شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

دارم یک جستار می‌خوانم که نلسون ماندلا نوشته، از روزهایی که در جزیره‌‌‌ی روبن بوده است. انگار وقتی توی زندان بوده این جستار را جفت‌وجور کرده. همان اوایل متن کلمه‌ی تسلا می‌شود نور؛ نوری شبیه همان لیزرهایی که تماشاچی‌ها می‌اندازند توی چشم وزرشکارها. وسط خواندن ایستادم و زل زدم به قدوقواره‌ی این کلمه. لیزر اذیت می‌کند این کلمه هم اذیتم کرد. کلمه‌ی تسلا بار منفی روی دوشش ندارد اما چشمم را اذیت کرد. از چیزهایی حرف زده بود که توی زندان برایش تسلا بودند؛ از کنار هم….
امروز هم به کارهای نیمه‌تمامم فکر می‌کنم. کمالگرایی و انتظار تایید دیگران باعث شده که همیشه در حال یادگیری باشم و هیچ محصول یا هنری تولید نکنم. وقتی به کامل بودن کار خیلی چشم دارم مدام در حال یادگیری هستم و  علم‌اندوزی و ناکافی بودن اجازه خلق موجود جدید بهم نمی‌دهد. بله موجود جدید. به این فکر می‌کنم انجام کدام کار را تا تولد یک موجود پیش بردم؟ به این وبلاگ فکر می‌کنم که نقشه‌های زیادی برایش کشیدم اما هیچ. هیچ که یعنی فکر می‌کنم هیچ. یک….
کلاس امروز تشکیل نشد. استاد ایران نبود و بلیت پروازش دقیقا ساعتی بود که باید سر کلاس باشیم. هفته آینده کلاس شروع می‌شود. فکر کردم اینجا چیزی برای گفتن ندارم. موقع خواب فکر می‌کردم که چه کاری و یا چه فکر و یا احساسی دارم که دوست دارم اینجا ثبت کنم. به کارهای نیمه تمامم فکر کردم. دلیل اینکه کاری را نیم راه به امان خدا رها می‌کنم چه می‌تواند باشد؟ فکر می‌کنم یک دلیلش تمرکز زیادی است که روی کار می‌گذارم. زمان و تمرکز زیاد. وقتی….
امروز ساعت را برای هفت کوک کرده‌بودم اما ساعت نه از رختخواب جدا شدم؛ این هم از برکات قرص پروپانولول است که صبح‌ها و شب‌ها سنگینم می‌کند. ساعت از چهار عصر گذشته کمی که نه خوب کار کرده‌ام. چند ویدئوی آموزشی دیده‌ام. تمرین کرده‌ام و خورشت کرفسم را بار گذاشته‌ام. وقتی کاری متمرکز انجام می‌دهم_ فرقی نمی‌کند چه کاری متمرکز باشد شده به اندزه یک ساعت انگار آن روزم را زندگی کرده‌ام. رضایت از خودم باعث می‌شود که کارهای دیگری هم انجام بدهم و از استراحتم عذاب….
این پاپوش‌ها چند وقتی می‌شود مرهم شده‌اند و علاج. پارسال دقیقا یادم نیست کی خریدم‌شان. امسال توی هوای نه چندان سرد آبان فکر می‌کنم رفتم سراغ‌شان. روی جوراب می‌پوشم‌شان. خیلی اتفاقی متوجه شدم تعداد دفعات گرگرفتگی و شدتش را کم می‌کند_ فکر می‌کنم توی یکی از یادداشت‌های این مدت در موردش نوشته‌ام. اما می‌خواستم عکسشان اینجا بماند. زره‌ام نه، شمشیرم نه، دارویم؟شاید. مگر نه این است که آدم عکس چیزهایی که برایش عزیز است را نگه می‌دارد!؟ عکس مکان‌هایی که خاطره‌ای دلچسب داشته یا عزیزی که می‌خواهد….
《وقتی قرعه رنج به نام آلفونس دوده افتاد پی برد که درد مانند احساسات شدید آدم را لال می‌کند. کلمات فقط وقتی سر می‌رسند که همه چیز تمام شده است وقتی آب‌ها از آسیاب افتاده. دروغی و بی‌جان، کلمات فقط از خاطرات می‌گویند.》 جولین بارنز این جمله‌ها را در مقدمه کتاب در وادی درد نوشته‌ی آلفونس دوده گفته. دقیقا همین است. درد آدم را لال می‌کند. اما جایی وسط درد، دقیقا از کجا یادم نیست تصمیم گرفتم بنویسمش، خودم را بنویسم و درد را. درد کمتر نشد….
گزارش امروز را نمی‌نویسم. هفته آینده توی همین متن از امروز می‌گویم. امروز متن را می‌نویسم اما اینجا نمی‌گذارمش. با چالش‌های سالی که بهم گذشته علاوه‌بر اضطراب و افسردگی اعتمادبنفسم هم کدر شده. وقتی اتفاقی غافلگیرم می‌کند مغزم از کار می‌افتد، بله همه‌ی آدم‌ها توی بحران مغزشان ایست می‌کند اما من هم زبانم بند می‌آید و هم آرزوی مرگ می‌کنم. منی که هیچ‌وقت تحت هیچ شرایطی مرگ را به زندگی ترجیح نمی‌دادم حتی وقتی که چندین کتاب در مورد مرگ خواندم و مرگ را پایان انسان نمی‌دانستم…..
همیشه حرف زدن را دوست داشتم؛ از هر دری فقط حرف بزنم و رشته‌‌ی از کلمات بهم ببافم بدون اینکه بخواهم دیگری را قانع کنم. اما این مدت به خیلی دلایل نتوانسته‌ام حرف بزنم انگار سنگدان کلماتم خالی شده یا نه کلمه هست اما ورودی و خروجی‌ش گرفته. نه حوصله حرف‌زدن دارم و نه کلمه‌ی مناسب برای انتقال منظورم؛ همیشه کلمه‌ای هست که زبانم بگیرد و نتوانم اداش کنم یا کلمه‌ای که یادم رفته باشد. این طور موقع‌ها غر می‌زنم به شرایطم که نمی‌توانم حرف بزنم یا….
سرعت انجام کارهای روزانه‌ام و حتی راه‌رفتن و حرف زدنم پایین است؛ نه مثل گیگیلی در سریال کلاه قرمزی اما خوب خودم را گیگیلی می‌بینم. هر چه تلاش می‌کنم که سرعتم را برای انجام کارهام بیشتر کنم تا بتوانم کارهای بیشتری را توی روز انجام بدهم نمی‌شود که بشود. امروز فقط سطوح آشپزخانه را تمیز کرده‌ام و اتاق خودم و مری را جارو. بعد زنگ زدم با ن معاشرت کردم و بعدش رفتم خرید. با دست چپ که نمی‌توانم وسیله جابجا کنم با دست راستم کلی کیسه….
خیلی وقت است که این گوشه اتاق پای سیستم ننشسته‌ام و ننوشته‌ام. عوامل زیادی بانی این ننوشتن بوده‌اند. یکی یادگیری مهارت جدید که زمانم را می‌بلعد چون می‌خواهد که به همین زودی‌ها به پول برسد، یکی کارهای درمان که صبح‌ها است، یکی سفری که لپ‌تاپ را نبردم، یکی معاشرت با دوستانم بیرون از خانه و آخری که پررنگ‌ترین است بی‌حوصلگی‌ام از زندگی. موسیقی را پلی می‌کنم از توی یوتیوب؛ یک موسیقی زنده. می‌خواهم همین نیم ساعت را بنویسم؛ از هر دری. وقتی اینجا می‌نویسم و یا با….