امروز بساط املت صبحانه به راه بود. با مری و م صبحانه خوردیم. در مورد پومودورو فیلم آموزشی دیدم و بساط کار فردا را چیدم؛ چکلیستم را برای تسهیلگرم فرستادم. جلسهی رواندرمانی گروهی را هم داشتم. از فراموشی گفتم و بیحوصلگی. اینکه گاهی یادم میرود کی هستم و کجا. خانم دکتر گفت وقتی درگیر مسئلهی مهمی توی زندگی میشویم خوداگاه قسمت زیادی از توجهمان معطوف به چالش میشود و چیزهای دیگر را کماهمیت میدانیم و فراموش میکنیم. یک عدسپلو پختم و نشستم با سس فلفل خوردمش. بعدظهر را با و قرار داشتم. رفتیم کمی قدیم زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. توی مهرادمال نشستیم و به پیانوزدن پسری که داشت مشق میکرد گوش دادیم و حرف زدیم. استرس برنامهی فردا را دارم. دوست ندارم بخوابم.