گزارش امروز را نمینویسم. هفته آینده توی همین متن از امروز میگویم. امروز متن را مینویسم اما اینجا نمیگذارمش. با چالشهای سالی که بهم گذشته علاوهبر اضطراب و افسردگی اعتمادبنفسم هم کدر شده. وقتی اتفاقی غافلگیرم میکند مغزم از کار میافتد، بله همهی آدمها توی بحران مغزشان ایست میکند اما من هم زبانم بند میآید و هم آرزوی مرگ میکنم. منی که هیچوقت تحت هیچ شرایطی مرگ را به زندگی ترجیح نمیدادم حتی وقتی که چندین کتاب در مورد مرگ خواندم و مرگ را پایان انسان نمیدانستم.
کی قرار است دیگر چشمم به دیوارهای تیرخورده و خرابههای حاصل از سرطان نیفتد!؟ وقتی که بادبزنم را توی صندوقچهای یا خاکی چال کردم، یا فرز و فول نشست و برخاست کردم و اینکه خاکستر روی آرزوها و روزمرگیام جوری گرفته شده باشد.
امروز که بیستودوم است این متن اضافه میشود.
معرفی میکنم هرسپتین وردپرس، وردپرس هرسپتین. شنبه که رفتم دارو بگیرم موقعی که خواستم توی کیسه بگذارمش از دستم افتاد روی زمین. خودم را و آن را جمع کردم و با کمی وقفه بین مسیر داروخانه تا خانه خود مرا به خانه رساندم. موقعی که داشتم توی یخچال میگذاشتمش مثل اسباببازی بچهها صدا داد. به و گفتم دارو شکسته و با چاقو به جان کارتون افتادم که بازش کنم.
وقتی بازش کردم با این تصویر روبرو شدم. داروی هفت میلیون وسیصدی را با بیمه خریده بودم شانزده هزار تومان. نشستم روی اوپن آشپزخانه تا زبان بند شدهام به دارو را جوری باز کنم. و گفت موردی ندارد میرویم دوباره میخریمش. وقتی قیمت اصلی دارو را گفتم ساکت کنارم ایستاد. میخریمش.
رفتیم و بدون نسخه و آزاد خریدیمش و تزریقش کردم. اما هورمون استرس توی تمام بدنم پخش شده بود؛ استرس اینکه دارو را بهم میدهند و اینکه اینقدر پول باید میدادم. هیچ قانونی وجود نداشت، باید پول داروی آزاد را میدادم. حتی پوکهی شکسته دارو هم به کمکم نیامد.