_صدات رو اعصابه. روی اعصاب همه. خودت میدونستی؟ بخصوص وقتی حال آدمها خوب نیست. جدی چرا؟
_ من؟ فکر نمیکنم. آدمای زیادی هستند که صدای منو دوست دارن. تعداد زیادی ساعت توی خونشون هست و با صدای ایل و تبار من ناخوش احوال که نمیش هیچ براشون آرامبخش هم است.
_ شاید!
_ ولی من زیاد با عجول بودن و سر و صدای تو نتونستم ارتباط بگیرم. اصن گاهی به این فکر میکنم که تو با این همه عجله کجا میری؟ من موندم تو چرا اینقد سریع میری؟ چرا اینقدر سر و صدا میکنی؟ ارومتر و بی سروصداتر هم میشه رفت.
_هر چیزی هر کسی ذاتی داره. منم ذاتم اینه.. پای رفتن تنده. صدای قدمامم هم بلند. ذات رو نمیشه عوض کرد. تو چرا اینقدر آروم و بیسر و صدا میری؟
_ من آرومم همیشه همین بودم. صدای قدمامم رو هم خودم نمیشنوم چه برسه به تو.
_آره من هم نمیشنوم. گاهی اصلا فکر میکنم که حضور نداری کنارم. خودمونیم همسایه خوبی هستی. ولی تخصص ویژهای داری ها! توی شُکّه کردن آدمها. وقتی شکه شدن آدمارو میبینم که با دیدن جای تو عکس العمل نشون میدن غبطه میخورم به تواناییت. من بلد نیستم. نگاه میکنن و میزنن رو دستشون یا توو سرشون یا رو پاشون یا یه چیزهایی میگن شبیه ورد، فکر کنم چیز خوبی نمیگن. بعد به خودم نیگا میکنم به سر و شکلم میبینم نه.. من همونم . و بعد به تو و اون رفیقمون نیگا میکنم میبینم اوه. چقدر جابجا شدی و من متوجه نشدم. عوضش به من میگن مشنگ. سرخوش. شنگول. نخورده مست. ولی اصلا بهت نمیاد بلد باشی غافلگیری رو.
_میدونی چه موقع از تند رفتن و سر و صدا کردنت بدم یاد؟
_نه .
_ وقتیهای خوشی آدمها. وقتی میبینم آدمها خوبن،حال و احوالاشون. دلم میخواد بیشتر ببینمشون تو این حال و هوا. ولی تو اصلا نگاه نمیکنی بینی دورت چه خبره. تن تن انگار کسی پشت سرت افتاده. و میخوام اون لحظات طناب بندازم دور گردنت که نری. اصلا میخوام با یه ابزاری از کارت بندازمت. که تموم نشه خوشیها. خنده ها.
_ عجب! تا حالا بش فکر نکرده بودم. من حالا وقت ناراحتی و غصه حرکت کردن تو روی اعصابمه. اینکه اصلا حرکت نمیکنی. نمیخوای حرکت کنی. لاک پشت بهت میگه زکی. اخه این چه وضع رفتنه. اصلا فک میکنم باتریمون تموم شده. بعد نیگا خودم میکنم میبینم من که دارم بدو بدو میرم چرا این حرکت نمیکنه.
تویی که خوشی آدمها برات مهم چرا تو ناخوشی کاری نمیکنی؟! باید دست بجنبونی.
_جالب شد. پس منم گاهی رو اعصابم خودم نمی دونستم.
_ بله این رفتار ذاتی شما رو اعصاب منه.
_اصلاح شدنی نیست.
_اوهوم.
_نیست.
_نه من و نه تو.
_ راستی دیدی بعضی آدمها بخاطر همین سر وصدای تو دنبال ساعتهایی میخرن که تو رو نداره؟
_ اره و خوب چون ساعت این مدل کم پیدا میشه. توی خونشون ساعت کم دارن. میتونی حدس بزنی چرا صدای منو دوست ندارن؟! من حس میکنم چون نمیدونن چی میخوان از زندگی و لذت بردنش رو به سبک خودشون یاد نگرفتن. صدای قدمهای من میره رو اعصابشون. با خودشون میگن داره میره و من کاری نمیتونم بکنم. اممممم…. بیا با هم دوست باشیم.
_ ببین تو اصلا حرف زدنت رو اعصابه. درست شبیه تند راه رفتنته. من بعضی کلمات حرف هاتو نمیشنوم از بس تند حرف میزنی با کلمات پس وپ یشش متوجه میشم چی میگی. چطور ب اهم دوست شیم؟ ما از جنس هم نیستیم. ذاتمون فرق داره.
_خوب نمیشه هم که دشمن باشیم. فقط میتونیم کنار هم زندگی مسالمتآمیز داشته باشیم. باهم دعوا نکنیم.
_ اصلا تو به چه درد میخوری؟ تو نباشی ساعت کار میکنه.
_بله کار میکنه ولی اگه من نباشم آدمها باتری ساعت تموم شه نمیفهمن. جه بسا کارهای مهم شونو رو هم از دست بدن. از بس تو سست و کرختی؟
_اصن دلم میخواد سست باشم.
_من به آدمها این فرصت رو میدم که زمانی رو که برای کاری میذارن لذت ببرن. مدام به من نیگا میکنن و میگن من هنوز وقت برای لذت بردن دارم. و تو به هیچ دردی نمیخوری. غیر سر و صدا و همین معیار باتری داشتن و نداشتن.
_ عجب! مثه اینکه یادت رفته من با همین پاهای تیز اگر این همه را نرم تو نمیتونی از جات جم بخوری. حرکت تو در گرو دوی ماراتون منه. من این همه ندوام تو توان نداری که حرکت کنی. تازه اون ساعت هایی که منو ندارن فقط من ظاهری رو ندارن. همه ساعت های دنیا من رو باطنی دارن. من در بطن تمام ساعت های دنیا هستم .
_ و من هم..
_ امممم اره. تو هستی. ببین حالا که فکرشو میکنم می بینم توم نباشی ساعت درست کار نمیکنه و هر کدوممون جای خودمون هستیم. سلانه سلانه رفتن تو در جای خودش درسته و من گریز پا هم باید همین جا باشم. با تمام تفاوتهامون و خصلت ذاتی مون باید کنار هم بمونیم که ساعت کار کنه. فقط اعصاب خورد کردنه بحث اینکه تو خوبی یا من.
_ اوهومم. وقت چیزی رو اعصابمون بود به این فکر کنیم که تو نباشی یه جای کار ساعت می لنگه. یه جای کار من. و این میشه اختلال در کار آدمها. و میشه همون عصبی شدن آدم ها و زیر لب حرف زدنشون به ما و البته زندگی و خودشون.
همو در اغوش گرفتن. روبوسی کردن . به هم قول دادن وقتی که در هر دقیقه یک بار همو میبینن با خوشرویی هم رو در آغوش بگیرن نه با اکراه و تنفر. این شد که عقربه کوچک و ثانیه شمار ساعتها با هم رفاقت کردند. رفاقتی که از سر اجبار بود برای ادامه حیات در شرایط مساعدتر.
قصه ما به سر رسید و ساعتهای دنیا زمان درست رو به ما نشون میدن.