شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

دلتنگِ شیوای قبل از سرطان

امروز روز سومی بود که روزانه‌نویسی داشتم. توی دفتر. باید منتقلش کنم توی ورد که برای آقای طلوعی بفرسمتش. انگار توی دفتر با خودم راحت‌ترم در مقایسه با ورد و وردپرس. شاید به این خاطر که فکر می‌کنم هیچ‌وقت قرار نیست منتشر بشود.

البته که هنوز به صراحت لازم دربیان عقیده‌‌ام نرسیده‌ام. تبحر در این توانایی نیاز به تمرین دارد.

امروز وسوسه شدم ‌که دیگر اینجا ننویسم. اما دلم نیامد این ریسمان تداوم را پاره کنم. حالا اینجا هم قسمتی از روز را بنویسم. اشکالی که ندارد. دارد؟

دو شب است بهانه خودم را می‌گیرم. خود قبل از بیماری‌ام را می‌خواهم. پا زمین می‌کوبم و گریه می‌کنم. امشب که یک عکس قدیمی را اتفاقی دیدم برای و و پریا فرستادم. و گفت موهام بلند می‌شوند گفتم چیزهایی را از دست داده‌ام که قابل برگشت نیستند. من برق چشم‌هام را می‌خواهم. بیچاره چیزی برای گفتن نداشت. چطور می‌شود آدمی در موقعیت من را آرام کرد؟ بچه که نیستم گول بخورم. اندوه آنقدر توی چشم‌هام عمیق شده که دور چشم‌هام را هم سیاه کرده. سیاهی زور ابروها و مژه‌هام را نداشته فقط توانسته بور نگهشان دارد.

بله. من دلتنگ شیوای قبل از سرطانم. این یک حقیقت است که آن شیوا هم جسمی و هم روحی مرده و من، منی که دارم این یادداشت را می‌نویسم از زمین تا آسمان با او فرق دارم. فرق دارم. این دختر را نه می‌شناسمش و نه دوست دارم بشناسمش و نه هنوز قبولش کرده‌ام. تا کی؟ نمی‌دانم.

نمی‌توانم یادداشت را ادامه بدهم چون مورد حمله قرار گرفته‌ام. بروم خودم را باد بزنم و اشکهام را پاک کنم و به شیوای جدید فکر کنم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *