شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین
دو روز است که اوضاع تحت‌کنترل است؛ فکر می‌کنم از اثرات دوز درست داروی ضداسترس باشد. چطور فهمیدم آرام شده‌ام اینکه چند صفحه پشت هم کتاب تکراری خواندم، اینکه بین کلمه‌ها گریه نکردم، دلم مردن نخواست، دلم هیچ‌کاری انجام‌ندادن نخواست، هر چه خواندم لذت بردم و فکر نکردم کم است، این یعنی اوضاع تحت کنترل است. ملاقه آبم همین چند صفحه کتاب است که هر بار می‌توانم بیشترش کنم؛ نشد هم که تعداد صفحات ثابت بماند. در جنگ جهانی دوم وقتی لنین‌گراد در محاصر بود اتفاقات عجیبی….
دو روز پیش خیلی اتفاقی فرصتی شد با دو نفر برای اولین بار حرف زدم. حرف‌هایمان از موضوع مورد بحث به نقطه‌ویرگول کشیده شد. ایکنه چطور فهمیدم باید بروم دکترو پرویه‌ای که تا بهامروز پشت سر گذاشته‌ام. تندتند آمدم که یازده ماه گذشته را در حداقل یک پاراگراف کلامی بگنجانم؛ این کار را کردم اما نتوانستم حق مطلب را ادا کنم و بعدش هم بخاطر حرف‌زدن بهم ریخت. چرا هنوز وقتی در مورد این ماجرا حرف می‌زنم حالم بهم می‌ریزد؟ فرقی نمی‌کند مخاطبم روانشناسم باشد یا دوست….
اینجا از جزئیات احساسات و رفتاری که در حال تجربه‌اش هستم حرف می‌زنم و ناخودآگاه قلمم بیشتر دست حقیقت خودم است و نه دست حقیقت دیگران. چرا توی صفحه‌ی شخصی‌ام در اینستاگرام کمتر می‌نویسم با اینکه متنی که برای آنجا آماده می‌کنم شسته‌رفته‌تر‌ و تروتمیزتر است و بیشتر خوانده می‌شود و کامنت هم می‌گیرم؟ نمی‌دانستم تا اینکه جایی در کتاب سوتلانا خواندم که نوشته بود: هرچه مستمعین بیشتر باشند داستانی که تعریف می‌شود سانسور بیشتری دارد. او برای دیدن خیلی‌ها رفته بود، وقتی دو نفر بودند شخص….
سوتلانا در اولین کتابش جنگ چهره زنانه ندارد از دو حقیقت حرف می‌زند؛ حقیقت شخص و حقیقت دیگران. حقیقت شخص در صندوقچه اسرارش محافظت می‌شود و حقیقت دیگران که رنگ‌و‌بوی زمانه می‌دهد و رنگ ‌وبوی منافع دیگران و تایید‌شان. این دو همیشه هستند و در جدال؛ می‌گوید که حقیقت دیگران معمولا در دست‌به‌یقه‌‌شدن‌هایشان پیروز است. به خودم فکر می‌کنم، منی که رفته‌ام دستم را زده‌ام و برگشته‌ام، منی که دیده‌ام عدم ثبات دنیا چقدرمی‌تواند احساس ناامنی بدهد و هر لحظه ممکن است کیسه امنیتم پاره شود و آبش….
نشسته‌ام یک ویدئو از کنسرت‌های آنلاین شجریان پسر را پلی کرده‌ام و چشم دوخته‌ام به صفحه مانتور و مهارت جدیدی که دارم یاد می‌گیرم. به استرس‌هایی که توی این سه هفته گذشته داشته‌ام و چیزی نتوانسته آرامم کند فکر می‌کنم؛ به توانایی‌های محدودم لااقل این روزها. می‌خواهم کار مفید انجام بدهم؛ بهتر است بگویم می‌خواهم کارهای مفید انجام بدهم. چه کارهایی را کار مفید می‌دانم؟ کارهایی که در آینده بتوانم از آنها پول دربیاورم و کارهایی که توی بهترشدن حال جسمی و روحی‌ام تاثیر داشته باشد. اولویت‌بندی….
امروز با طراح سایتم حرف زدم. باهم معاشرت بیشتری کردیم. یکی از کارهایی که شروع کرده‌ام ساختن روابط جدید است. تجربه شناختن آدم‌های جدید با اخلاق‌های متفاوت از خودم. کی به این فکر افتاده‌ام؟ از یک دو هفته پیش که شروع کرده‌ام به فکر کردن به دوران پیری‌ام. دارم برای روزهای پیری توشه جمع می‌کنم. از مهارت و هنر و پول گرفته تا روابط. جایی که یادم نمی‌آید کجا خوانده بودم که هر چه سن بالا می‌رود پیداکردن دوست جدید و ساختن رابطه سخت‌تر می‌شود. راستش کمی….
جمله‌ای از کتاب جنگ چهره زنانه ندارد: بخاطر زندگی جونشون رو از دست می‌دادند در حالیکه هنوز نمی‌دونستن زندگی یعنی چی؟ زندگی یعنی چی؟ این جمله آخر را بارها خواندم؟ می‌دانم زندگی یعنی چی؟ می‌دانم که خواستم حفظش کنم و بیشتر تجربه‌اش کنم؟ همه کسانی که توی این یک سال_ دارد می‌شود یک سال_ کنارم بودند می‌خواستند زنده بمانم و زندگی کنم خودشان زندگی کرده‌اند؟ چه چیزی توی زندگی بوده که می‌خواستند من بمانم و تجربه کنم و ادامه بدهم؟ کسی بیاید و زندگی‌کردن را معنی کند؛….