امروز هم به کارهای نیمهتمامم فکر میکنم. کمالگرایی و انتظار تایید دیگران باعث شده که همیشه در حال یادگیری باشم و هیچ محصول یا هنری تولید نکنم. وقتی به کامل بودن کار خیلی چشم دارم مدام در حال یادگیری هستم و علماندوزی و ناکافی بودن اجازه خلق موجود جدید بهم نمیدهد. بله موجود جدید. به این فکر میکنم انجام کدام کار را تا تولد یک موجود پیش بردم؟
به این وبلاگ فکر میکنم که نقشههای زیادی برایش کشیدم اما هیچ. هیچ که یعنی فکر میکنم هیچ. یک سری را تا جایی هم پیش بردم اما بیشترشان را هیچوقت شروع نکردم. فکر کردم مهارتی ندارم یا شاید با انجامشان حالم خوب نمیشد. انگار کار من نبودند. شاید هم چون همان اول کار دورنمایی از کار نمیدیدم و آینده مبهم به نظر میرسید میترسیدم. همان آیندهای که فکر کردن بهش خیلی کارهام را خراب کرده و میکند.
دوست داشتم از یوگا بنویسم و مراقبه اما فکر میکردم اطلاعاتم کم است یا چون از فلان کشور مدرک ندارم اطلاعاتم پشنوانه ندارد. آمدم از مراقبه بنویسم و چندتایی هم مطلب گذاشتم بازخوردهای خوبی هم گرفتم اما خودم دوستشان نداشتم و رها کردم. آمدم از جستار بنویسم و از تجربههای خواندنم و نوشتنم. این بار نه برای استفادهی دیگران برای استفادهی خودم و برای اینکه مطالبی که یاد میگیرم را جایی دستهبندی کنم و توی جزوه و ویس و کتاب گوشهی اتاق و کمد خاک نخورد. این کار را هم به تاخیر انداختم.
امروز و همین لحظه هم دارم به جستار برقآسا فکر میکنم. فکر میکنم قبل از نقطهویرگول_ یک سال بیش_ بود که میخواستم در موردش بنویسم و بخوانم. زمانیکه اولین ترجمه از این نوع جستار را جایی خواندم و کتابی که نشر اطراف میخواست ترجمه کند را دیدم. ننوشتم و نخوانم بیشتر. کتاب را هم نشر اطراف موکول کرده به وقتی دیگر. من دوست دارم بیشتر یاد بگیرم یا چه؟!
دوست ندارم در مورد کاری که دارم انجام میدهم و یا دوست دارم انجام بدهم با کسی حرفی نمیزنم؟ تخم این باور کی و چطور در مغزم کاشته شده که شاخ و برگ نهالش حالا چشموچال و سرو گردنم را زخم کرده. بهانهام این است که حرفزدن بارها باعث شده کار را بین مسیر رها کنم؛ شاید به چشمزدن اعتقاد دارم، یا به حسودی کردن دیگران، یا شاید توی مغزم کار را تمام شده میبینم وقتی که قبل از انجامش و یا حین انجامش در موردش حرف میزنم و یا شاید هم از هر کدام یک لقمه خوردهام که همین حالا ورم کارهای ناتمام توی و تن و روحم گره ایجاد کرده است.
شاید باید با اهلش حرف بزنم. همین حالا هم دارم شاید میآورم برای حرفزدن. این یعنی هنوز به اینکه این کارم گره توی زندگی و روحم ایجاد کرده معتقد نیستم. باشد اگر نمیخواهم حرف بزنم بنویسم، اینجا یا توی دفتری. اما مخاطب داشتن یک جور تعهد میآورد. انگار به طرف مقابل میگویم ببین من دارم کاری انجام میدهم منتظر دیدن نتیجه باش.
کارهای ناتمام من! با شما هستم. همین حالا دارم چند کار را پیش میبرم دوست ندارم به تعداد شما اضافه شود. خدا را چه دیدید شاید شما هم توی لیست کارهای روزانه و در انتظار انجام بیایید. نمیگویم منتظر بمانید اما امید چیز بدی نیست.