امروز روز دوم برنامه بود. اوضاع چطور بود؟ تحت کنترل. هر تیکی که بعد از انجام کار زده میشد انگار خونی بود که توی رگهای خشک و چسبانم تزریق میشد.
با و در مورد تنهایی حرف زدم. یادم باشد در اولین فرصت که نه اما قبل از تمام شدن فرصت زندگیام در مورد تنهایی یک جستار بنویسم. من تنهایی را یک چاه سیاه میبینم، چاهی که وقتی به وجودش واقف میشویم شکه میشویم، میترسیم، ناراحت میشویم و ناامید. حتی ممکن است بخواهیم زندگیمان را تمام کنیم. این چاه و تاریکیاش خاصیت منحصربفردی دارد. کسی غیر خودمان به آن راه ندارد و اگر راه پیدا کند نه میتوانیم ببینیمش و نه صدایش را بشنویم و نه صدایمان به کسی میرسد و این یعنی کمک خواستن برای خروج از شرایط کاری بیهوده است. صدایمان توی تاریکی ذوب میشود و تصاویر محو میشوند و اگر چیزی ببینیم سایههایی مبهم و دور از دسترس است. توی این تاریکی فقط صدای خودمان را میشنویم و صدای نفسهایمان. فقط پاهایخودمان هستند و دستهایمان. این تاریکی همیشه هست؛ همیشه. در طول روز و ماهها و سالها ممکن است بارها توش گیر کنیم و راه بیرون آمدن ازش را پیدا نکنیم. هر بار که گیر میکنیم و راه در رو را پیدا میکنیم یک خاصیتش را کشف میکنیم اما بار بعد گیر یک چیز دیگش میشویم و وقتی گریز میزنیم میبینم این خاصیتش را نمیدانستیم. خلاصه که تاریکی تنهایی خاص خودش است و خاص هر آدم. اینکه همین جمله را بدانیم که ما دارای تاریکی مرموزی هستیم خودش موهبتی است.
یک پاسخ
تنهایی همیشه تاریک نیست ، یه وقتایی فرصتی برای اینکه شکل واقعی خودت باشی .
یه وقتایی هم از فشار محیط پیرامون به تنهایی پناه می آری