شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین
امروز عصر نشر اطراف گزارشم را منتشر کرده؛ توی بی‌کاغذش. غرق حال بودنم شدم. بودن توی دنیا. ردپایم را توی نشر اطراف گذاشته‌ام؛ بهتر است بگویم توی دنیا. حوالی یازده‌و‌نیم خبر حمله ایران به اسرائیل توی سایت‌ها زده شد. خرده روایت‌های کتاب جنگ چهره زنانه ندارد یکی‌یکی جلوی صورتم و توی چشم‌هام تصویر شدند. من کنار هیچ گروه، فرقه، باور، دین و سیاستی نمی‌ایستم. قبل از نقطه‌ویرگول شاید طرفی می‌ایستادم اما حالا  موضع من بی‌طرفی است. چون باور من هیچ شباهتی به باور طرفین دعوا ندارد. چرا….
داشتم با و حرف می زدم؛ قبل از نقطه‌ویرگول حس منفی به بدنم نداشتم اما حالا.. حالا بدنم را دوست ندارم. پاهام را موقع راه رفتن سفت و سنگین از روی زمین بلند می‌کنم. قدم که برمی‌دارم پاهام را سفت به زمین می‌چسبانم. این سفت چسبیدن به زمین انگار از ترس می‌آید یا چه، نمی‌دانم. در ظاهر که از درد مفاصل است و سنگینی تنم به خاطر داروها. تصویر ۷ کیلو اضافه وزن که بیشترش دور کمرم جمع شده آزار می‌دهد، نباید چاق بشوم اما کاری هم….
چهار پومو امروز را تیک زده‌ام اما حوصله انجام یک تمرین ورزشی را ندارم. نه یوگا نه پیاده‌روی. حالا شاید بعد از نوشتن این متن رفتم سراغ کاری؛ قول نمی‌دهم اما حالا شاید. امروز روز ششم دوره است و من از بودن توی این دوره دارم لذت می‌برم. اینکه یک هدف نزدیک را دنبال می‌کنم و امید به زندگی‌ام جوانه زده یعنی باید حالم کمی ثبات پیدا کرده باشد که پیدا کرده. دلم برای برنج سفید تنگ شده بود. دیروز که با مری رفتم بازارچه کدو خریدم….
با قهوه نشسته ام که روزم را شروع کنم. امروز روز پنجم برنامه است. می‌خواهم کمی بیشتر کار کنم که جمعه را کار نکنم و استراحت کنم. قهوه سرد شده و من دارم با صدای بلند تایپ می‌کنم. وقتی با صدای بلند می‌نویسم غلط نوشتاری و ویرایشی کمتری دارم. الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم می‌شود کار کمتر کرد و کمی بیشتر کتاب بخوانم. می‌خواهم برای خواندم هم یک برنامه بگذارم. از ع تسهیلگرم باید سوال بپرسم که می‌شود کمی برنامه را سنگین کنم یا نمی‌شود. احتمالا….
بعد از مدت‌ها چای سیاه دم کرده‌ام که بخورم. بخورم؟ نه هدفم این بود که با یک فنجان رقیقش چشمم را شستشو بدهم. مامان می‌گوید با یک قطره عسل هم می‌شود شستشو داد اما نه نمی‌خواهم این جور ریسک کنم. صدقه سری چشمم می‌خواهم یک فنجان چای سیاه هم بخورم. بعد از مدتها. امروز روز چهارم برنامه است. این هفته چهارشنبه تعطیلی عید فطر است و کلاس ناداستان برگزار نمی‌شود. می‌توانم توی یک هفته جستار را بنویسم؟ اگر نمی‌توانم بنویسم لااقل یک مروری روی جلسه آخر داشته….
دارم با برنامه ۴۲ روزه تمرین صبوری می‌کنم و تمرین خیلی چیزهای دیگر؛ تکه‌تکه کردن هدف‌ها، گام‌ها؛ رها کردن؛ زندگی‌ و حتی تکه‌تکه کردن اضطراب و ترس. همه چیز را می‌خواهم تکه‌تکه کنم تا زنده بمانم‌، تا بیشتر زنده بمانم. انگار به این نتیجه رسیده‌ام که زندگی‌کردن سخت است پس باید تکه‌تکه‌اش کنم تا بتوانم قورتش بدهم و زنده بمانم. با لقمه‌های کوچک می‌شود زندگی کرد. این کار باعث می‌شود لقمه‌ها توی گلو گیر نکند و خفه نشوم؛ چه خوشی چه ناخوشی. فرقی ندارد وقتی بزرگ باشد….
امروز روز دوم برنامه بود. اوضاع چطور بود؟ تحت کنترل. هر تیکی که بعد از انجام کار زده میشد انگار خونی بود که توی رگ‌های خشک و چسبانم تزریق میشد. با و در مورد تنهایی حرف زدم. یادم باشد در اولین فرصت که نه اما قبل از تمام شدن فرصت زندگی‌ام در مورد تنهایی یک جستار بنویسم. من تنهایی را یک چاه سیاه می‌بینم، چاهی که وقتی به وجودش واقف می‌شویم شکه می‌شویم، می‌ترسیم، ناراحت می‌شویم و ناامید. حتی ممکن است بخواهیم زندگی‌مان را تمام کنیم. این….
امروز دوش صبح را نگرفتم و رفتم سراغ تخم‌مرغ‌های آب‌پزم. رفتم و جوشانده‌ی پیشگیری از التهاب را خوردم. کمی که بیدار شدم مسواک زدم و دوش گرفتم. دیر بیدار شدم. حوالی ساعت ده بود که سر جایم روی صندلی کارم نشسته بودم. یک چک‌لیست نوشتم و روزم را شروع کردم. توی پومو اول یادم آمد که امروز ساعت یازده و نیم جلسه‌ی روانکاوی دارم. برای اطمینان به خانم دکتر پیام دادم . دیدم بله. تا ده دقیقه قبل از جلسه ویدئو آموزشی دیدم و نزدیک جلسه که….
امروز بساط املت صبحانه به راه بود. با مری و م صبحانه خوردیم. در مورد پومودورو فیلم آموزشی دیدم و بساط کار فردا را چیدم؛ چک‌لیستم را برای تسهیلگرم فرستادم. جلسه‌ی روان‌درمانی‌ گروهی را هم داشتم. از فراموشی گفتم و بی‌حوصلگی. اینکه گاهی یادم می‌رود کی هستم و کجا. خانم دکتر گفت وقتی درگیر مسئله‌ی مهمی توی زندگی می‌شویم خوداگاه قسمت زیادی از توجه‌مان معطوف به چالش می‌شود و چیزهای دیگر را کم‌اهمیت می‌دانیم و فراموش می‌کنیم. یک عدس‌پلو پختم و نشستم با سس فلفل خوردمش. بعدظهر….
همچنان از اتاقم فراری‌ام. دوست ندارم توی اتاقم کار کنم و بنویسم، حتی بخوابم. فکر می‌کنم بخاطر شب‌هایی‌ست که تا صبح درد داشتم. این دردها انگار هنوز به وسایل اتاق، دیوارها و میز کارم چسبیده یا چه نمی‌دانم. دوره‌ی چهل‌ودو‌ روزه شروع شده؛ دو تا هدف برای این چهل‌ودو روز در نظر دارم. یکی مربوط به کارم است و دیگری سلامتی؛ می‌خواهم حرفه‌ی جدید را به ایستگاهی برسانم و وزنم را هم به ۷۰ کیلو برسانم_ با یوگا و پیاده‌روی و کمی کمتر غذا خوردن. هفته آینده….