از زودرنجیام خسته شدهام. از همه چیز و همه کس به بادی دلخور میشوم. بغض میکنم، دلخور میشوم، گریه میکنم و قهر میکنم؛ به کّرات و فواصل زمانی کم. نزدیکانم میدانند و حواسشان بیشتر از قبل بهم هست اما نمیتوانم از غریبهها توقع رفتاری مطابق میلم داشته باشم. از فروشنده کفش گرفته تا معلم کلاسم. واقعا در توانم نیست که برای همه توضیح بدهم در چه شرایط روحی و جسمی عجیبی قرار دارم. وقتی هم جایی گیر میکنم که مجبور میشوم بگویم درگیر بودهام حال عجیبی دارم. پنجشنبه که رفته بودم یک مرکز لیزر میخواستم دکتر مرکز را ببینم تا مطمئن شوم لیزر دستم ضرر ندارد جانم کندم تا گفتم. با بغض و عرق روی پیشانی حرف زدم و با لکنت.
این دلخوری ساکتم میکند و گوشهگیر. گفتگوی ذهنیام هم آنقدر زیاد است و بلند که گاهی گوشهای بیرونیام را میگیرم فکر میکنم صدایی از بیرون است؛ مدام صحنه و کلماتی که دلم را شکستهاند مرور میکنم و جوانب مختلفش را میسنجم. به هیچ نتیجهای هم نمیرسم.
خانم دکتر گروه رواندرمانیمان میگفت چرا میگوییم حساس شدهایم؟ ما حساس نشدهایم واقعا چیزی آن بیرون هست که آزارمان دادهاست.