شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خستگیِ مسیر

خسته‌‌ام. از نگران بودن خسته‌ام. از دودیدن خسته‌ام. از بیکاری خسته‌ام. خسته و بی‌حوصله.

این خستگی را با چه کاری در کنم؟ چطور انرژی رفته را احیا کنم؟ چطور امید را مثل همین تزریق‌ها توی رگ روح و جسمم تزریق کنم؟

چطور دست زندگی را بگیرم و پا‌به‌پاش بروم؟ از باد و باران و آفتاب عبور کنیم بدون دلسرد شدن و با تمام قوا.

حرفی ندارم. امروز جلسه شانزدهم تزریق بود. هم دلم خواب می‌خواهد و هم نه. بدن کوفته‌ام را لش کرده‌‌ام روی تخت و مدام دست‌ها و پاهایم را به دیوار یخ اتاق می‌چسبانم و چشم‌هام را می‌بینم بلکه بفهمم توی این حال خواب می‌خواهم یا نه.

حرفی ندارم غیرِ اینکه بگویم خسته‌‌‌ام. همین!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *