《وقتی قرعه رنج به نام آلفونس دوده افتاد پی برد که درد مانند احساسات شدید آدم را لال میکند. کلمات فقط وقتی سر میرسند که همه چیز تمام شده است وقتی آبها از آسیاب افتاده. دروغی و بیجان، کلمات فقط از خاطرات میگویند.》
جولین بارنز این جملهها را در مقدمه کتاب در وادی درد نوشتهی آلفونس دوده گفته.
دقیقا همین است. درد آدم را لال میکند. اما جایی وسط درد، دقیقا از کجا یادم نیست تصمیم گرفتم بنویسمش، خودم را بنویسم و درد را. درد کمتر نشد اما مینوشتم. نمیخواستم با نوشتن درد را کم کنم یا نادیدهاش بگیرم یا کوچک و حقیر بشمارش، دلم برای زندگی عادی و معمولی تنگ شده بود. میخواستم با دردی که توی کلمهها و حتی دستخطم بود بنویسم. از هر چی که دلم میخواست یا نمیخواست. از هر چی که درگیرش بودم یا در حسرتش. از هر چی که بود یا نبود؛ هر چی..
فردا قرار است پی چالش شنبه باشم. از صبح امروز نگران از خانه بیرون آمدنم بودم. اما امروز با خودم قرار گذاشتم کار اداریام که تمام شد سری به شهر کتاب بزنم. کتاب؟ فعلا نه، سهمیهی کتاب ماهام را خریدهام اما شاید..شاید کتابی خریدم.
امروز جلسه چهاردهم ایمونوتراپیام بود. جواب سونوگرافی و ماموگرافی دکتر را ساکت کرد این یعنی همه چیز خوب است. وقت تزریق بعد و یک آزمایش جدید بهم داد. امروز موقع دیدن دکتر اضطرابم کمتر بود؛ نمیدانم چرا اما بود. بیشتر حرف زدم اما جایی که خواستم بپرسم دکتر زنان بروم یا نه دکتر بین کلمههام پرید و نظر خودش را گفت که نه به فلان علت. باشد آقای دکتر نظر شما محترم اما من برای پیشگیری از عوارض داروها خودم وقت دکتر زنان میگیرم. من خواستم مشورت کرده باشم حالا که اینطور است کار خودم را میکنم.
ناهاشام امروز _ ناهار نمیخورم و شام را عصر میخورم این اسم همین حالا برای این وعده گذاشته شد_ کشک بادنجان از همان غذای خانگی وگان که دوست دارم گرفتم.
حالم؟ راستش حالم خیلی روبراه نیست. امروز هم جلسه اول با رواندرمانگرم بود. نمیدانم چرا اما نتوانستم جوری که دوست دارم حرف زنم شاید بخاطر اینکه نمیدانستم از کجا باید شروع کنم و از کدام مسئله حرف بزنم.