امروز دوش صبح را نگرفتم و رفتم سراغ تخممرغهای آبپزم. رفتم و جوشاندهی پیشگیری از التهاب را خوردم. کمی که بیدار شدم مسواک زدم و دوش گرفتم. دیر بیدار شدم. حوالی ساعت ده بود که سر جایم روی صندلی کارم نشسته بودم. یک چکلیست نوشتم و روزم را شروع کردم. توی پومو اول یادم آمد که امروز ساعت یازده و نیم جلسهی روانکاوی دارم. برای اطمینان به خانم دکتر پیام دادم . دیدم بله. تا ده دقیقه قبل از جلسه ویدئو آموزشی دیدم و نزدیک جلسه که شد رفتم نشستم پشت میز ناهارخوری. چشمهام را بستم شاید برای دو دقیقه نفس کشیدم. بودم و نفس کشیدم.
جلسهی خوبی بود. سرعت اینترنت پایین بود و نتوانستیم با گوگلمیت تصویری جلسه را برگزار کنیم. مجبور شدم زنگ بزنم. خانم دکتر گفت این جور مشاوره را هم امتحان کردم. شاید اینطور راحتتر هم حرف بزنم. از کلمههای نشد و نمیشود و نمیتوانم گفتم. که هر وقت کاری مهارتی چیزی را شروع میکنم از اول کار و حتی زمانیکه به میوه دادنش میرسد دارد به خودم میگویم نمیتوانم نمیشود. از کی این دو کلمه شعار شدهاند روی تابلویی و هر جا که میروم آنرا به زمین میزنم و با این دو کلمه فتحش میکنم؟ نمیدانم.
امروز که دارم کار میکنم حس زندهبودن میکنم. خوراک لوبیا را از صبح کارهایش را انجام دادهام و حالا آماده است. فقط کافی است که سیبزمینیهاش را بکوبم. آمدم که با کیبورد بنویسم. اما حروف را پیدا نمیکنم. خیلی وقت است با کیبورد ننوشتهام با گوشی هر روز اینجا مینویسم که بهانهای برای تنبلی هم نداشته باشم.
پیاده روی و یوگا را از جمله کارهایی است که باید تیک بخورد. دستم کمی راه افتاده و تند و تند تایپ میکنم. بیستوپنج دقیقه گذاشتهام که اینجا بنویسم. از روز، از روز اولی که شروع کردهام به روتینسازی. یک برگه زدهام به تابلوی روبرویم و روزها را با رنگ بنفش مربع کردهام که پایان روز رویش ضربدر بزنم.
رفتم کمی کتاب بخوانم اما چشمهام بیحوصلهام کردند. نمیدانم قبل از آمدن بابا بروم دکتر یا بمانم که با هم برویم. این یعنی خیلی نمیتوانم کتاب بخوانم. تمرکزم برای خواندن کتاب کم است یا واقعا چشمهام ضعیف شدهاند. زیاد متوجه روند قصه نمیشوم. یعنی نخوانم؟ یعنی چیز دیگری توی لیست جایگزین کنم تا ببینم دکتر عینک مطالعه میدهد یا نه؟