چرا چیزی توی زندگیم ندارم که قلابم رو بهش گیر بدم!؟ قلاب امید رو. هر کسی که دور و اطرافم میبینم حداقل یک چیزی دارد برای فکر کردن بهش و امیدی دارد برای رسیدن.
دارم توی زندگیم چشمچشم میکنم که چیزهایی پیدا کنم. شاید هم هم طعمههایی دارم خودم خبر ندارم. شرایط روحیام کر و کورم کرده و نمیتوانم ببینمشان یا بشنومشان.
چکار کنم؟ چکار میتوانم بکنم؟ که گوشم بشنود و چشمهام ببیند. که اگر بشود و از این شرایط منگی بیرون بیایم حالم بهتر میشود.
فکر میکنم باید سری به یادداشتهای سالهای گذشتهام بزنم. شاید نشانهای چیزی پیدا کنم؛ برای بیرون آمدن از این شرایط یا حتی طعمههای قلابم را پیدا کنم.