دارم یک جستار میخوانم که نلسون ماندلا نوشته، از روزهایی که در جزیرهی روبن بوده است. انگار وقتی توی زندان بوده این جستار را جفتوجور کرده. همان اوایل متن کلمهی تسلا میشود نور؛ نوری شبیه همان لیزرهایی که تماشاچیها میاندازند توی چشم وزرشکارها. وسط خواندن ایستادم و زل زدم به قدوقوارهی این کلمه. لیزر اذیت میکند این کلمه هم اذیتم کرد. کلمهی تسلا بار منفی روی دوشش ندارد اما چشمم را اذیت کرد. از چیزهایی حرف زده بود که توی زندان برایش تسلا بودند؛ از کنار هم بودنشان که آخرین تسلا بود. چرا اذیت شدم؟ چون فکر میکنم تسلاهای من کم هستند یا بهتر است بگویم پیدایشان نکردهام. فکر نمیکردم اینقدر مهم باشند. مهم هستند؟
دارم به لیست تسلای خودم این روزها فکر میکنم؛ وبلاگم و نفس آدمهایی که دوستشان دارم. تسلا میشود یک مکان باشد یا آدم، یک قطعه موسیقی باشد یا یک کتاب، یک شی باشد یا یک غذا. هر وجودی که برای لحظهای از مخمصه نجاتم بدهد میتواند اسم تسلا را گردنش بندازد. دارم دنبال حضورهای کوچک اما همیشگی میگردم، آنهایی که میشود بشود بیشتر کنار دستم باشند؛ آنهایی که میشود هر جایی با خودم ببرمشان و یا اینکه اراده کردم کنارشان باشم. مثل… خودکار نازکنویس مشکیام یا سس قرمز تند گلوریا.
تسلاها مهمند. پیدایشان کنم و جایی بنویسمشان و جلوی چشمم بگذارمشان یا بسازمشان؛ ذرهذره و پازل کنار پازل. کوچک و بزرگ ندارد، زنده و مرده ندارد. هر وجودی که برای لحظهای از مخمصه نجاتم بدهد میتواند اسم تسلا را گردنش بندازد.