خستهام. از نگران بودن خستهام. از دودیدن خستهام. از بیکاری خستهام. خسته و بیحوصله.
این خستگی را با چه کاری در کنم؟ چطور انرژی رفته را احیا کنم؟ چطور امید را مثل همین تزریقها توی رگ روح و جسمم تزریق کنم؟
چطور دست زندگی را بگیرم و پابهپاش بروم؟ از باد و باران و آفتاب عبور کنیم بدون دلسرد شدن و با تمام قوا.
حرفی ندارم. امروز جلسه شانزدهم تزریق بود. هم دلم خواب میخواهد و هم نه. بدن کوفتهام را لش کردهام روی تخت و مدام دستها و پاهایم را به دیوار یخ اتاق میچسبانم و چشمهام را میبینم بلکه بفهمم توی این حال خواب میخواهم یا نه.
حرفی ندارم غیرِ اینکه بگویم خستهام. همین!