با روانکاوم می‌زنم دست گرفته‌اند، دوره‌ام کرده‌اند و  من هم مثل دختر بازی “دختره اینجا نشسته..” جمع شده‌ام توی خودم و گریه‌زاری می‌کنم. از هر موقعیتی استفاده می‌کنم که گریه کنم؛ از وقت آشپزی گرفته تا توی اسنپ و رختخواب و زیر دوش و موقع پیاده‌روی؛ فرقی ندارد کجا باشم اشکهام بدون بهانه می‌ریزند. این کلمه‌ها گوشه‌هایشان خیس است. دارم اینجا ثبت‌شان می‌کنم که یادم بماند روزی کلماتم….
گزارش اسکن ریه گفت در امانم. دکتر گفت چیزی نیست و شاید حساسیت دارویی باشد و منی که با دکتر بحث می‌کردم که چیزی غیر از حرفش است. حالت چشم‌ها و نوع کلماتم جوری بود که انگار منتظر این بودم که دکتر بگوید متاستاز. دکتر هم تعجب کرده بود که چرا خوشحال نشدم. واقعا داشتم دکتر را قانع می کردم چیزی هست که او نمی‌بیند. واقعا دلم می‌خواست بیماری برگشته باشد؟ شاید. و پشت در اتاق دکتر بود. دیشب باهم سر چیزی مزخرف بحث کردیم. من مقصر….