همان خیابان

دیروز با مامان دندان‌پزشکی بودم. موقعی رد شدن از خیابان دست مامان را گرفتم که شبیه مادرها از خیابان ردش کنم؛ چه حرکت بی‌باکانه‌ای! وسط مامان‌بازی‌ام یادم پرتم کرد به خیابان روبروی مطب آنکولوژیستم. خیابانی که به شدت از آن وحشت دارم. بله. این خیابان با آن یکی چه فرقی دارد؟ خیابان خیابان است؟ تنها جایی از این شهر که در آن پنیک می‌زنم همان خیابان است. حتی با فکر کردن بهش اضطراب می‌گیرم چه برسد به اینکه بخواهم از آن رد شوم. خدای من!

خیابان با خیابان فرق دارد. بله دارد. یکی از جلسات شیمی درمانی‌ام بابا موقع رد شدن از خیابان حواسش پرت بود و من برای اینکه حواسش را بیاورم وسط خیابان که ماشین بهش نزند جیغ زدم؛ دقیقا جیغ. اگر جیغ من نبود…

بعد از آن اتفاق هر بار که می‌خواهم دکتر بروم که دست‌بر‌قضا دارم هر بیست‌و‌یک روز هم می‌روم پنیک می‌زنم. از دم در خانه تا توی آسانسور ساختمان انگار میکروفون گذاشته‌اند کنار قلبم و صدایش توی گوشم اکو می‌شود.

خاطره‌ها توی خیابان‌ها و شهرها به لوکیشن‌هاشان می چسبند. به شهرها و خیابان ها .. خاطره‌ها و احساسی که آن اتفاق و آدم در ما ایجاد کرده.

انگار ذره‌ای از خاطره یا آدم‌های زندگی‌مان توی لوکیشن‌ها می‌ماند؛ یا شاید فرکانسی خاص. وقتی دوباره در همان موقعیت قرار می‌گیریم همان ذرات یا موج فرکانس به بدن احساسی‌مان می‌چسبند و همان احساساتی که قبلا در همان موقعیت تجربه کرده‌ایم را در ما بیدار می‌کنند؛ حقیقتی عجیب که روی تلخ دارد و شیرین.

به شهرها فکر می‌کنم؛ به خیابان کوچه‌ها و خانه‌ها. به زمین فکر می‌کنم که چقدر خاطره در خودش جا داده است. چقدر آدم آمده و رفته زمین پر از انرژی آدم‌هایی است که آمده‌آند و رفته‌اند.

به این فکر می‌کنم که آیا خاطره من توی آن خیابان کسی دیگر را آزار می‌دهد؟ خاطرات آدم‌ها روی همدیگر تاثیر دارد؟ تا کی وقتی از همان خیابان رد می‌شوم و یا حتی بهش فکر می‌کنم قلبم مضطرب می‌شود؟

دیشب یکی از کسانی که توی اینستاگرام دنبالش می‌کنم یک باکس گذاشت که معاشرت کنیم. توی باکس نوشتم: از میان تونل سرطان دارم می‌گذرم اما تازه دارم زندگی‌کردن و تلاش برای رسیدن به هدف‌هامو تمرین می‌کنم و چقدر لذتبخشه!

بلی! تا قبل از این بیماری جنگیدن بلد نبودم، ایستادن بلد نبودم، سمج پاکوبیدن برای خواسته یا هدفی را بلد نبودم. توی مسیر درمان هم سمج نبودم. یعنی نه بلد بودم و نه اینکه حالش را داشتم که سمج پای زنده‌بودن باایستم. دکترها و خانواده‌ام پای پروسه درمان و زنده‌ماندنم ایستاده‌اند؛سمج. اینکه هر بار دکتر می‌روم از من می‌پرسد قرص‌هایم را می‌خورم آمپول سه ماه‌ام را می‌زنم یعنی سمج‌بودن و ایستادنش. اینکه با یک درد استخوان روانه‌ام می‌کند برای اسکن یعنی سماجت. این نه ماه همه‌شان را تماشا کرده‌‌ام؛ نه اینکه فکر کنم چیزی دستگیرم می‌شود؛ نه. از سر بی‌حوصلگی و شُکّه‌بودن دست از همه چیز کشیده بودم. تنها تصویر روبرویم آنها بودند، گزینه دیگری نداشتم.

سوتلانا آکساندورنا می‌گوید: بدون فکر مرگ هیچ چیز در انسان رنگی ندارد و قابل رویت نیست. راز مرگ ورای همه چیز است.

کسی که سایه مرگ را روی دیوار خانه‌اش دیده آنی در مغزش اتفاق افتاده‌است. بله همین کلمه “آن”. یک آگاهی متولد می‌شود که تنها در نزدیکی مرگ قابل‌تجربه است و قابل کلمه‌شدن نیست. ناتوانی شخص در بیان تجربه و تلاش دیگران برای درک‌کردن از نشانه‌های اتفاق افتادن این آن است. در طرز زندگی‌کردنش، حرف‌زدنش و چشم‌هاش، چشم‌هاش می‌شود این آن را دید اما در کلام نه. حتی اگر بلد مشاهدکردن نباشی این آگاهی و بصیرت و یا شاید معرفت_ نمی‌دانم اسمش را چه کلمه‌ای بگذارم_ را می‌بینی. اگر اسم داشت شخص مشکلی برای بیانش و اطرافیان مشکلی برای درکش نداشتند؛ شاید! اما آنوقت شاید به این زیبایی نمی‌شد زندگی‌اش کرد.

همراهانم شاید زودتر از من این سایه را دیده‌اند؛ به وضوحی که من دیده‌ام که نه اما دیده‌اند. من سایه را دیرتر دیدم اما واضح‌‌تر و شفاف‌تر.

اینکه نمی‌توانم کلمه‌اش کنم آیا باعث نشده که تمام تلاشم را بکنم که زندگی‌اش کنم؟ اصلا چه کسی گفته باید همه چیز اسم داشته باشد واقعا بعضی چیزها اسمی برایشان نیست که گردنشان بیندازیم. مثل همین کارو حال کسانی که از جنگ برمی‌گردند؛ میدان جنگ، هر جنگی که شکستش لباس مرگ تن آدم می‌کند حالا می‌خواهد بیماری باشد یا جنگ با اسلحه و یا تن‌به‌تن.

برایم یک غزل حافظ فرستاد. اینجا می‌گذارمش برای یادآوری روزهای آینده:

گر از این منزلِ ویران به سویِ خانه رَوَم

دگر آن جا که رَوَم عاقل و فرزانه رَوَم

زین سفر گر به سلامت به وطن باز رَسَم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

به درِ صومعه با بَربَط و پیمانه روم

آشنایانِ رَهِ عشق گَرَم خون بخورند

ناکَسَم گر به شکایت سویِ بیگانه روم

بعد از این دستِ من و زلفِ چو زنجیرِ نگار

چند و چند از پِیِ کامِ دلِ دیوانه روم

گر ببینم خمِ ابروی چو محرابش باز

سجدهٔ شُکر کنم و از پِیِ شُکرانه روم

خُرَّم آن دَم که چو حافظ به تَوَلّای وزیر

سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم.

این تماشا کردن همچنان ادامه دارد. اما من هم توی مسیر زندگی و آرزوهام افتاده‌ام؛ نه به اندازه حمایت‌کنندگانم که بزرگ است اما به اندازه خودم. دارم تمرین ایستادن می‌کنم؛ ایستادن در مسیر، پای خواسته‌ها و هدف‌ها. بهم مزه کرده این ایستادن. پس تمرین می‌کنم و مشق می‌بینم.

بیشتر از اینکه بتوانم حرف بزنم می‌نویسم. شاید بیشتر از سه سال می‌شود و این روزها بیشتر. این خصلت معایبی دارد و خوبی‌هایی. اینکه می‌توانم خوب احساس و فکرم را بنویسم صورت خوشش است اما وقتی با کسی به چالشی بخورم که نمی‌توانم بهش بگویم: وایسا بنویسم یا بشین اینجا برات پیامک میدم مفصل میگم. هر کسی مثل من شاید نباشد و نتواند از احساسش بنویسد و اصلا نوشتن گاهی از پس لحن برنمی‌آید و ممکن است سوء تفاهم ایجاد شود.

قفل می‌کنم؛ مغز و زبانم. فقط زل می‌زنم به چشم‌های طرف مقابل و بیشتر اوقات تهش مثل ابر اول فروردین اشک می‌ریزم. چه کاری می‌توانم برای این ماجرا انجام بدهم؟ شاید خوب باشد صدای خودم را ضبط کنم یا دوربین را بکارم و از خودم فیلم بگیرم و حرف بزنم.

این روزها بیشتر از گوش بودن دلم می‌خواهد لب‌ودهن باشم و حرف بزنم؛ با چانه و فک لرزان و خسته اما حرف بزنم.

حرفها آنقدر توی گلویم جمع شده‌اند که بیشتر از روحم نگران گلویم هستم. همین حالا که به اینجای نوشته رسیدم اشکهام از روی گونه‌هام روی یقه باز بلوزم و تنم ریخت. چرا من نمی‌توانم حرف بزنم؟ از کی دچار این مشکل شده‌ام؟ شاید جایی، وقتی بازخوردی دیده‌ام یا ندیده‌ام یا حتی شنیده نشده‌ام و یا فکر کرده‌ام که حرف زدن فایده ندارد.

حرف‌زدن‌‌! حرف بزن. حرف بزن دختر. من می‌شنوفمت…

امروز کاری نکردم. چیزی نخواندم اما بیرون رفتم و خرید کوچکی کردم. صبح هم جلسه رواندرمانی داشتم. دارم دنبال نخی توی دفتر صفحات صبحگاهی می‌گردم که پی‌اش را بگیرم و یادداشت امشب را بنویسم.

به یادداشتی می‌رسم که در آن از خریدن کرم برای صورتم گفته‌ام. بیشتر از هفت یا هشت ماه بود که حتی کرم مرطوب‌کننده هم به صورتم نزده بودم، اصلا جلوی آینه نمی‌رفتم حتی وقت مسواک زدن از آینه فرار می‌کردم. کمی که پروسه درمان و حوصله‌ام سبک شد صبح‌ها جلوی آینه می‌ایستادم و خودم را می‌دیدم. صورتی که تا این سن اینقدر مراقبش بودم حتی از نگاه‌کردن بهش طفره رفته بودم. ترس؟ یا ناراحتی؟ تنفر یا خشم؟

توی یادداشت از خرید کرم‌ها گفته بودم. به صورتم دست می‌کشم انگار کرم‌ها اثرشان را گذاشته‌اند. به انگشترهای دستم نگاه می‌کنم، گوشواره‌هایم را از گوشم بیرون می‌آوردم. انگار یادم آمده یک زن هستم؛ یک زن با موهای‌هایی که دارند حالت می‌گیرند. اما همچنان کوتاهند. با ابروها و مژهای بیرنگ اما چشمان براق.

برای اینکه زن بودنم را به یاد بیاورم کتاب جنگ چهره زنانه ندارد کمکم کرد. بهم نشان داد که زنها چه جادویی دارند که خودشان خبر ندارند. قدرتی شبیه مردان نداریم اما چوب جادویی داریم که آنها ندارند. ما با به کار بردن ترفندهایی به زندگی خودمان و دیگران رنگ می‌پاشیم که حتی خودمان بیشتر وقتها متوجهش نیستیم. دارم به این جادو نگاه می‌کنم، می‌خواهم از آن سردر بیاورم و ازش بیشتر استفاده کنم. چرا که نه!

به اندازه یک نوک‌زدن فیزیک و نساجی می‌دانم. خودم را فیزیکدان نمی‌دانم یا حتی نساج؛ جوجه‌ای بودم که رفتم غذاهایی را نوک زدم و مزه گرفتم اما نخوردم؛ ادامه ندادم بااینکه دومی را داشتم به جاهایی خوبی می‌رساندم. سال 96 توی صفحه‌ای در اینستاگرام می‌نوشتم. جسته گریخته کلاس‌هایی رفتم. نمی‌دانستم کدام قالب را برای نوشتن دوست دارم. این کلاس رفتن‌ها و خواندن‌ها مرا سمت داستان‌نویسی برد. چه روزی فهمیدم داستان‌نویسی همان قالب مورد علاقه من است؟

یک رشته توییت توجهم را به گذشته‌ام کشید؛ مادربزرگ مادری شاهنامه‌خوانم. توی این توییت محققی گفته بود مردمان زاگرس شاهنامه را خوب می‌شناسند. از رشادت زنانش گفته بود و از نام‌هایی که برای بچه‌هایشان می‌گذاشتند. یادم امد مادربزرگ مادرم حتی سواد مکتب‌خانه‌ای نداشت اما از شاهنامه نجوا می‌کرد. من از تبار دوستداران قصه و افسانه هستم.
با کمی پیگیری از کلاس آقای منیرالدین بروتی سردراوردم اما به کرونا خورد و منی که دو جلسه رفته بودم خیلی نتوانستم با سبک تدریس‌شان ارتباط بگیرم، کرونا را بهانه کردم و نرفتم. بیشتر از یک سال هم کنار مهدی ربی توی کارگاه‌هایش داستان کوتاه مشق کردم.

دو سال وقفه افتاد. از همان جلدهای اول مجلد ناداستان فهمیدم به مستندنگاری علاقه دارم اما خودافشایی برایم سخت بود. دوست داشتم بخوانم نه اینکه بنویسم. کسی را هم برای مشق دیدن پیدا نکردم. فقط می‌خواندم. تا اینکه نشر اطراف مجموعه جستارهایش را منتشر کرد و جستار و ناداستان در بازار رونق گرفت.

نه ماه پیش با تشخیص سرطان و جراحی کشیده شدم سمت یادداشت‌نویسی روزانه و خودنگاره. می‌نوشتم. توی کارگاه مکرمه شوشتری و رامبد خانلری هم ناداستان کمی بیشتر شناختم_ توی دوران شیمی درمانی و همین بود که انگیزه ادامه دادنم شد. تا قبل از بیماری آدم درونگرایی بودم دوست نداشتم کسی بداند توی زندگی‌ام چکار می‌کنم، در سرم و قلبم چه می‌گذرد چه برسد به خودافشایی. اما این بیماری نمی‌دانم با من چه کرده که می‌خواهم هر چه احساس می‌کنم و هر چه بهم می‌گذرد را بنویسم. انگار درهای خانه درونگرایی را خراب کرده و ورود را دوطرفه کرده است. جوجه حالا می‌خواهد تنها زندگی‌اش را مزه نکند آنرا ثبت هم کند.
منتظر بودم حالم بهتر شود که دوره مستندنویسی را شرکت کنم که دیدم ناداستان مقدماتی را برگزار کرده‌اید.

فایلی هم که ارسال کرده‌ام برای شماره جدید ناداستان نوشته‌ام که برای شما ارسال می‌کنم.

(معرفی‌نامه‌ای کوتاه به محمد طلوعی برای ورود به دوره ناداستان نویسی مقدماتی.)

به ساعت برگزاری کلاس نگاه می‌کنم. من دوشنبه‌ها تزریق دارم؛ تا اطلاع ثانوی. جوجه امروز می‌خواهد زنگ بزند که دکتر روز تزریقش را یک روز عقب بیندازد تا بتواند در دوره‌ای که مدتها منتظرش بود شرکت کند.

در صورت تعیین تکلیف ناداستانم از سمت مجله آن را هم ضمیمه می‌کنم.

پی‌نوشت: جوجه تزریق را بخاطر کلاس ناداستان یک روز عقب انداخت و خوشحال است.

دیروز جلسه نمی‌دانم چندم ایمونوتراپی بود؛ هشتم یا نهم. مهم نیست جلسه چندمم بود و اصلن حوصله اینکه پیگیر تعداد دقیقش باشم را ندارم. می‌خواستم به دکتر درد ستخوان را بگویم اما نگفتم؛ ترسیدم شاید یا اینکه یادم رفت. فراموش‌کردن هم یک جور حالت دفاعی است که در مواقع ترس دچارش می‌شوم. لحظه آخر با یادآوری مامان گفتم و دکتر تیر خلاص این جلسه را زد؛ اسکن استخوان.

سنگ از سمت دکتر پرتاب شده بود و توی سیاهی چاه گم شد؛ بدون کوچکترین صدایی. قبلن وقتی دکتر واقعیت‌هایی را در مورد بیماری‌ام می‌گفت سنگ‌ها صدا داشتند؛ انگار می‌خورند ته چاهی که آب داشت و من حتی تصویر دایره‌های متحدالمرکز راهم با صدای برخورد ینگ‌ها به سطح آب متصور می‌شدم. اما دیروز هیچ صدایی نشنیدم. انگار چاه قعر نداشت که سنگ برود و بخورد به تهش؛بی‌انتها بود. وقتی دکتر زنگ کنار دستش را زد که مریض بعدی را ببیند همچنان سرپا روبرویش ایستاده بودم. شاید دنبال سنگی بودم که دکتر زده بود و من فکر می‌کردم نزده. اگر زده پس چرا صدایش را نشنیدم.

“دکتر بخاطر سرمای پاییزه درد دارم یا چی؟” سرپا روبروی دکتر ایستاده بودم و داشتم چَکِش می‌کردم که تخفیف بگیرم. تخفیفِ چی؟ که فایل پروسه جدیدی را برایم باز نکند. که مثل همیشه بگوید: دیگه اینه… نگفت.

خسته‌ام. دلم می‌خواهد یک ماه به هیچ مرکز درمانی نروم. سروصورت هیچ پرستار یا دکتری را نبینم. توی اتاق انتظار زیر رگبار نگاه‌های آدم‌ها نباشم. لبخند زوری‌شان با دیدن حالت بی‌حالی چهره و موهای کوتاهم را نبینم. هنوز نتوانسته‌ام روی این بیماری روتین بسازم. روی سلامتی‌ام هم من روتین خیلی درست‌ودرمان نداشتم. شاید اگر تجربه ساختن روتین داشتم تا حالا اینجا چیزی سرهم کرده بودم. و می‌گوید: اینقدر گیر نده به خودت تا اینجا عالی اومدی. شاید و صدای خوردن سنگ به ته چاه و آب را شنیده که این حرف را می‌زند؛ شاید!

چراغ روزم را با نوشتن روشن می‌کنم. نشسته‌ام و توی وبلاگم می‌چرخم و خودم را می‌خوانم. نوشته‌هایم را دوست دارم؛ بیشتر از قبل. شاید چون خودم را سانسور نمی‌کنم. اما هنوز چیزهایی هستند که نمی‌توانم در موردشان حرف بزنم. می‌خواهم حرف بزنم اما نمی‌توانم. نمی‌خواهم حال بدم را نادیده بگیرم. هر چه هست را می‌نویسم. هر چه کلمه نمی‌شود_ به هر دلیلی _ رهایش می‌کنم؛ البته فعلن.

به این فکر می‌کنم که چرا اینقدر نوشته‌هایم کوتاه هستند و پاراگراف‌ها حق مطلب را ادا نمی‌کنند. انگار ابتر هستند. اگر مطلبی به این اندازه از کسی بخوانم می‌گویم طرف حوصله نداشته منظورش را برساند.

واقعا همین است. وقتی می‌نشینم بنویسم نیم‌ساعت به کیبورد بند نمی‌شوم. گُر می‌گیرم و اگر این نباشد چون حملاتش کمتر شده تشنه‌ام می‌شود، پایم خواب می‌رود انگار مغزم به وقفه گرگرفتگی عادت کرده و تحت هر شرایطی می‌خواهد این بازه زمانی کوتاه را حفظ کند و نگذارد تمرکز کنم.

امروز توی صفحات صبحگاهی نخی دستم آمد، نشسته‌ام نخ را بگیرم تا انتها بروم و یادداشت امروز را شکل بدهم.

دیروز با یکی از دوستانم که توی جلسه‌های روان‌درمانی‌ آشنا شده‌ام حرف می‌زدیم؛ درمورد بیماری و دغدغه‌هایمان. بعد از دو ساعت حرف‌زدن دیدیم به نظر می‌رسد که ما درد مشترکی را تجربه کرده‌ایم، مسیر یکسانی را رفته‌ایم اما واقعن این نیست. ما در مقاطع متفاوت درمان دردهای جسمی متفاوتی داشته‌ایم با اینکه یک بیماری یکسان داریم.

بیماری جایی از روح‌مان را خنج زده است و هر کدام از ما یک چالش بزرگ داشتیم کاملا متفاوت از دیگری. بیماری آمده دست گذاشته روی نداشته‌ی ما که در روزهای معمولی خیلی نبودش را حس نمی‌کردیم یا شاید خودمان را سرگرم زندگی می‌کردیم تا آن را نبینیم؛ مثل راکت تنیس کوبیده‌اش توی صورتمان. جای این ضربه خوب نشده، نمی‌شود. بعید می‌دانم خوب شود. دردش با صحنه‌هایی از روزمره دیگران بیشتر می‌شود. فکر می‌کنم بیماری به کمبودهایم روح دمیده و به موجود زنده تبدیلشان کرده است. این موجود وِزه روی سر کسی که نداشته‌های مرا زندگی می‌کند می‌نشیند و دو دستش را توی دهانش می‌کند و برای من شکلک درمی‌آورد؛ به مضحک‌ترین حالت ممکن دهن‌کجی. باورم نمی‌شد که آدم حسودی باشم اما این دهن‌کجی حس حسودی مرا بعد از چهل سال بیدار کرده است. غبطه نه، حسودی‌ام را بیدار می‌کند.

هنوز نمی‌توانم درمورد چیزهایی که توی این نه ماه از دست داده‌ام حرف بزنم. کلمه دارم، برای چند نفری هم حرف زده‌ام. اما انگار بعد از تمام‌شدن حرفم حق احساسم را منتقل نکرده‌ام. سیاهی چاه توی دلم را نتوانسته‌ام توصیف کنم. بعد این نتوانستن توی ذوقم می‌خورد. حالا یا بخاطر این است که هنوز با این از دست‌دادن‌هام کنار نیامده‌ام، جسته گریخته حرف می‌زنم یا اینکه از بازخورد آدمها همدردی لازم را نمی‌گیرم یا شاید از قضاوت می‌ترسم. شاید هم حوصله نصیحت را ندارم.

یادداشت را به سایت منتقل می‌کنم. قبلن اینطور یاداشتی دوست نداشتم بنویسم . اصلا دوست نداشتم کسی بداند توی زندگی‌ام چه می‌گذرد چه برسد به اینکه بدانند توی مغزم و بدن احساسی‌ام چه می‌گذرد. این یک تغییر است که در زندگی‌ام و مغزم و احساساتم را به جهان بیرون باز کرده‌ام .

امروز جستاری با عنوان پس از زندگی از جون دیدیون را دارم می‌خوانم. توی اینترنت سرچش کردم اما فیلمی ازش پیدا نکردم. دو سال پیش مرده است. این جستار هم از کتاب لنگرگاهی از شن روان است. زده‌ام توی کار خواندن از مرگ و بیماری. می‌ترسم؟ نمی‌دانم. نگرانم؟ نمی‌دانم. بخاطر اینکه نمی‌توانم زیاد متمرکز کتاب بخوانم با خودم قرار گذاشته‌ام روزی یک جستار بخوانم؛ فعلن. فعلا روی یک قالب متمرکز هستم تا نویسنده‌ای خاص.

هم می‌ترسم و هم نگرانم اما می‌خواهم یک جستار بنویسم و برای مجله‌ای بفرستم. منتظر جواب مجله ناداستان هستم که یک جستار ششصد کلمه‌ای برایش فرستاده‌ام. خیلی کاری که فرستاده‌ام را دوست ندارم. چون نسخه هزار کلمه‌ای را مجبور شدم به ششصد کلمه برسانم. هم خوب بود و هم بد. خوبی‌اش این بود که بعد از مدت‌ها بازنویسی کردم و چسبید و بدی‌اش اینکه کلماتم یعنی فرزندانم را سربریدم و این برایم کمی سخت بود؛ همیشه سخت است.

زیر بعضی از جمله‌های جستارها خط می‌کشم چون احساس می‌کنم نویسنده جور دیگری هم می‌توانست منظورش را تصویر کند و کلمه. بعد خودم سر فرصت می‌نشینم و درمورد آن تصویر و آن جمله می‌نویسم.

اول جستار می‌گوید همه چیز معمولی بود. شرایط قبل از مرگ شوهرش را اینطور شرح می‌دهد. او در این جستار از تجربه‌اش در مواجهه با مرگ همسرش گفته. به این جمله فکر می‌کنم. چند بار می‌خوانمش. با صدای بلند می‌خوانمش. همیشه همین است. قبل از بحران‌های زندگی همه چیز معمولی است. البته که ما همان موقع که در حال زندگی‌کردن معمولی هستیم نمی‌دانیم. وقتی بحران شکّه‌مان می‌کند معمولی بودن شرایط قدیم‌مان را می‌بینیم. انگار آدم وقتی وسط موقعیتی است حالا می‌خواهد بحران باشد یا نه نمی‌داند چه چیزی را دارد زندگی می‌کند.

صبح روز شنبه‌ای که برف بارشش گرفته بود؛ نُه صبح. یک روز زمستانی، که سرد بود و آسمان قرمز. برای پیچاندن دکتر متخصصی که عصر وقت گرفته بودم رفتم یک دکتر عمومی؛ سرکوچه‌مان. رفتم که دکتر برای درد دستم و قفسه سینه‌ام یک قرص پروپانولول بدهد و من برگردم خانه؛ مامان و بابا هم که برای شب یلدا آمده بودند پیش‌مان را هم بدرقه کنم بروند. اما چرا با مامان رفتم؟ انگار می‌دانستم خیلی هم این دکتر رفتنم معمولی نیست. قرمزی آسمان برف‌زده زیادی قرمز بود.

نشد.. دکتر پروپانولول که نداد هیچ چند روز بعد سر از اتاق جراحی درآوردم و هشت ماه خانواده را پیش خودم نگه داشتم. قبلا این هشت ماه همه چیز معمولی بود اگر دغدغه‌ای داشتم دست‌اندازی بودند که کمی تکانم می‌دادند. هیچ کس نمی‌داند کدام لحظه قرار است معمولی روزها را پشت سر بگذارد و با سر توی طوفان برود.

من هنوز طوفان را رد نکرده‌ام؟ اگر رد کرده‌ام هنوز روزهای معمولی‌ام را پیدا نکرده‌ام. امروز با درد استخوان بیدار شدم. یک هفته است این درد آمده. فردا یادم باشد از دکترم پیگیر این درد باشم. البته اگر جواب درست‌و حسابی بدهد. گفته بودم که از آنکولوژیستم متنفرم؟ اطرافیانم می‌گویند طبیعی است اما من این احساس را طبیعی نمی‌بینم. وقتی می‌بینمش قفل می‌کنم. نه می‌شنوم و نه می‌توانم حرف بزنم. مامان را به عنوان سروگوشم با خودم می‌برم. وقتی از اتاق دکتر بیرون می‌زنیم می‌پرسم دکتر چه حرفی زد؟ چطور جواب دادم؟ حتی نوبت بعدی را هم که دکتر چشم‌تو‌چشم بهم می‌گوید یادم نمی‌ماند. هنوز چرایی این فریز شدنم توی مطب دکتر را کشف نکرده‌ام. شاید روزی که کمی روزها معمولی شدند فهمیدم.

امروز جستار آکواریوم از مجموعه جستار لنگرگاهی در شن روان نوشته‌ی اکساندر همن را خواندم و ستون‌نویسی کردم. چیزهایی که از دوره‌های روایت‌نویسی و کتاب‌های آموزشی یاد گرفته بودم را توی متن پیدا کردم و مرور کردم. اینکه چطور جستار را پیش برده است. این جستار را دوست داشتم که کالبد شکافی‌اش کردم.

یک جستار درخشان که نویسنده اول یک نسخه مختصرتر از این جستار را برای نیویورکر می‌فرستد. مجله داستان همشهری ترجمه آن را چاپ می‌کند. یکی دو سال بعد نسخه بلندتر و چه بسا تلخ‌ترش را در قالب مجموعه جستاری خود‌زندگی‌نامه با نام کتاب زندگی‌های من منتشر می‌کند. این نسخه همان نسخه طولانی‌تر این جستار است که الهام شوشتری‌زاده‌‌ی مترجم هم آن را بیشتر از جستارهای دیگر این کتاب می پسندد.

فکر می‌کنم کسی که جستار می‌نویسد_جستار خوب_ هم تفکر انتقادی را خوب می‌داند و هم اینکه گفتگوی ذهنی زیادی دارد یا اینکه اورتینیکینگ است؛شاید. بررسی جوانب مختلف هر گره و ایده با ابزارهای موجود و ناموجود می‌تواند کار چه کسی باشد اگر کار یک فکر خوب و پرکار یا وسواسی نیست؟ تصویری که از بحبوحه می‌بیند و صداهایی که می‌شنود. جوری که مسئله را می‌بیند و تحلیل می‌کند. دارم فکر می‌کنم معاشرت با یک جستار‌نویس لذتبخش است یا ترسناک؟ تصویر جدیدی از روایت یا ماجرا را با حقایق علمی و مستند ترکیب می‌کند_ درهم تنیده و یکی‌شده_ و آنرا شرح می‌دهد.

دوست دارم چهره نویسنده را هم موقع خواندن اثرش تصور کنم. با سرچ اسمش به چند ویدئو توی یوتیوب می‌رسم. زل می‌زنم به حرف‌زدنش و چشم‌هاش. دارد درباره یکی از کتاب‌هاش حرف می‌زند. عینکی است و تاس، تاریخ تولدش توی ویکی‌پدیا می‌گوید هنوز شصت ساله نشده. بهش نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم به اینکه کلمه‌ها و احساساتی را که نوشته تجربه کرده و ثبت کرده است. همین مسئله این قالب ادبی را بیشتر برایم جذاب می‌کند.

به لقمه آخر صبحانه‌ام رسیده‌ام. یکی از تخم‌مرغ‌هام موقع پختن شکسته و این یعنی عیش‌و‌نوش صبح‌ام مکدر شده است. موقع خوردن صبحانه می‌نشینم روی اوپن اشپزخانه، به صندلی و میز اعتقادی ندارم. لقمه نون تافتون را پهن می‌کنم روی سفره، تخم‌مرغ را رویش می‌گذارم و کمی نمک. فلفل سیاه و سفید را روی نانو تخم‌مرغ می‌سابم. مثل فرش لوله‌اش می کنم و آرام‌تر از لقمه‌های قبل گاز می‌زنم، می‌جوم و قورت می‌دهم. مامان می‌گفت بعد خوردن صبحانه کمی مکث کنیم از جایمان بلند نشویم. این حرفش را یادم هست اما دلیلش را یادم نمی‌آید احتمالا حوصله نداشته‌ام بقیه حرفش را گوش بدهم و خودم را سرگرم کار دیگری کرده‌ام. شاید برای اینکه مزه‌ها لذت بشوند و بروند لذت‌دونی مغزمان.

نشسته‌ام که توصیه مادرم را عملی کرده باشم. به سمت راستم که برمی‌گردم خودم را توی آینه روی دیوار می‌بینم. به لقمه آخر صبحانه اعیانی‌ام فکر کردم. تخم آب‌پز برایم صبحانه اعیانی است حتی بدون گوجه خام. چند باری آب دهانم را قورت می‌دهم که کیف بیشتری ذخیره کنم.

لقمه آخر… به این فکر می‌کنم که لقمه آخر زندگی را چطور باید بخورم. چه کسی خبر دارد آخرین لقمه زندگی‌اش کدام لقمه است؟ برای با کیفیت کردنش چکار می‌کنیم؟ غصه می‌خوریم یا نه با تمام توان از آن لذت می‌بریم؟

آلارم اینکه ممکن است هر لحظه من هم به لقمه آخر برسم را سرطان برایم زد. فکر نمی‌کردم اصلا نیاز باشد به این لقمه فکر کنم. حالا حالاها وقت دارم؛ جوانم. همانطور که چهره‌ام نمی‌گوید دهه چهل را شروع کرده‌ام. حالا احساس می‌کنم باید در انتخاب لقمه آخر که نه لقمه‌های آخر زندگی دقت کنم. دقت هم نه چون نمی‌خواهم سخت‌گیری کنم اما لذت ببرم. بنشینم و غرق ادامه‌ی لقمه‌های زندگی‌ام شوم. هیچ‌کس نمی‌داند لقمه آخرش را کی و کجا می‌خورد؛ هیچ‌کس! این جمله شعار نیست؛ بهم یادآوری شد که حواسم باشد.‌

یادم باشد بعد از این یادداشت هم دلیل حرف مامان را ازش بپرسم.

من در حال جنگ هستم. زندگی در جنگ یا جنگ در زندگی. نمی‌دانم. البته که سلول‌های سرطانی آتش‌بس اعلام کرده‌اند اما در حالت آماده‌باش هستم. نمی‌دانم شاید تا پنج سال آینده یا تا آخر عمر. همین که نمی‌دانم تا کی باید در حالت آماده‌باش باشم فرسوده‌ام خواهد کرد. نمی‌کند؟!

این سوال‌ها امروز ذهنم را درگیر کرده‌اند؛ که آیا جنگ خود زندگی است؟ یا تکه‌ای جدا است؟ اگر تکه‌ای جدا است از کجا آمده و خودش را وسط زندگی جا داده؟ اگر جنسش از جنس زندگی نیست از چیست؟

می‌گویند جنگ زندگی است. خوب باشد شما درست می‌گویید اما چرا یک چیزهایی در جنگ کار نمی‌کنند اما در زندگی عادی کار می‌کنند؟ یک چیزهای در جنگ کار می‌کند در زندگی عادی کار نمی‌کند یا قدرت کافی را ندارد؟

تلاش برای رسیدن به هدف انگار توی جنگ بیشتر کار می‌کند. عزممان برای بغل کردن هدف کفش‌های آهنین دارد. حالا این هدف می‌تواند فتح منطقه‌ای باشد یا دشمن‌کشی یا حتی زنده‌ماندن و یا گذر از یک بیماری. اما در زندگی معمولی انگار عوامل دیگری هستند که نمی‌گذارند. کفش‌های آهنین نداریم. این کفش‌ها سوغات ترس از مرگ هستند؛ ترس از مرگ و تمام‌شدن زندگی. ترس از مرگ قدرت می‌دهد؟ اگر این نیست پس چیست؟ همین است. می‌توانم بگویم یکی از این عوامل همین است. روبروشدن با مرگ و اینکه آدم‌ها فکر می‌کنند هرلحظه زندگی‌شان ممکن است تمام شود به آنها انرژی مضاف می‌دهد برای گذار، فرار یا مبارزه.

در ابتدای جنگ ممکن است آنقدر بترسیم که فلج شویم و کفش‌ها را نبینیم. این مرحله را آدم‌های مختلف در بازه زمانی متفاوتی سپری می‌کنند. کسانی هم پیدا می‌شوند که این کفش‌ها را نمی‌بینند. کسانی که عبور می‌کنند هم مراحل دیگری پیش رو دارند؛ ایستگاه‌های دیگر. مسیری که باید با کفش‌های سنگین طی کنند. از ترسِ مرگ که عبور کردیم حالا می‌خواهیم زندگی مانده را زندگی کنیم. جزییات بیشتری می‌بینیم. از پرداختن به روتین‌های زندگی و غرق‌شدن حتی برای چند دقیقه در کاری کوچک انرژی می‌گیریم. بله جنگ هست. نمی‌شود انکارش کرد. گاهی حتا میانه انجام کار کوچک یاد این می‌افتیم که مرگ پشت در لذت مانده و بغض می‌کنیم، حتی ممکن است کار را رها کنیم و توی چشم‌های مرگ زل بزنیم و گریه کنیم و افسرگی را بغل کنیم.

جنگ زندگی است اما نتیجه‌ی جنگ چی؟ آن هم زندگی است؟ مرگ هم از جنس زندگی است؟ اگر نیست از جنس چیست؟ اگر هست چرا ترسش اینطور محرکی می‌شود؟

دو روز است یادداشتی اینجا ننوشته‌ام. چرا؟ چون سرما خورده‌ام. هوا سرد شده، خانه‌ام سرد است و من باید لباس گرم بپوشم اما نمی‌توانم گرما را تحمل کنم. دست‌برقضا شناسنامه و کارت ملی‌ام را هم بابا گم کرده. رفته بوده دنبال کارهای اداری و اینکه وقت اکو برایم باز کند نمی‌دانم کجا و چطور گمشان کرده است. دیروز جای نوشتن یادداشت سایت داشتم مثل توپ بین دفاتر پیشخوان پاس‌کاری می‌شدم. دقیقن هفت دفتر. هیچکدام‌شان کسانی که دنبال کارت ملی و شناسنامه گم‌شده یا دزدیده‌شده بودند را گردن نمی‌گرفتند.

امروز دو برگه کوچک بهم دادند با مُهر وعده سرخرمن و تاریخ نامعلوم. فکر می‌کنم یک دلیل سردردم هم ضرب‌های همین مراکز پیشخوان است که استرس بودند و غصه. استرس آنها را به داروخانه برسانم و غصه برای گم‌شدنشان. کلمه نشدند و توی گلویم مانده‌اند. همین! خواستم بگویم حواسم هست وقتی حرف نمی‌زنم و نمی‌نویسم غمباد می‌گیرم.

داروی جلسه هشتم تزریق ایمونوتراپی را هم گرفتم. دوشنبه تزریق دارم و پی‌ام‌اس هستم. همین چند کلمه را اینجا می‌نویسم بلکه غلظت غمباد کم شود و گرنه هیچ راهکاری برای کم‌کردن پی‌ام‌اس تزرق پیدا نکرده‌ام.

امروز وقت پیاده‌روی دیدم موهای جلوس سرم حالت می‌گیرند و می‌توانم فرق کج باز کنم. ذوق توی قلبم و چشم‌هام را توی عکسی ثبت کردم و استوری کرد؛ که یادگار بماند از یکی دیگر از ایستگاه‌های مسیر.

وقت‌هایی هست که آچمز می‌شوم. دنیا آچمزم می‌کند. می‌روم ببینم معنی این کلمه چیست.

فرهنگ دهخدا: ( آچمز ) آچمز. [ م َ] (ترکی ، ) (ظ. از ترکی ِ آچلمز به معنی باز نمی شود) مهره‌ای که اگر آن را برگیرند شاه شطرنج زده شود.

در فرهنگ معین هم همینطور معنی شده. اما کاربران آمده‌اند و معانی جدید ارائه داده‌اند: ۱. بازنشدنی، بازنکردنی ۲. پیش‌مرگ؛ (در شطرنج) پیش‌مرگِ شاه، کیش‌بَست ۳. میخکوب، میخکوب‌شده، بی‌جنبش‌مانده ۴. زیرِ فشار ۵. سپر، نگهدار، نگهدارنده، پاس‌وَر.

معنی‌ این کلمه را می‌خوانم. برایم جالب شد که کلمه‌ها در گذر زمان معانی جدید می‌گیرند. میان چه حرفی بودم؟ آهان داشتم می‌گفتم دنیا آچمزم می‌کند قفل می‌کنم. هیچ حرفی نمی‌توانم بزنم. راه نمی‌توانم بروم. گرسته نمی‌شوم. روزمره‌گی‌ام مختل می‌شود. فقط این موقع‌ها علاج خواب است؛ بیشتر از حدمعمول می‌خوابم. وقتی بیدار می‌شوم انگار فشار روی سروتنم کم می‌شود. شروع می‌کنم به حرف‌زدن. کمی که به حرف بیایم گرسنه‌ام می‌شود و از تخت کنده می‌شوم. دو روز است آچمزم. بخاطر پی‌ام‌اس تزریق و گم‌شدن مدارک و چالشی که با و یقه‌ام کرده. ظرفیتم کم شده. نمی‌توانم چند مسئله را باهم پیش ببرم؛ ذهنم درگیر چند مسئله و پیداکردن راهکار باشد. این یعنی هنوز از زیر سایه روانی بیماری بیرون نزده‌ام.

آخر شهریور نه ماه تمام می‌شود. بله با شما هستم شیوا خانم روشنی تویی که هنوز زخم روی تن داری و روحت هنوز در چنگال افسردگی مدام مچاله می‌شود لازم است که با خودت کمی مهربان باشی. حل چند مسئله همزمان انرژی زیادی از تو می‌گیرد، وقتی این انرژی را نداری می‌شود همین شانزده ساعت خواب.

با خودت مهربان باش. آرام آرام قرار است به زندگی برگردی. آن جلوملوها خبری نیست.

همچنان با کتاب “جنگ چهره زنانه ندارد” هستم. تکه‌تکه می‌خوانم. چرا اینقدر سنسور همذات‌پنداری‌ام با خواندن کسانی که از جنگ برگشته‌اند لمس می‌شود؟ کتاب از کسانی که درگیر سرطان بوده‌اند خوانده‌ام اما تصایری از آن کتاب‌ها توی ذهنم ثبت نشده. بخاطر اینکه از درد حرف زده‎اند؟ از ناامیدی و مرگ و حسرت‌ زندگی‌نکرده و آرزوهای بربادرفته بیشتر گفته‌اند یا چه؟ درمورد آنها هم می‌نویسم. شادی اگر یادداشتی در مورد هر کتاب بنویسم و مقایسه کنم با این کتاب متوجه این حقیقت بشوم.

جمله ای از کتاب… وقتی برگشتم فهمیدم همه چی رو باید از اول شروع کنم.

سرطان انگار به آدم فرمان ایست می‌دهد. همه چیز برای مدتی فریز می‌شود. مکان‌ها، آدم‌ها، اتفاقات، لذت‌ها، باورها آرزوها و هدف‌ها. دیگر چیزی می‌ماند؟! تنها چیزی که در حرکت است و در تلاش برای اینکه اینها را از فریز دربیاورد خودم هستم.

چطور می‌خواهم زندگی را در این فریزها بدمم؟! قرار نیست چیزی شبیه گذشته باشد. نمی‌تواند و نباید شبیه گذشته باشد. نمی‌تواند چون چیزهایی تغییر کرده؛ من. من تغییر کرده‌ام. شرایط جسمی و روحی‌ام.

با خودم می‌گویم سرطان پیش آمده که چیزهایی تغییر کنند. چه چیزهایی؟ نمی‌دانم. هنوز دقیق نمی‌دانم.

پاولاگان آلن: ” زندگی من تاریخ، سیاست و جغرافیا است؛ دیدن و ماوراء الطبیعه است؛ موسیقی و زبان است.”

این جمله را که خواندم به این فکر کردم که اگر بخواهم زندگی خودم را در یک جمله بگویم چه حوزه‌هایی را شامل می‌شود؟

در زندگی من تاریخ جایی نداشته هیچ‌وقت آدمی نبودم که به گذشته فکر کنم؛ غبطه بخورم و حسرت یا خاطره‌بازی کنم. اینکه آدمی نبودم که با آینه‌ی پشت سرم را نگاه کنم در علاقه‌ام به تاریخ بی‌تاثیر نیست.

سیاست؟ وقتی کلمه سیاست را می‌شنوم مکث می‌کنم، تصویر اولین خاطره‌ام از سیاست شکل می‌گیرد. شاید ده یا یازده ساله بودم با بابام می‌نشستم پای اخبار ساعت نه شب که خیلی هم طولانی بود و بعدش باهم در مورد شنیده‌هایمان حرف می‌زدیم. شب‌هایی که بابام به هر دلیلی خانه نبود و به این دلیل که اخبار دوبار پخش میشد به من می‌سپرد که اخبار ببینم و برایش بگویم دنیا چه خبر بوده. من هم می‌نشستم پای تلویزیون کوچک و سیاه‌وسفیدمان اخبار را از برمی‌کردم. وقتی بابا می‌آمد برایش از سیرتاپیاز اخبار را تعریف می‌کردم. دانشجو که شدم و به رسانه‌های بیشتری برای گوش‌دادن اخبار دسترسی داشتم گاهی به عادت بچگی می‌رفتم که تعریف کنم چه خبرهایی هست که او نمی‌داند. عصبانی‌اش می‌کردم چون اخبارم گزینشی نبود و احساس ناامنی می‌کرد یا شاید نگرانم می‌شد، که نکند با گوش‌دادن به این خبرها ذهنم شستشو شود و جایی حرفی برنم که سرم را به باد بدهم یا برایش دردسر درست کنم. دعوایمان میشد و قهر می‌کردیم. چندباری با هم سر یک خبر بحث‌مان شد؛ می‌گفت دروغ است، کار دشمن است، هر چه می‌گویند باور نکن و .. او یکی از بازماندگان جنگ است و این انکار و باورنکردنش یک حالت دفاعی است. حالا چند سالی می‌شود که در مورد سیاست با او حرف نمی‌زنم. علاقه؟ نه؛ علاقه‌ای هم ندارم شاید من هم در مدلی از انکار فرو رفته‌ام. اگر چیزی بگویم یک جمله است. تو هوا می‌پرانم و صحنه را ترک می‌کنم که اصطکاکی پیش نیاید. گاهی او حرفی می‌زند و من سکوت می‌کنم؛ حرفش را آنقدر ادامه پی می‌گیرد که نظری بدهم، می‌گویم بابا من و تو با هم در مورد این مسئله زاویه داریم و حرف نزنیم بهتر است. گاهی شاکی می‌شود اما بیشتر وقت‌ها سکوت می‌کند.

جغرافی؟ جغرافی به سفر رابط دارد؟ دارد. نه آدم اهل سفری نبودم. شاید بخاطر میگرن و سالهای تحصیل و آزاری که دوری از خانه و خانواده بهم داد هیچ وقت ترغیب نشدم که در این حیطه کنجکاو باشم یا مطالعه کنم.

دیدن؟ نه من آدم دیدن نیستم بیشتر آدم شنیدنم. شنیدن آدم‌ها برایم لذتبخش است. کتابی را صوتی گوش کنم تا سالها صحنه‌های کتاب توی ذهنم می‌ماند؛ با صدای همان کسی که خوانش کرده است. صدای قصه‌گو روی تصویر می‌ماند؛ تا ابد..

ماوراء‌الطبیعه؟ بله. از سال هشتادوپنج شمسی تا همین سال صفر یک خودمان؛ شانزده سال. بخاطر از دست‌دادن دوستی کنجکاو شدم؛ مرگ و اینکه ادیان هیچ‌کدام نتوانستند نه آرامم کنند و نه سوال‌هایم را جواب بدهند به این مسائل پناه بردم. آدمی بودم که بسیار در این زمینه مطالعه کردم و دست‌برقضا متوجه شدم توانایی‌های عجیبی هم دارم. چرا سال صفر یک تمام شد؟ یکی از دلایلش استاد معنوی‌ام بود که با رفتاهایش خودش را که بت کرده بودم شکاند و اینکه متوجه شدم این مسیر هم مثل ادیان ابتر است. چند گامی جلو بود اما در مسابقه‌ی با سوال‌هایم بعد از سرطان و نداشتن جواب کم آورد. سرطان نقطه این دوره از زندگی‌ام را گذاشت. خودش نقطه‌ویرگول زندگی‌ام است_ البته فعلا_ اما نقطه پایان این مسیر شد.

حالا چه چیزی توی زندگی‌ام پررنگ است؟ مستند و روایت. زندگی و تلاش برای زنده‌ماندن. علاقه زیادی به مستند پیدا کرده‌ام. خواندنی‌ و دیدنی؛ زندگی و مسیر آدم‌ها برای عبور از بحرانهایشان. زندگی استاد است و خودش به مرور جواب سوال‌هایم را می‌دهد. شاید هم قرار نیست جواب بعضی سوال‌هایم را بگیرم اما دیگر درلوای باوری نیستم، که بتش کنم و مسئولیت زندگی را گردنش بیندازم. معتقدم زندگی مسئولیت بزرگی است که هیچ باوری نمی‎‌تواند از پس چون‌وچرایش بربیاید جز خودش. در لوای پرچم زندگی‌بودن را بیشتر از هر چیزی دوست دارم و روبه‌روز بیشتر به آن ایمان می‌آورم.

دوست دارم موسیقی و شعری در زندگی‌ام و زیر این پرچم می‌شنوم را ثبت کنم و آثار دیگرانی که ثبت کرده‌اند را بخوانم و ببینم و زنده بمانم.

جایی از کتاب جنگ چهره زنانه ندارد معلم تاریخی از تغییر سه باره کتاب تاریخ می‌گوید. می‌گوید که از او بپرسند که بعدش هیچ‌چیز نمی‌ماند. می‌گوید نسل او را تخیلی تصویرسازی نکنند. الان که هستند ازشان بپرسند.

همیشه به این جمله فکر کرده‌ام.تاریخ توی سینه مردمان هر کشوری است. توی سرشان. توی قلبشان. دفن می‌شود با مردن‍شان. مگر اینکه روایتش کنند. تاریخ را یک شخص نمی‌تواند بنویسد. یک حکومت یا دولت. تمام مردمان یک کشور باید توی نوشتن تاریخ مشارکت کنند. تاریخ توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرها است و خانه‌ها؛ پستوی خانه‌ها.

همین حالا و همین روزها یک سال پیش. کاش می‌نوشتم از روزگاری که از سر و قلبمان گذشت؛ گذشت؟ نه نگذشت. هنوز نگذشته. می‌شود روزهایی نگذرند همیشه بمانند. ته‌نشین شوند. سنگین‌مان کند. روزهایی که درد زیادی دارند روزهایی که همه کار می‌کنیم که کمی از دردش کم کنیم و نمی‌شود. روزهایی که زمان در آنها متوقف می‌شود. در کپسولی بی‌هوا حبس می‌شویم. حتی هوایی برای نفس کشیدن‌مان نیست. چطور بیرون می‌آییم؟ نمی‌دانم… واقعا نمی‌دانم. من از کپسول بی‌زمانی سرطان بیرون نیامده‌ام فقط یادم می‌رود آنجا گیر افتاده‌ام و چه برسرم گذشته. یک آن سیخونکی بهم می‌زند_ با عوارض داروها یا افسردگی_ و یادم می‌آید کجا هستم. شرایط این یک سال شرایط ایران هم همین بود. من و ایران هردو درکپسول بی‌زمانی گیر افتاده‌ایم… بیرون می‌آییم؟ نمی‌دانم. یادمان می‌رود؟ نمی‌دانم.

گفته بودم این روزها به اندازه تمام عمرم از این کلمه استفاده کرده‌ام؟ گفته بودم.

“سالهای زیادی از جنگ گذشته بود که یه رزمنده‌ای بهم گفت هنوز لبخند شاد منو یادشه. درحالی که اون فقط برای من یک مجروح عادی بود، حتا قیافه‌اش هم تو ذهنم نمونده بود. بهم گفت که این لبخند اون رو به زندگی برگردوند، از اون دنیا… لبخند زنانه…”

جنگ چهره زنانه ندارد، سوتلانا آکساندرونا آلکسیویچ.

کسانی که مرا می‌شناسند همیشه بهم گفته‌اند قشنگ می‌خندم یا اگر هم نگفته‌اند با خنده من خنده‌شان گرفته و زل زده‌اند به صدای خنده‌ام. درد نهال خنده‌ام را خشک کرده اما با خواندن این پاراگراف ریشه‌اش کمی تکان خورد. آبش می‌دهم با نوشتن که دوباره زنده شود. برای خودم، برای اطرافیان و برای زندگی..

مدتی هست درگیر خواندن این کتاب هستم. می‌گویم درگیر چون دوست ندارم تمام شود. هم دارم صوتی‌اش را توی طاقچه می‌شنوم و هم کتاب کاغذی‌اش را خریده‌ام. همه درد می‌کشم هم لذت می‌برم. مگر زندگی چیزی غیر از ترکیب این دو است؛ بدون مرزی مشخص؟

این کتاب را به نظر من هر زنی باید بخواند. نه؛ هر انسانی_ چه مرد چه زن_ که فکر می‌کند روح زنانه دارد باید این کتاب را بخواند. هر انسانی که با ناامیدی و افسردگی دست‌به‌یقه است باید این کتاب را بخواند. هر کسی که یک بیماری مزمن وبال زند‌گی‌اش شده و روزمرگی‌اش را مختل کرده باید این کتاب را بخواند. هر کسی که توی مقطعی از زندگی گیر کرده؛ دارد با شرایطی مبارزه می‌کند و مدام با خودش درگیر است و از خودش مدام و مدام سوال می‌پرسد که آیا این زندگی ارزش جنگیدن دارد یا نه بهتر است این کتاب را بخواند.

ما… مردم ایران، زنان و دختران و هر انسانی که احساس می‌کند در بند است باید این کتاب را بخوانند.

این یادداشت نصیحت بود. چون مامن این روزهای من همین کتاب است. در جنگ جهانی دوم روح زنانه در عادت‌های کوچک زنان می‌دمید، چراغ زندگی‌شان را روشن نگه می‌داشت و پرچم زنده‌ماندنشان را علم می‌کرد. خودشان نمی‌دانستند که چه جادویی دارند اما از آن استفاده می‌کردند.

دوست دارم یک جستار از این کتاب و تجربه مواجهه و مقابله‌ام با سرطان بنویسم. من این کتاب را بارها و بارها خواهم خواند.

“چرا از غم‌های خود می‌ترسید؟” این جمله‌ای بود که شاهرخ مسکوب در یادداشتی در کتاب “در حال‌وهوای جوانی” نوشته بود؛ او این جمله را به یک هنرمند یهودی گفته بود.

به این جمله فکر می‌کنم. من از غم‌هام و دردهای می‌ترسم؟ اگر بترسم کارهای انجام می‌دهم که فراموش‌شان کنم. فراموش‌کردن تجربه‌ها کار سنجیده‌ای است؟

کسی که تجربه‌ها را فراموش کند در واقع دارد انکارشان می‌کند. آیا انکار حقیقت مانعی نمی‌شود برای ادامه مسیر؟

نه. من از غم نمی‌ترسم؛ از درد چرا. تجربه سرطان بیشتر از غم درد را بهم تحمیل کرد. با این حال نمی‌خواهم فراموشش کنم. اگر می‌خواستم که دفتر سیاه نمی‌کردم؛ آن هم تحت هر شرایطی. صبح روزی که می‌خواستم برای جراحی دوم بروم صفحات صبحگاهی نوشتم، خودم باورم نمی‌شود.

نوشتم که ثبت کنم که فراموش نکنم؛ هر چه بود را فراموش نکنم.

چاک پالاتیک گفته درمورد موضوعی بنویسید که واقعا ناراحتتان می‌کند. تنها چیزی که ارزش نوشتن دارد همین است.

نه انکار نه فراموشی. می‌نویسم. این کاری است می‌خواهم با دردها و رنج‌ها و غم‌ها انجام بدهم.

امروز روز کاری خوبی بود. ترس‌هام، پای روی یکی سری از ترس‌هام گذاشتم. نمی‌دانم دقیقا چی بودند.. چی بودند اما فلج‌کننده بودند؛ مانع بودند که بی‌حوصلگی و گُرگرفتگی را بهانه می‌کردم که بک‌تست را درست‌و‌حسابی انجام نگیرم. دو روز است که کار می‌کنم. بک‌تست و فوروارد تست‌ می‌زنم. درست است که فوروارد تست‌هام بیشترشان مطلوبم نیست اما توی بک‌تست بد عمل نمی‌کنم. تا کی می‌خواهم روی این مسئله فوکوس کنم؟ تا وقتی که یاد بگیرم روند کی و چطور تغییر می‌کند و تعداد مثبت‌ها بیشتر از منفی‌ها شود.

توی این هشت ماه حداقل کاری که انجام داده‌ام نوشتن بوده. هر روز نوشته‌ام؟ نه. هنوز دست‌ودلم نمی‌رود که به نوشته‌های این چند ماه نگاهی کنم. می‌ترسم اگر دفترها را باز کنم درد از توی برگه‌هایش بیرون بریزد.

روزها را باید نوشت؛ لحظه‌ها را با جزئیات تصویر کرد. نشد کلیات از روز را که می‌شود حداقل ثبت کرد. هرطور گذشته‌اند. با هر کسی که گذشته‌اند. روزهایی را که ثبت نمی‌کنم انگار از دستم رفته‌اند. روزهایی که نوشته‌ام را سه باز زندگی می‌کنم؛

یک بار همان لحظه، یک بار موقع نوشتن و یک بار هم حین خواندن. اگر بخواهم حساب کنم می‌شود روزهایی را که نوشته‌ام بارها و بارها زندگی کنم؛ به ازای هربار خواندن‌شان.

این است خاصیت نوشتن. اما وقتی توی دفتر یادداشتم تاریخ روزها دو سه روز باهم فاصله دارند یا حتی یک روز غبطه می‌خورم. انگار تاریخ‌های غایب را زندگی نکرده‌ام.

ثبت روز هر چه می‌خواهد باشد حتی کلی و در حد اشاره می‌گوید آن روز حواسم بوده که می‌خواهم چندباره آن لحظات را زندگی کنم و پسندازش کنم برای روزهای در پیش؛ که می‌خواهم باشم و ببینم تا بنویسم‌شان.

امروز ساعت شش صبح ساعتم بیدارم کرد تا روتین صبحگاهی‌ام را انجام بدهم؛ صفحات صبحگاهی، دوش، صبحانه‌ و روتین پوستی. ویدئوی آموزشی دیدم و مهارت جدید را تمرین کردم. حوالی ظهر است و اضطراب مردابی شده که قورتم داده؛ با سرگرم‌کردن خودم به کاری کوچک می‌خواهم از این شرایط بیرون بزنم اما این کارم بیشتر شبیه دست‌وپا زدن است و بی‌ثمر. حتی باعث می‌شود بیشتر فرو بروم، انگار گِل‌های مرداب را برمی‌دارم و روی سروصورتم می‌مالم. چرا فکر می‌کنم که نمی‌توانم؟ چرا همیشه میانه کاری که با ممارست در حال یادگیری‌اش هستم یکهو از انگیزه و امید خالی می‌شوم؟ چرا فکر می‌کنم از پس کار برنمی‌آیم؟ می‌خواهم روی پای خودم باایستم. احساس می‌کنم علاوه بر اینکه به اطرافیانم کمک نمی‌کنم بارم هم روی دوششان گذاشته‌ام. دوست دارم شرایط را تغییر بدهم اما واقعا با این شرایط جسمی کار زیادی نمی‌توانم انجام بدهم. به اولویت‌های زندگی‌ام فکر می‌کنم.

در حال حاضر چه کارها و چه آدم‌هایی حالم را خوب می‌کنند!؟

به چه چیزهای برای زنده‌ماندن نیاز دارم؟

چه کارهایی هستند که با سرگرم‌بودن با آنها گذر لحظه‌ها را متوجه نمی‌شوم اما فعلا نمی‌‌توانم ازشان پولی به جیب بزنم؟

چه کارهایی هستند که کسالت‌بار هستند اما در آنها مهارتی دارم و می‌توانم به بار نشستن‌شان امیدوار باشم؟

همین مهارت جدید که با ترس و تردید قبل از بیماری شروع کردم و هفت ماه از یادگیری دور ماندم جزء کدام دسته می‌شود؟ حین انجامش خسته که می‌شوم می‌گویم این بار هم نمی‌شود. در حالی که خسته شده‌ام و فقط باید جایی اطراق کنم، خستگی در کنم و بعد حرکت کنم نه اینکه کلا کار را کنار بگذارم.

دو هفته‌ای می‌شود که خواب عصرانه دارم. این برای من دستاورد بزرگی است.

این یعنی فاصله بین گرگرفتگی‌ها بیشتر شده و امانم می‌دهند که بخوابم.

احتمالا امسال را اثاث‌کشی نداریم. دوست دارم گفتن کافی نیست می‌گویم قصد می‌کنم که سال آینده توی تعیین محله‌ی خانه مشارکت مالی داشته باشم. تمام تلاشم را می‌کنم.

امروز که کار مفید کردم خوبم. همین که امروز را فقط بر اساس یک استراتژی کار کرده‌ام را دوست دارم.

از خودم راضی‌ام.  کار خوبی کرده‌ام. امروز همزمان هم فوروارد تست گرفته‌ام و هم بک‌تست. اول کار فوروارد تست خوب پیش رفت اما چون حواسم پی دو کار بود برآیند صبح را از دست دادم.

یک بار دیگر اینجا می‌نویسم، اینکه یک استراتژی را یاد بگیرم و همان را فقط همان را بک‌تست و فوروارد تست بگیرم نور علی نور است.

چقدر نوشتن خوب است نوشتن از موقعیت. اینکه آدم می‌تواند شرایطی که در آن قرار گرفته را شرح بدهد و آنها را با کلمه تصویر کند. کلمه‌ها می‌شوند خطوط. می‌شوند رنگ. گاهی قبل از نوشتن طوری فکر می‌‌کنم و بعد از نوشتن جوری دیگر. انگار نوشتن دید و برداشتی متفاوت از شرایطم می‌دهد.

این دستاورد بزرگ نوشتن نیست پس چیست؟

وضوح موقعیتی که در آن قرار گرفته‌ام یک از دستاوردهای نوشتن است. گاهی ذربین می‌اندازد روی احساسی، فکری و آدمی. عدسی با فاصله کانونی متغیر. این فاصله کانونی را جزییاتی که کلمه می‌کنم یا نمی‌کنم کلیاتی که کلمه می‌کنم یا نمی‌کنم تغییر می‌دهند.

پیش می‌آید نمی‌دانم کجا قرار گرفته‌ام و با شرایط موجود چه کنم. موقعیت که با نوشتن وضوح پیدا می‌کند احساس گمگشتگی ندارم. احساس سردرگمی نمی‌کنم چون تا حدودی می‌دانم کجا هستم و دارم چکار می‌کنم. قبل از نوشتن می‌دانم کجا می‌خواهم بروم اما فکر می‌کنم گم شده‌ام و راه به جایی نمی‌برم. با این شرایط به مقصد نمی‌رسم. نمی‌شود که بشود. اما بعد از نوشتن می‌بینم کجا هستم و چه امکاناتی دارم برای ادامه‌دادن، دورنمایی از هدف را هم حتی می‌بینم.

این اگر دستاورد نوشتن نیست پس چیست؟

امروز صبح با پگاه قرار داشتم. انگار امروز قرار نبود آفتاب از سفیده‌ی صبح تا غروب بتابد و بسوزاند. سرد بود بیشتر تا خنک؛ این هوا از تابستان حتی اواخر تابستان کرج بعید است. اولین بار بود که می‌خواستم پگاه را ببینم. ساعتی قرار گذاشته بودیم که فقط سوپری‌ها باز بودند. واقعا نمی‌دانستم کتابفروشی‌ها ساعت ده باز می‌کنند. این ساعت قرار گذاشتم که گرمای کمتر با گرگرفتگی دست به یکی شوند. موفق هم بودم اما موقع برگشت به خانه تلافی صبح را درآورد و بهم شبیخون زد.

رفتیم کمی توی پارک نشستیم تا کتابفروشی‌ها کرکره‌هایشان را بالا بدهند. هشت کتاب سهراب سپهری را خریدم و یک اتود کوچک و کوتاه. برای خط کشیدن زیر جمله‌هایی از کتابها که می‌خوانم و دوست دارم بهشان فکر کنم و در موردشان بنویسم. به خودم قول داده‌ام فعلا کتابی نخرم_ البته که کتاب “در حال‌و‌هوای جوانی” شاهرخ مسکوب را خریده‌ام و توی همین هفته پست بهم می‌رساندش. داشتم می‌نوشتم که صدای زنگ  آیفون و آمدن کتاب توی راه وقفه انداخت بین نوشتنم. می‌ارزید.

کتاب را باز کردم که کمی بخوانم و ادامه یادداشت را پی بگیرم. شاهرخ مسکوب می‌گوید زندگی پر از مبتذلات است. به این جمله فکر می‌کنم. واقعا اتفاق خوش، آدم قشنگ و لحظه پر از آرامش توی روز ، ماه و سال چقدر اتفاق می‌‌افتد؟ چقدرشان تلخ‌اند و چقدرشان پوچ هستند؟ اگر قرار باشد بنویسم می‌خواهم فقط اتفاقات خوب را دست‌چین نکنم. از بطالت آدمها و اتفاقات هم بنویسم. وقتی به زندگی اینطور نگاه کنم و باور کنم که اینطور است توقعم درست می‌شود و از  بی‌جا بودن در می‌آید. بنویسم تا باور کنم زندگی مجموع مبتذلات است. چیزی که به ما نگفتند و ما فکر دیگری می‌کردیم. هر فکری غیر از این فکر.

می‌نویسم…

امروز برای بار سوم لپ‌تاپ و حوالی ساعت نه شب روشن کردم که یادداشت امروز سایت را بگذارم. این برای منی که از سال نودونه سایت را رها کرده بودم دستاورد بزرگی است.

امروز  کمی دیر نشستم پای نشستن. دوست داشتم زودتر بنشینم اما نشد که بشود. مامان و بابا آمده‌اند قرارداد خانه را تمدید کنند. حواسم پیش پگاه است که در یادداشتش دلتنگی برای از پیاده‌ر‌وی‌های طولانی گفته.

می‌خواهم برای اول مهر یک چالش برای خودم بگذارم که هر روز یک پست در وبلاگم و یک پست در اینستاگرام بگذارم . می‌شود هر روز یک پست گذاشت؟ نمی‌دانم به هر روز بودنش فکر می‌کنم؛ شاید یک روز درمیان. اما دوست دارم هر روز بنویسم. من خوشحال‌ترینم وقتی صدای کیبورد می‌شود موسیقی متن اتاقم. شروع دوباره این لذت را مدیون وبلاگ پگاه هستم؛ خواندن هر روز وبلاگش ترغیبم کرده که توی ورد و توی سایت بیشتر از کاغذ بنویسم. منتها هنوز یادداشت‌هایم جهت خاصی ندارند، فعلا می‌خواهم ادامه بدهم.

به نکته جالبی درمورد تعدادی از نویسنده‌ها و آثارشان رسیده‌ام؛ بعد از مرگشان آثارشان چاپ شده یا معروف شده‌اند یا نه اثری از آنها چاپ شده و سالهای اول مورد اقبال قرار نگفته بوده و چه بسا گوشه انباری خاک خورده است. من می‌خواهم معروف شوم یا می‌خواهم لذت ببرم؟ این سوالی است که از خودم این روزها می‌پرسم. می‌خواهم خوانده شوم یا بمانم؟

نمی‌دانم این هدف‌ها با هم منافات دارند یا همسو هستند. اما می‌دانم فعلا برای من لذت نوشتن بیشتر از تمام هدف‎هایی است که ممکن است هر نویسنده‌ای برای خودش داشته باشد. از هر دری دلم می‌خواهد بنویسم. از هر باوری و از هر خاطره‌ای. دوست دارم یادداشت‌هایم چیزی شبیه یادداشت‌های شاهرخ مسکوب باشد که از همه دری حرف زده اما یادداشت‌هایم رنگ و بوی خودم را داشته باشد. رنگ دغدغه‌هایم و رنگ روزگاری که دارم از سر می‌گذرانم. به شاهرخ مسکوب فکر می‌کنم که اگر وبلاگش به راه بود چطور میشد! اصلا موقع ثبت یادداشت‌ها به چاپشان فکر نکرده فقط به این فکر کرده که دستش گرم شود برای نوشتن. بعدها تصمیم به چاپشان گرفت.

هدفم از نوشتنم به مرور مشخص می‌شود. اما فعلا لذت نوشتن بزرگترین هدف است.  

گوشی را روی مودم کاشته‌ام که از خودم فیلم بگیرم. بعد بگذارمش روی دور تند و توی اینستاگرامم. برای چی؟ برای اینکه سوت شروع ماراتن زندگی را ثبت کرده باشم. یک دقیقه ثبت شد قطعش کردم ببینم چطور شده. کمی خودم را دیدم.  قبلا هم از این کارها می‌کردم . چهره‌ام عوض شده انگار. اما از شیوای توی تصویر بدم نیامد .فکر می‌کردم  توی ذوقم می‌خورد یا ناامیدی خفتم می‌کند وقتی که قیافه خودم را ببینم. دیدم دوست دارم خودم را تماشا کنم. ببینم وقتی می‌نویسم چهره‌ام چطور است. دوباره گوشی را کاشتم؛ این بار می‌خواستم خودم بیشتر توی کادر باشم و نه فقط کیبورد. می‌خواهم ببینم زمان انجام کاری که دوستش دارم چهره‌ام و ممیک صورتم چطور است. اولش چطور است، آخرش چطور است و افت‌وخیز میانه نوشتن چطور چهره‌ام را سایه می‌اندازد.

روی موسیقی پلی شده توی اتاق و کیبورد تایپ می‌کنم. درمورد چه چیزی می‌خواهم بنویسم همین که حالا گفتم. کسی باید موقعی که دارم کار مورد علاقه‌‌ام را انجام می‌دهم از من فیلم بگیرد یا اینکه اصلا خودم بگیرم. همان موقع هم فیلم را نگاه نکنم، نگهش دارم برای وقتی دیگر. برای وقتی که یادم می‌رود این کار حالم را خوب می‌کند یا به دلیلی از ادامه مسیرم منصرف شده‌ام یا ناامید. برای وقتهایی که روی کف نمودار زندگی گیر کرده‌ام. بهش نگاه کنم. فقط نگاه کنم حتی اگر به هر دلیلی نتوانم کار را انجام بدهم. فکر می‌کنم کمی مودم را بالا بیاورد. من آدم گوش هستم. کتابهایی که صوتی گوش می‌دهم خیلی عمیق توی ذهن و قلبم حک می‌شوند چیزی شبیه حک شدن روی سنگ. اما جاهایی هستند که شنوایی به کار نمی‌آید مثل همین تجربه؛ ثبت تصویر خودم موقع انجام کار مورد علاقه. صدا را می‌شود ثبت کرد اما کارکرد تصویر اینجا پررنگتر است.

نتیجه کار متعاقبا اعلام می‌شود..

ساعت حوالی ده صبح است. بیدار که می‌شوم صفحات صبحگاهی را می‌نویسم. از وقتی که محاوره‌ای می‌نویسم راحت‌ترم و خیلی برای نوشتن صبح تقلا نمی‌کنم یا فرار نمی‌کنم، اصلا بدون هیچ مقاومتی سر قرارم با خودم حاضر می‌شوم. این نشانه خوبی نیست؟!

قبلا برای اینکه به زبان معیار نوشتن عادت کنم سعی می‌کردم کتابی بنویسم. اما انگار صفحات صبحگاهی اگر کتابی باشد کارکرد درست خودش را ندارد. شاید به این دلیل که آدم می‌رود توی فاز نصیحت و لباس پدر و مادر و معلمش را می‌پوشد یا از بیرون و با دید قضاوت به ماجراها آدمها و احوالاتش نگاه می‌کند. این قضاوت جایی شاید کمک‌کننده باشد جایی هم نه.

جایی اینطور از خودم سوالی پرسیدم؛ کی با خودش و توی خلوتش به زبان معیار حرف می‌زنه؟ خوب شیوا امروز را باید به خواندن کتاب جدید بگذرانی حتی اگر حالت بد بود. تو باید روز پنجم چالش هر روز یوگا را تحت هر شرایطی انجام بدهی. من انجامش می‌دهم. وقت تمیزکردن اتاق است و من تنبلی می‌کنم. دوست هم ندارم غذا درست کنم. خوشم نمی‌آید اصلا حوصله ندارم.

این جور نوشتن را چند وقتی هست کنار گذاشته‌ام. دقیق یادم نیست از چه تاریخی اما راضی‌ام. گاهی معیار می‌نویسم اما بیشتر محاوره‌ای است و جمله‌های کوتاه:

تخم‌مرغ‌های توی یخچال منتظرن آب‌پز بشن. دوش آب گرم صبح که بیشتر از هر ساعت روز فشار داره و دکمه‌های کیبورد امروز منتظرن که تو سراغشون بری. دوست هم نداشتی نرو. کارهایی که صبح برای روتین پوستی انجام میدی رفرشت می‌کنه. حالت خوب برای ادامه مسیر لازم و ضروریه. حالم رو با اینها خوب می‌کنم تا برای کارهای مهم روز خودمو آماده کنم و برای ناامیدی‎ها و عوارض دارویی که می‌‎خورم. برای جنگیدن توی میدون بزرگ و سخت زندگی به حال خوب نیاز دارم . این حال خوب رو از کجا جمع می‌کنم؟ از زرده نیم‌عسلی تخم‌مرغ و از مزه فلفل سیاه روش. تونر و ابرسان و کرم دورچشم. با عطری که روی مچ دستم می‌زنم؛ عطری که موقع پیاز خردکردن با بوی پیاز توی دماغم قاطی میشه. با دامن گل‌گلی و موهای تازه بیرون‌زده بعد از پنج ماه که از آخرین جلسه شیمی‌درمانی گذشته. آماده‌ای؟ بله .. توی روز هم برای تجدید این انرژی باید کارهایی انجام بدم. کارهایی در راسته‌ی همین کارها. همین‌ها را بهش میگن زندگی. اینها رو لابه‌لای جنگ‌ها و دویدن‌های فرسایشی زندگی می‌چپانم تا دوام بیارم. هنوز نمی‌تونم گردنبندم رو برای مدتی طولانی ببندم چون وقتی گرگرفتگی از گردنم بالا میآد و به گردنبندم می‌رسه احساس برق‌گرفتگی گردنم رو می‌سوزونه. به زودی برای این مشکل هم راهکار پیدا می‌کنم. مگر میشه خانمی گردنبند نبنده؟ نمیشه که…

امروز جلسه روان‌درمانی داشتیم. در مورد نوسانات خلقی حرف زدیم و ناامیدی که در مواجهه با روند درمان. اینکه چه راهکارهایی را بکار برده‌ایم تا بتوانیم این مقطع را که هرازچندگاهی ما را توی حباب بی‌زمانی می‌گذارد سرصبر از سر بگذرانیم؛ با سرعت لاک‌پشت. من اینطور موقع‌ها مدام به خودم می‌گویم این حال ماندگار نیست.. ماندگار نیست. حال کسی را دارم که توی باتلاق است و هر چه بیشتر دست‌وپا می‌زند بیشتر فرو می‌رود.

 یادگیری مهارت جدید کاری بوده که تا حدودی مرا از توی این باتلاق بیرون کشیده. البته که سخت است با این احوالات آدم بنشیند پای یادگیری چیزی تازه. کتاب‌هایی در مورد کسانی که درگیر سرطان بوده‌اند خوانده‌ام اما هیچ‌کدام به اندازه “کتاب جنگ چهره زنانه ندارد” مرا برای ادامه مسیر درمان و ادامه زندگی ترغیب نکرده است.

خیلی نمی‌توانم متمرکز کار کنم اما یادگیری یک مطلب کوچک توی همان بیست سی دقیقه کافی است که تا پایان روز سرپا باشم. همین یک خط را که نوشتم بارها خواندمش. بازنویسی حوصله می‌خواهد و تمرکز که خیلی ندارم اما با همان حداقل‌ها می‌خواهم بنویسم و سنگر را حفظ کنم. یکی از کارهایی که وقتی انجام می‌دهم احساس می‌کنم زنده‌ام همین نوشتن است. همین چند خط را که می‌نویسم و منتشر می‌کنم برایم غنیمتی است که از زندگی و روند تندش به زور می‌گیرم؛ از موقعیت‌ها و اتفاقاتی که مرا بدون هیچ خواست و اراده‌ای د آنها قرار می‌دهد. (16شهریور 1402)

ساعت چند دقیقه مانده که یازده بشود. شنبه است و فردا یکشنبه و جلسه هفتم ایمونوتراپی. این جلسه اولین جلسه‌ای است که می‌خواهم تنها بروم_ البته چرا یک جلسه از پرتودرمانی را هم خودم تنها رفتم با قهرو دعوا که بگذارید خودم تنها بروم و همان یک جلسه هم شد.

دارو را روز چهارشنبه گرفتم. تنها رفتم و شلوغی داروخانه هلال احمر را هم دیدم. این بار اگر و بگذارد دوست دارم تنها بروم برای تزریق.

امروز داشتم مقدمه “کتاب جنگ چهره زنانه ندارد” را می‌خواندم. روایت‌های واقعی از زبان مردمی که درگیر جنگ جهانی دوم بوده‌اند؛ با شغل‌های متفاوت. دوست دارم برای هر صحنه کتاب صفحه‌ها بنویسم. صحنه‌هایی که آنها همزمان تجربه اشک و خنده را تجربه کرده‌ام‌. تصویر زنانی که پیراهن‌های رنگی‌شان را درآوردند و موهایشان را کوتاه کردند، لباس جنگ ‌پوشیدند و مقابل دشمن ‌ایستادند؛ برای دفاع از خاک کشورشان، مردم‌شان، سربازان همه کار می‌کردند. برای زنده ماندن. جاهای مختلفی از جبهه بودند و هر کدام ابزار خودشان را داشتند برای جنگیدن. کارهاری مردانه‌ای که قبل از جنگ بلد نبودند را در زمانی کوتاه یاد گرفتند و درست انجام دادند. با اختیار و اراده خودشان رفته بودند. به اصلاح کار فیزیکی می‌کردند.

جایی از کتاب به خودم فکر کردم. من هم از جنگ برگشته‌ام. شبیه همان زنها که برگشته‌اند و برای نویسنده کتاب حرف زده‌اند. من هم دارم حرف می‌زنم. جنگی که من در آن بودم فرق داشت با جنگ جهانی. هیچ ابزاری برای جنگیدن نداشتم. کاری یدی برای جنگیدن نکردم. لباس خاصی نداشتم. فقط موهایم را کوتاه کردم. وسط جنگ بودم اما در نهایت بی‌عملی. جنگ توی بدنم بود. سلول‌هایم خودشان با هم درگیر بودند.

 تحت هر شرایطی کارهایم را خودم انجام می‌دهم که اما و اگری اختلالی در پیشبردش نداشته باشد؛ بدبین که نه کمالگرا هستم تا حدودی. خوب و بدش را نمی‌دانم اما خیلی جاها اطرافیانم را ناراحت کرده‌ام که به کارشان و خودشان اعتماد ندارم. حالا این من زندگی‌اش را باید می‌سپرد به گلبول‌های سفید. چکار می‌توانستم انجام بدهم؟ کار من نبود. حضور من به کار گلبول‌های سفید نمی‌آمد. چه لباس رزم می‌پوشیدم؟ من فقط اجازه دادم دکترها کمکی تزریق کنند برای گلبول‌های سفید. همین!

زندگی باید بیرون بدنم ادامه پیدا می‌کرد. می‌گفتند روال عادی زندگی را داشته باشم. با تمام عوارض جنگ و داروها می‌گفتند زندگی کن. اما جنگ بود. کسانی که اطرافم بودند جنگ را نمی‌دیدند حتی خود من هم نمی‌دیدم. اینکه من جنگ را نمی‌دیدم و گلبول‌های سفید را و تلاش بدنم برای ادامه‌دادن احساسات متناقضی را بهم القا می‌کرد. خشم. غم. اندوه. انکار. ناامیدی.

برای ادامه‌دادن کار گلبول‌ها باید این بیرون زندگی می‌کردم. جنگ من و کار من لباس پوشیدن و سلاح‌داشتن نبود. کار من این بود که با هر حالی زندگی کنم. زندگی کردنم وظیفه‌ام بود.

روزمرگی‌هایم را پیدا کنم. بسازم. لذت‌های کوچیک را هر عمیق‌تر تجربه کنم. شیره زندگی را بیشتر از همیشه بمکم. زندگی کنم تا گلبولهای سفید و همه سلول‌های بدنم هم کار خودشان را بکنند. انگار شیره زندگی‌کردن به آنها هم می‌رسد. می‌گفتند می‌رسد.

در ناتوان‌ترین حالت ممکن مرا گذاشته‌‌ بودند سر کاری که هیچ وقت حوصله انجامش را نداشتم. یعنی غرق‌شدن توی جزییات زندگی و کارهای روتین و کوچک. روزهای اولی که خبردار شده بودم خیلی دلم می‌خواست روزمرگی آدم‌ها را ببینم. نمی‌دانم چرا شاید باید دوبار نوشته‌های آن روزها را بخوانم تا بفمهمم. شاید می‌خواستم یاد بگیرم. محو میشدم و دوست نداشتم به خودم و زندگی‌ام برگردم با اینکه خیلی از آدمها مثل خودم بودند و بلد نبودند چطور در نهات آرامش روز را شب کنند.

شرایط سختی بود. انگار آدم را وسط کار مهمی که مربوط به خودش است بفرستند دنبال نخود سیاه.  وسط جنگ برو زندگی کن. من دیدم توی این کتاب زن‌های زیادی را که آواز می‌خواندند، کفش پاشنه بلند می‌پوشیدند،گوشواره می‌انداختند و مبارزه می‌کردند. آنها جنگ را با چشمهایشان می‌دیدند و بین حروف جنگ زندگی می‌کردند.

من کمی کارم سخت‌تر بود. چون آدم شهودیی بودم و تا خودم چیزی را نمی‌دیدم باورم نمیشد. باید قبول می‌کردم چیزهایی در این دنیا هستند که قابل دیدن نیستند. هستند اما نیستند. شبیه همان زنها بین حروف جنگ زندگی کنم. آواز بخوانم و برقصم عطر بزنم و غذا بپزم و با صدای بلند بخندم. صدای خنده‌ام شاید به گلبول‌های سفید برسد. می‌گفتند می‌رسد.

زندگی‌کردن در جزییات وظیفه‌ام شد. اما چه کار سختی!! چه کسی باید دور بنشیند و جنگ را از بیرون تماشا کند! بعد با خودم گفتم نه این تماشاکردن صرف نیست. زندگی‌کردن در میانه جنگ خودش مسئولیتی است. ادا کن. ادامه بده. شاید این تنها راهکار جهان بوده برای اینکه توی بی‌حوصله را به خودش مطمئن کند. یاد بگیری به دیگران اعتماد کنی از دیگران کمک بخواهی و یادبگیری زندگی کنی. کسی که بتواند در بحبوجه جنگ صبح‌ها دوش بگیرد و به خودش عطر بزند و موقع آشپزیی آهنگی را پلی کند و با استخوان درد کمی روی پنجه پاهایش خودش را تکان بدهد می‌تواند ادامه بدهد.

کتاب جنگ چهره زنانه ندارد” را دارم می‌خوانم؛ برای بار دوم. فایل‌های صوتی‌اش را شب‌ها گوش ‌می‌دهم و کیفور می‌شوم. اخ که چقدر این کتاب عزیز و قشنگ است. مگر می‌شود کتابی جنگ را تصویر کند و زیبا باشد؟ مگر می‌شود کتابی از کشتن و ترس و مرگ بگوید و لذت بدهد؟ می‌شود. شده که نوبل ادبیات را بهش داده‌اند.

یکی از دلایلی که این روزها کمتر می‌نویسم این است که کم می‌خوانم؛ تمرکزم برای خواندن به اندازه یک کپشن اینستاگرام شده. به دو دلیل یکی دردهایی که این چند ماه اجازه متمرکز کار کردن را ندادند و یکی اینکه وقتی مطلب دلنشینی می‌خوانم دوست دارم بنویسم. این دو دلیل باعث می‌شود که کمتر بخوانم.
این کتاب خیلی بهم ایده نوشتن می‌دهد و البته ایده دیدن و زندگی‌کردن؛ بخصوص من با طوفانی که از سر گذرانده‌ام.
در مقدمه کتاب به نقل از یک مورخ آمده: در ارتش شوروی یک میلیون زن جنگیدند. آنها عهده‌دار همه نوع مسئولیتی بودند از جمله مردانه‌ترین آنها. تا آن زمان شکل مونث کلمات “راننده تانک”،” سرباز پیاده‌نظام” و “مسلسل‌چی” وجود نداشت زیرا این مسئولیتها هیچ‌وقت به عهده زنان نبود. مونث این کلمات در همان میدان جنگ ساخته شد.

جمله آخر را بارها می‌خوانم. به این فکر می‌کنم که چه کلماتی توی این دوران برای درک احوالاتم و تشریح حالم و شرایط ساخته‌ام؟ همیشه فکر می‌کردم تمام کلمه‌هایی که لازم داریم ساخته شده‌اند یا لااقل آنهایی که کارمان زیاد بهشان می‌افتد. چون تجربه‌های انسانی آنقدر زیاد بوده و آدمهایی بوده‌اند که مسیری یکسان را بروند. اولین‌ها شاید اسمی برای احساسی یا موقعیتی نساختند اما بعدی‌ها ساخته‌اند و بعدی‌ها هم به کار برده‌اند.
اینکه می‌شود برای شرایط جدید و حال متفاوت کلمه ساخت را دوست دارم. حتما زمان تولد درست شبیه متولد شدن نوزاد شرایط سختی است که آدم‌ها ناتوان از توصیفش هستند. اما با تولد کلمه کار و حال نفرات بعدی بهتر می‌شود. فکر می‌کنم راحت‌تر از آن بزنگاه عبور می‌کنند. چون آدم ها دوست دارند وقتی میان احساسات و شرایطی گیر می‌کنند بتوانند از گیروگورش حرف بزنند. به کلمه‌هایی فک می‌کنم که هنوز متولد نشده‌اند. به لحظه تولدشان فکر می‌کنم. به حال مادرهایشان موقع تولد و به آدم‌هایی که آن کلمات را استفاده می‌کنند.

پیامد پستی که پگاه توی اینستاگرام گذاشته بود جرقه‌ای توی مغزم زده شد. از این گفته بود که میخواهد چهارشنبه‌ها کتابی را بخواند. چهارشنبه‌ها. من دوست دارم توی هفته کلی کتاب خوانم ولی وقتم را نمی‌توانم بین کارهایم تقسیم کنم. دوست ندارم فقط یک کتاب باز داشته باشم. تصمیم گرفتم که روزهای هفته را نامگذاری کنم به قالبی که می‌خواهم بخوانم. اینکه چه روزی از هفته کدام قالب را می‌خوانم را در بروزرسانی بعدی خواهم نوشت.

بتوانم هر روز حداقل ده صفحه بخوانم شاهکار کرده‌ام. خودم از این سبد محتوایی هیجانزده هستم.

رمان

شعر(کلاسیک _ نو)

ناداستان(جستار_روایت‌های مستند_یادداشت_نامه)_ این قالب را می‌توانم بیشتر از یک روز بخوانم.

داستان کوتاه

کتاب‌های آموزشی قالب‌هایی که دوست دارم بنویسم.

 

و می‌گوید:” تو رفتی دستت رو زدی و برگشتی دیگه نباید از چیزی بترسی و چیزی نگرانت کنه. ” آره می‌خواهم اینطور فکر کنم اما نمی‌توانم. چون اخرین باری که فکر کردم با تجربه‌های زندگی‌ام  هر بحرانی پیش بیاید نمی‌تواند تکانم بدهد با دماغ توی دیوار سرطان خوردم. پس نمی‌شود گفت ته تلخ زندگی را چشیده‌ام چون انقدر زندگی عجیب است که ممکن هر لحظه ورقی رو کند که به خودم بگویم سرطان که پیش این ماجرا سرماخوردگی بیش نبود.

اما برای ادامه زندگی نیاز به معنا دارم .معنایی که هر لحظه بتوانم تجربه‌اش کنم و و ردی از آن توی هر لحظه‌ام باشد تا بچشمش؛ تا بتوانم ادامه بدهم. خوب من زنده ماندم و دارم یک سری دردها را تجربه می‌کنم و حسرت چیزهایی که از دست داده‌ام و می‌دانم در اینده نمی‌توانم دیگر داشته باشمشان. آیا این زندگی ارزش ادامه‌دادن داشت و دارد؟ آن معنا چه می‌تواند باشد که هر لحظه بتوانم به اندازه یک جرعه از آن بچشم و لبخندم را دهن‌کجی کنم برای بدرقه دردهام؟

آیا می‌توانداین معنا می‌تواند نوشتن باشد؟

این هفته با دو خرید سنگین تمام شد. اینترنت خانه سه هفته بود که بخاطر تعمیرات تلفن ساختمان قطع شده بود. با اینرنت سیم‌کارت کار می‌کردم که جاهایی جواب نمی‌داد و گوشی داغ میشد. برای اینکه باتری گوشی نابود نشود یک مودم ایرانسل خریدم. البته که یک سالی بود که برای خریدش خیز برداشته بودم اما زورم میآمد خدا تومن پول مودم بدهم. اما با شرایط زندگی من که مارکوپلو هستم و هر سال یک خانه چیز واجبی بود که بالاخره به خریدش تن دادم.

با اشتراک یک ساله سه‌و نیم. یک پکیج هم برای مهارت جدید خریدم. امروز باید استارت کار رامی‌زدم؛ بخاطر وقفه سه هفته‌ای از کار دور مانده بودم. ما سه روز است سرما خورده‌ام. دارمی به پاییز نزدیک می‌شویم و هوا شبها سرد شده. من هم با این شرایط گرگرفتگی هیچ پتویی روی خودم نگه نمی‌دارم و وضع حالم این شده. برای زمستان چکار کنم؟ آن هم توی اتاق سیبری من.

بی‌بهانه دارم مطالب اینجا را به سایت منتقل می‌کنم. نمی‌دانم انجا علاوه بر روزنوشت می‌خواهم به موضوعی بپردازم یا نه. تصمص سختی است چون دوست ندارم اگر کاری را شروع کردم نصفه و نیمه رها کنم. دوست ندارم در مورد مراقبه_ موضوعی که قبلا می‌نوشتم_ بنویسم. آمدم انگشت بگذام روی کلیک موس و به زباله‌دان منتقلشان کنم اما دلم نیامد خیلی مطلب بود. یاد حرف پگاه افتادم که گفت هیچی رو پاک نکن پشیمون میشی.

دوست دارم روی سایت از “من” حرف بزنم. من در ادبیات و روایت‌ها.

تصمیم گرفته‌ام که یادداشتهای روزم را بیشتر توی لپ‌تاپ بنویسم تا دفتر. تایپ کردن را بیشتر دوست دارم. می‌خواهم از یادداشتهای روزانه‌ام توی سایت بگذارم. از روزهایی دارند می‌گذرند. از من و خوشی های کمرنگ و ناخوشی های عمیق و پررنگ. چه خبر؟

امروز با وجود سردرد نشستم پای سیستم و یادگرفتن مهارت جدید. با اینکه کیفیت کار پایین بود با اینکه منتظر پکیجی بودم که دیشب خریده بودم اما نشستم. به این فکر می‌کنم زمانی که پای سیستم هستم را کم کنم یا چه؟

بین کارهای یادگیری مهارت بنویسم یا چه؟ فکر می‌کنم بشود نوشت باید امتحان کنم. اما اینکه این وقت روز لپ‌تاپ روشن و من همین حالا دارم می‌نویسم از اثرات کدام کار و حال است؟

خرید و یادگیری مهارت جدید؟

شوق نوشتن یادداشت سایت

خوردن قهوه بی‌موقع

فکر می‌کنم همه اینها.

به این فکر می‌کنم که ساعت نوشتنم ثابت باشد. ساعتی می‌توانم و دوست دارم بنشینم و هیچ کاری نکنم و فقط به نوشتن فکر کنم و بنویسم. باید امتحان کنم یا چه؟ اما من آدم روتین ساختن روی یک ساعت مشخص نیستم.

باید با پگاه مشورت کنم که برای مطالب سایت از اتفاقات هشت ماه پیش بنویسم با همان تاریخ یا عقب گرد کنم.

یک وقتی باید بگذارم با پگاه که ببینمش. چند روزی هست یکی از اهنگ‌های مهستی روی زبانم هست و در هر شرایطی می‌خوانمش. خیلی هم شاد نیست اما دوستش دارم.

اینجا رسیدم آتش تا گوش‌هایم بالا آمده و مکث می‌کنم که خودم را باد بزنم. نفسم را بند می‌آورد اگر اسمش درد بی‌درمان نیست پس چیست؟

امروز جلسه ششم ایمونوتراپی‌‌ام بود. یک سوم این مرحله از درمان را هم سپری کرده‌ام. امشب موقع نوشتن توی دفترچه‌ کوچک ژورنال نویسی‌ام جمله‌ای نوشتم که خودم را غافلگیر کرد: دلم برای شیوا تنگ شده.

دلم برای خودم تنگ شده. آنقدر توی این هشت ماه درگیر کارهای درمان بوده‌ام که.. آنقدر این روزها برایم عجیب و پر از درد بوده‌اند که به بسیاری دلایل از خودم فاصله گرفته‌ام. دورِ دور.

توی عمرم اینطور تجربه‌ای نداشته‌ام و نمی‌دانم وقتی از خودم دور می‌شوم و دلتنگ خودم چه کارهایی باید انجام بدهم. شیوایی که روزمرگی‌اش هنوز برنگشته و قرار نیست برگردد و قرار است با محدودیت‌های جدید روزمرگی بسازد چه کاری باید برای رفع دلتنگی انجام بدهد؟ اینکه قرار نیست آدم قبل از نقطه‌ویرگول باشم آیا اصلا دلتنگی معنی پیدا می‌کند؟

توی کتاب “رها و هوشیار می‌نویسم” ادر لارا گفته بیایید دستاوردهای یک اتفاق دلخراش زندگی‌تان را بنویسید. تصمیم گرفته‌ام مدتی ذره‌بین دست بگیرم و زندگی و حال و کارم را زیر نظر بگیرم ببینم تغییرات مثتی داشته‌ام یا نه. به رفتارهام که چطور با آدم‌های نزدیکم تا می‌کنم، چطور عصبانی می‌شوم، چطور غذا می‌خورم و چطور ورزش می‌کنم چطور وقت می‌گذرانم و دوست دارم چه کارها و تفریحاتی داشته باشم. از چه کارهایی دست کشیده‌ام و چه کارهایی را ادامه داده‌ام .

بلدم با حداقل‌ها لذت‌بردن را یا چه؟ پولم را پای چه کار و چیزی می‌ریزم؟ همان آدمی که بودم را دوست داشتم یا همین شیوای جدید را؟ سرطان باعث شد چه چیزهایی ناخواسته توی زندگی‌ام اصلاح شود؟

می‌شود از این سوال‌ها یک جستار مموار بیرون کشید. تغییرات هر چه باشند را بنویسم و تماشا کنم_هرچه هستند برچسب خوب و بد نزنم؛ که نقطه‌ویرگول چطور جمله را تمام کرده و می‌خواهد با توضیحات تکمیلی به جمله اول صفا و حالی بدهد.

قبل از نقطه‌ویرگول شدنم PMS داشتم؛ قبل از پریودی، حالا ندارمش. مدل جدیدش را دارم. از کی؟ تاریخ شیمی درمانی‌ها بیست‌ویک روز باهم فاصله داشتند و من چند روز قبل از شیمی‌درمانی PMS میشدم. عصبی و مضطرب و گریان. شیمی‌درمانی‌ها تمام شده و یکی از درمان‌هایم با همین بیست و یک روز ادامه دارد و من چند روز قبل از ترزیق له‌ام. این که گفتم هست و داروهایی که مصرف می‌کنم نوسان خلق به بار می‌آورند؛ تمام روزهای ماه را؛ یعنی تمرکز هیچ کاری را ندارم، حوصله حرف زدن و معاشرت را ندارم و دوست ندارم هیچ کاری انجام بدهم؛ عاطل و باطل. اما مشکل اینجاست که همین بیکاری هم عذاب‌وجدانم را سروی می‌کند بلند که شاخه‌هایش توی چشم وچالم می‌رود.

تنها کاری که کمی فقط کمی از غلظت PMS کم می‌کند نوشتن از همین حس‌وحال است و لبخند روی آینه. می‌نویسم چه حالی دارم؛ آن وقت کلمات آینه می‌شوند که خودم را ببینم. خوب که غرغر حالم را توی آینه با جزئیات دیدم حواسم می‌رود به بکگراندم. میزکارم، خودکارهای خوش قلقم، کتابخانه‌‌ی دلربایم، سایه‌ی کسانی که پناهمند و خود آینه. دستی به آینه می‌کشم و توی گوشش می‌گویم:”قدرتو می‌دونم و سعی می‌کنم حداقل یک بار در روز با تو چشم‌تو‌چشم بشم که یادم نره جادوی نوشتن رو و تمام چیزهایی که تو زندگی دارم و نشونم میدی. اگر تو نبودی شاید خیلی دیرتر خودم و بکگراندم رو می‌دیدم شاید هم هیچ‌وقت نمی‌‌دیدم.”

آینه‌ام را می‌کارم توی وبلاگم و اینجا تا شاید به کار کسی بیاید؛ کسی با روبروی آینه‌ام ایستادن خودش را و داشته‌هایش را ببیند؛ چیزهایی که شاید به آنها توجه نمی‌کرده، نمی‌دیده و برای لحظه‌ای لبخند بزند. لبخندش روی آینه‌ام می‌ماند و من می‌بینمش.

خوب نیست که چیزی هست که کمی درد را کمرنگ‌تر می‌کند!؟

و می‌گوید:” تو رفتی دستت رو زدی و برگشتی دیگه نباید از چیزی بترسی و چیزی نگرانت کنه. ” آره می‌خواهم اینطور فکر کنم اما نمی‌توانم . چون آخرین باری که فکر کردم با دستاوردهایم هر اتفاق دیگری بیفتد نمی‌تواند تکانم بدهد با دماغ توی دیوار سرطان خوردم. پس نمی‌شود گفت ته تلخ زندگی را چشیده‌ام چون آنقدر زندگی عجیب است که ممکن هر لحظه ورقی رو کند که به خودم بگویم سرطان که پیش این ماجرا سرماخوردگی بیش نیست.

اما برای ادامه زندگی نیاز به معنا دارم. معنایی که هر لحظه بتوانم تجربه‌اش کنم و ردی از آن توی هر لحظه‌ام باشد تا بچشمش؛ تا بتوانم ادامه بدهم. خوب من زنده ماندم و دارم یک سری دردها را تجربه می‌کنم و حسرت چیزهایی که از دست داده‌ام و می‌دانم در آینده نمی‌توانم دیگر داشته باشمشان. آیا این زندگی ارزش ادامه‌دادن داشت و دارد؟ آن معنا چه می‌تواند باشد که هر لحظه بتوانم به اندازه یک جرعه از آن بچشم و لبخندم را دهن‌کجی کنم برای بدرقه دردهام؟

آیا می‌تواند نوشتن باشد؟

بابا الان اتاق عمل است. چند ساعتی معطل شده تا برای عمل ببرندش. یاد خودم افتادم، برای جراحی اول زیاد معطل نشدم اما برای دومی از هفت صبح تا ساعت یک‌و‌نیم تو بخش راه می‌رفتم. گرسنه بودم و عصبی. بخاطر قهوه‌ی نخورده و بی‌خوابی دیشب سردرد داشتم. اینها همه بود چند باری هم گریه کردم. همراه نداشتم و پرستارهای بخش مثل همراه حواسشان بهم بود که زیاد راه نروم که بخوابم که نگران نباشم و حتی آخرهاش قربان صدقه‌ام هم رفتند.

یک آهنگ لری پلی کرده ‌ام و دارم می‌نویسم. نگران؟ نه نگران نیستم. کمی نگران بی‌حوصلگی بابا هستم و وسواسش توی مراحل درمان. امروز کار متمرکز نداشتم. می‌خواهم برنامه‌ریزی کنم برای مطالعه و نوشتن. این دو کار تنها کارهایی بوده‌اند که توی این مدت تاریخ مصرف نداشته‌اند.

به نوشته‌های قبل از نقطه‌ویرگول که نگاه می‌کنم می‌بینم از رفتارها و احساساتی گفته‌ام که دوست دارم و باید باشم و کمتر در مورد بودن‌هایم حرف زده‌ام. ادر لارا می‌گوید شخصی‌نویسی وقتی بهترین نتیجه را دارد که رگه‌های تاسف و پشیمانی نویسنده را در آن ببینیم. خواننده دنبال کثافت است_ دقیقا همین کلمه را گفته.

بله! من قبل از نقطه‌ویرگول آدم شکرگزاری بودم. متعادل؛ زیاده‌روی نمی‌کردم. گاهی شاکی بودم از دنیا و قوانینش اما نه همیشه. اما الان نمی‌توانم شاکی نباشم و ناراحت. نمی‌توانم شکرگزار باشم. اینکه گندزده شده توی تمرکزم و نمی‌توانم برای سی‌دقیقه پشت میز کار کنم را شکر بگویم؟ یا اینکه توی حرکت هشت‌نقطه سلام‌برخورشید با پوز_ بله دقیقا درست خواندی؛ پوز_ زمین بخورم؟ اینکه نمی‌توانم شب‌ها زیر لحاف بله لحاف آن هم در تابستان دفن شوم و بخوابم و حتی یک ملحفه نازک را هم نمی‌توانم تحمل کنم؟ بله بله… آدم‌هایی هستند که می‌توانند با وجود بی‌حسی دست‌شان بعد از یک ساعت تکان ندادنش هم خدا را شکر کنند اما من نمی‌توانم. آقا نمی‌توانم.

توی هفت ماه گذشته از دو روانشناس کمک گرفته‌ام که نتوانستم با هیچ کدامشان ارتباط برقرار کنم. نه اینکه کاردرست نباشند، نه. شاید اگر برای دغدغه‌ای غیر از نقطه‌ویرگول بهشان مراجعه می‌کردم کارم را راه می‌انداختند. اولین ملاقات با روانشناسی بود که خودش درگیر بود و بعد از چهار سال متاستاز کرده بود. چرا؟ چون دارو را به دلایل خودش قطع کرده بود و رفته بود سراغ درمانی برای بچه‎دار شدن و بیماری برگشته بود. دو جلسه رفتم با وقفه چندماهه و جلسه آخر می‌خواست شیمی درمانی را دوباره شروع کند. ترس و ناامیدی پیامد حرف‌هایمان نگذاشت به جلسات بعد برسد؛ چون از خیلی از حقایق این بیماری حرف زدیم، از محدودیت‌هایی که بعد از درمان ممکن است پیش بیاید تا برگشت بیماری. بین دو جلسه وقفه‌ای که افتاد برای این بود که همان جلسه اول فکر کردم و دیدم طرف خودش هنوز بیماری‌اش را نپذیرفته و نمی‌تواند به من کمک کند. قضاوتی هم نیست هر کسی توی مسیر خودش است. جلسه دوم را که رفتم مطمئن شدم جای من اینجا نیست.

رفتم پیش روانشناس خودم؛ روانشناسی که چند سالی پیشش می‌رفتم. گفتم از مرگ نمی‌ترسم ناراحت زندگی نکرده‌ام هستم و از محدودیت‌هایی که برایم بوجود آمده ناراحتم. گفت از کجا می‌دانی که شاید همین محدودیت به زندگی‌ات عمق ندهد؟ با خودم گفتم عمق به چه درد می‌خورد وقتی لذتی نیست.

با پیگیری در اینستاگرام به عطیه، بانک گیسو و این کلاسی که امروز اولین جلسه‌اش برگزار شد رسیدم. یک تسحیل‌گر و یازده نفر شبیه خودم درگیر با نقطه‌ویرگول. سه ماهی منتظر شروع این دوره بودم. خیلی توی حرف‌زدن راحت نبودم اما حرف زدم. نمی‌دانستم از کجا باید حرف بزنم از غصه‌ای که هنوز توی دلم هست یا از نپذیرفتن شرایط جدید یا محدودیت‌هام. از گرگرفتگی گفتم و روزی که آنکولوژیستم قبل از درمان در مورد سالهای بعد و عوارض موقت و دائم گفت. بعد از جلسه به پریا زنگ زدم یک دل سیر گریه کردم. از دو شب قبل گفتم که می‌خواستم بخاطر کلافگی از گرگرفتگی کار دست خودم بدهم تا اینکه چطور بعضی آدمها می‌پذیرند. من زیادی شاید غرق در دردها و نداشته‌هام شده‌ام. اینکه روزمرگی یک انسان عادی را می‌خواهم چیز زیادی است؟ من دلم نمی‌خواهد برای دیدن خورشید که خیلی از آدمها ان را می‌بینند و اصلا ککشان نمی‌گزد خدا را شکر کنم. نمی‌خواهم.. می‌خواهم نه اینطرفی باشم و نه آنطرفی. یک آدم معمولی با دغدغه‌های معمولی و عادی باشم. اما نمی‌شود. فعلا انگار نمی‌شود.

چند روز نبودم . دلتنگ نوشتن اینجا شدم. از کجای این روزها می‌خواهم بنویسم؟ از اینکه زود خسته می‌شوم. این خستگی کلافه‌ام می‌کند. احساس ناتوانی می‌کنم. اما می‌روم سراغ کاری که دوست دارم انجام بدهم کتابی می‌خوانم، اینجا می‌نویسم، توی دفترم می‌نویسم آهنگی پلی می‌کنم که یادم برود. یادم می‌رود؟ نه ..

یادم نمی‌رود. حوصله برگشت دوباره به کار متمرکز را ندارم. نمی‌دانم شاید بخاطر این است که وقت زیادی را بدون استراحت کار می‌کنم و درجه تمرکزم لیرزسان بالاست و این باعث می‌شود بخواهم با این خستگی مفرط از کار جدی فرار کنم. از طرفی از استراحت‌کردن هم خسته شده‌ام. دوست دارم کار مفیدی برای خودم انجام بدهم. برای من کار مفید یعنی یادگرفتن.. یادگرفتن هم متمرکز بودن می‌خواهد.

نمی‌دانم. آنقدر نمی‌دانم گفتنم این روزها برای هر کاری و حالی زیاد است که رهایشان کرده‌ام که معلق باشند. می‌بینمشان مثل بادکنک دوروبرم هستند و مدام سروکله و پاهایم بهشان می‌خورد، بعضی‌هایشان حتی می‌ترکند اما همچنان جوابی برایشان پیدا نکرده‌ام. بعضی اوقات روز آنقدر تعدادشان زیاد می‌شود که باید مدام پسشان بزنم از جای نشستن و خوابیدنم.

چطور می‌شود آدم با این همه نمی‌دانم زندگی کند؟ وقتی تعداد نمی‌دانم ها زیاد شود احساس ناامنی می‌کنم. افسردگی، بغض و گریه گریبانم را می‌گیرد تا جایی که پاره‌اش می‌کند. یقه‌ام را می‌گویم. یقه لباسم را نه یقه لحظه حالم را. محض رضای خدا هیچ توجیه روانشناسی و متافیزیکی هم نمی‌تواند کمی از حالم را تغییر دهد. راهکاری پیدا می‌کنم باید چند بار جواب بدهد. نمی‌شود. چند بار راهکارهایی پیدا کرده‌ام اما یک بار مصرف بوده‌اند. خاصیت راهکارها است یا خاصیت اوضاع و احوال من این روزها. نمی‌دانم! ببین. دوباره یک نمی‌دانم دیگر اضافه شد. توی چشم و چال مانیتور که نمی‌گذارد کلماتی که دارم می‌نوسم را ببینم. شاید باید مدام همین یک بار مصرف‌ها را امتحان کنم و خلاقیت داشته باشم. بله خلاقیت برای پیش بردن زندگی و دور زدن محدودیت‌های نقطه‌ویرگول.

نمی‌‌دانم. . این نمی‌دانم را با ناخن هایم که این روزها بلند شده می‌ترکانم.


چند وقت پیش با علی رفته بودیم لوازم‌التحریر فروشی که تعدادی برگه بخرد؛ همان موقع بود که آمده بود عیادت من و توی پیک درمان بودم. بهم اصرار کرد که خودکاری مدادی چیزی بردارم، حوصله نداشتم فکر کنم چه چیزی دوست دارم یا لازم دارم. کلافه دور خودم می‌چرخیم. خودش دوتا خودکار که از سر و از پشت بهم چسبیده بودند برداشت گذاشت توی جیبش. دست بردم و درشان آوردم. درشان را که باز کردم دیدم به‌به نوک باریکش خوراک خودم است. مال من شدند.

توی این چند ماه با یکی از آنها خیلی نوشته‌ام و کلی وقت نوشتن لذت داشته‌ام. ابزار موافق میلم در انجام کار مورد علاقه‌ام لذت انجامش را صد چندان می‌کند. امروز موقع نوشتن صفحات صبحگاهی چشمم به جوهرش افتاد که کمتر از نیم میلیمتر است. آنقدر حواسم به پایین رفتنش بود که اصلا نفهمیدم چی نوشته‌ام.

حوالی ظهر با علی حرف می‌زدم و از غصه تمام شدن جوهر می‌گفتم و اینکه امکان دارد شبیهش را پیدا نکنم؛ اما ذوق داشتم یکی دیگر ازشان دارم.

گفت: سعی کن لذت ببری از هر چیزی چون ممکنه مثل این خودکار دیگه تکرار نشه همون یک بار باشه. چیزی نگفتم. خودکار را به خواهرم نشان دادم و دستی به سرو روی روباه روی بدنه‌اش کشیدم.

چند دقیقه بعد که رفتم سروقتش که باهاش بنویسم دیدم نیست…

تمام اتاق را زیرورو کرده‌ام. نبود چرا وقتی به چیزی تعلق خاطر نشان می‌دهم با همان محک می‌خورم؟ جهان‌ هستی کِرم دارد که می‌خواهد اهالی‌اش را آزار بدهد؟ که چی؟ آزمایش بشویم که چی؟

آقا یا خانم جهان‌هستی خودکارم رو بده بیاد به اندازه کافی از دستت شکار هستم. 

چند روزی هست متمرکز دارم مهارت جدیدی را تمرین می‌کنم. چشم‌هام خشک می‌شوند اما سرتق ادامه می‌دهم. بخاطر قرص خوابی که چند شبی هست می‌خورم توی روز فرصتی پیش بیاید نشسته چرت پیرمردی می‌زنم. اما لذت می‌برم. انگار یادگرفتن نسیمی است که توی صورتم می‌خورد و یادآوری می‌کند که زنده‌ام. حتی حالایی که هنوز از نظر روحی سرپا نشده‌ام و عوارض داروها توی ساعت چند بار بهم سیخونک می‌زنند.

سایتم را داده‌ام دستی به سرو رویش بکشند. نمی‌دانم قرار است چه کلمه‌هایی را آنجا جا بدهم. همین را می‌دانم که می‌خواهم مستمر بنویسم. از هر چیزی که دوست دارم با کسی حرف بزنم_ برای مخاطب‌های مختلف، فامیل و دوست و همسایه و راننده اسنپ و مغازه‌دار.

هنوز خیلی نمی‌توانم حرف بزنم حتی وقتی حرف هم نمی‌زنم و اطرافیانم برایم حرف می‌زنند و گوش می‌دهم هم خسته می‌شوم. اما نوشتن؛ از نوشتن هم خسته می‌شوم تا قلم دستم می‌گیرم و دستم در شرف گرم شدن است خسته می‌شوم. جور راحت نشستنم را هم پیدا نکرده‌ام. همین باعث شده کمتر از قبل کتاب بخوانم.

دلخوشی این روزهام پیشرفت‌کردن توی مهارت جدید است.

هفته سی‌ام شروع شد؛ سی هفته است که روزگار دارد جور دیگری برایم پیش می‌رود. دو روز گذشته مهمان داشتیم و من بعد از ۱۶ ماه دو تا از خاله‌هایم را دیدم؛ خاله پ و ف و آقای ص شوهر خاله.

این دیدار بهم چسبید. با چی؟ با حرف‌زدن، گریه‌کردن، غرزدن، خندیدن، عصبانی‌شدن، بغل‌کردن و بوسیدن. این مصدرها در ملاقات‌ با عزیزی همه باهم بیایند می‌شود چسبیدن حال و دیدار. چطور میشود که همه این مصدرها را تجربه کنیم؟ با حرف زدن؛ حرف‌زدن که باشد راحت بودن که باشد می‌توانیم از معاشرت لذت ببریم.

انرژی مطلوب این دو روز را نگه می‌دارم برای فردا که قرار است بروم دکتر.

دیروز مهمان داشتیم و من هیچ کاری نکردم الا حرف زدن. حوالی ساعت نه شب که شد خوابم گرفت. مگر می‌شود آدم با حرف‌زدن اینقدر انرژی‌اش تحلیل برود؟ بله می‌شود. کسی که از جنگ برگشته باشد بله خسته می‌شود. همچنان با بدنم قهرم. وقتی به یکشنبه و وقت دکتر فکر می‌کنم دندان‌هایم تا سرحد قروچه روی هم فشار می‌آوردند؛ از دکترم متنفرم. ستون پنجم است.

کودتایی در بدنم اتفاق افتاده. کودتا را توی لغت‌نامه دهخدا جستجو می‌کنم؛ نوشته برانداختن حکومت بااستفاده از قوای نظامی کشور و تسلط بر اوضاع و روی کار آمدن حکومتی نو. نه به کودتا نرسید؛ نشد که برسد که اگر لنف‌هام درگیر شده بود می‌شد کودتا. جوجه شورشی بود. من کجا ایستاده بودم؟ گوشه‌ای؛ چون واقعا توان تصمیم‌گیری نداشتم. برای خواباندن شورش به دخالت خارجی نیاز بود چون سیستم ایمنی‌ام توانایی تشخیص سلول‌های عصبانگر را نداشت. دکتر و خانواده ستون پنجم شدند تا عملیاتی صورت بگیرد.

بدنم مورد حمله داخلی و خارجی قرار گرفته؛ می‌دانم اما چرا من با خودم هنوز مهربان نشده‌ام؟ دیروز دستم با در رب بربد؛ از دو جا. به خونی که از جای زخم بیرون می‌زد نگاه می‌کردم بدون هیچ عکس‌العملی. نه ناراحت شدم و نه آخ و اوف کردم. این یعنی برایم مهم نبود. چرا؟

قهرم؛ حتی با خودم هم قهرم. تا کی؟ نمی‌دانم..

الان بزرگترین ندانم‌کاری که دارم جور زندگی کردن است. نمی‌دانم چطور باید زندگی کنم. زندگی قبل از نقطه ویرگول چطور بوده که پیامدش شده بیماری. حالا چه کاری انجام ندهم که برگشت دوباره نداشته باشد؟ اصلا آیا به سبک زندگی‌ام ربط دارد یا چه؟ خوشحال بودم واقعا؟ چقدر عجله عجله زندگی می‌کردم؟

گاهی فکر می‌کنم آنطور که فکر می‌کردم با بدن و ذهنم در صلح نبوده‌ام که … من حمله‌ای جایی جاهایی به سلول‌هایم کرده‌ام که برگشت و پاتکش شده نقطه‌ویرگول. شاید هم این سوال‌ها کار ذهن است که مدام می‌خواهد مقصر پیدا کند و بزرگترین مقصر را همیشه خودم می‌داند.

بخیه های روی تنم که می‌گویند نمی‌ماند؛ گرگرفتگی و ضعف بدنی که می‌گویند عادت می‌کنی. مو‌های ریخته و ابروها و مژه‌های زرد که می‌گویند درست می‌شود همه ردهایی هستند که نقطه ویرگول رو تتنم گذاشته؛ تا کی هستند؟ نمی‌دانم. شاید موهبت هستند و خودم نمی‌دانم. نمی‌دانم.

تاریخ‌های شیمی‌درمانی‌ام بیست‌و‌یک روز با هم فاصله داشت؛ سه هفته. یکشنبه به یکشنبه می‌رفتم که دارویی تزریق کنم که قرار بود سیلاب توی بدنم راه بیندازد. دقیقا همین کلمه. چون برای از بین بردن سلول‌های معیوب می‌زد سلول‌های سالم را هم می‌کشت؛ دقیقا همین کلمه. آمپولی روز بعد از شیمی‌درمانی دور نافم تزریق میشد که سه روز استخوان درد را آوار می‌کرد روی استخوان‌هام. تمام شد مثل تمام روندها و ماجراها که تمام می‌شود. اما من حالا و بعد از گذشت سه ماه از آخرین جلسه شیمی‌درمانی چند روز قبل از یکشنبه‌ها و فاصله‌های بیست‌و‌یک روزه‌اش بی‌قرار می‌شوم. انگار برای بدنم این تازیخ ثبت شده و خاطره‌ای که نگران دوباره تکرار شدنش را دارد. همین تاریخ بیست‌ویک روزه را برای ادامه درمان باید بروم دکتر. دردی نیست اما همین که دوباره توی همان محیط و کنار ادمهایی که همین درد را دارند قرار می‌گیرم هم آزارم می‌دهد.

به شرطی‌شدگی بدنم فکر می‌کنم. چطور می‌شود یک شرطی‌شدگی بر وقف مراد با بسازم؟ این یک شرطی‌شدگی تلخ است که بدن و ذهنم هر دو متوجه‌اش می‌شوند. فکر می‌کنم شرطی‌شدگی خوش را خیلی سخت می‌توان ساخت. نمی‌دانم شاید تابحال نساخته‌ام فکر می‌کنم سخت است.

یعنی می‌شود ساخت؟

هنوز جوری متفاوت قبل از نقطه‌ویرگول زندگی نمی‌کنم. هنوز روزمرگی ندارم. روتینم بهم خورده. شرایط بحرانی را رد کرده‌ام اما هنوز روتین ندارم. این مسئله باعث می‌شود نوسان حال داشته باشم. وقت‌هایی از روز قعر چاه سیاه افسردگی‌ام و لحظاتی نرمال. دارم به روتین جدید فکر می‌کنم. چرا جدید چون محدودیت‌هایی دارم. خستگی مفرط و گرگرفتگیِ گاه‌وبیگاه باعث می‌شود موقع انجام کار متمرکز کم حوصلگی کنم و کلافه شوم. دامنه حرکت توی یوگا و حنی نشست و برخاست کم است و این باعث می‌شود گاهی اصلا دلم نخواهد از جایم بلند شوم. اما … اما باید یک روتین بر اساس همین که هستم بسازم؛بدون توقع زیادی.

همین که وبلاگ‌نویسی را شروع کرده‌ام و کمی بیشتر می‌خوانم فکر می‌کنم دستاورد خوبی باشد. توی این هفت ماه یادداشت‌های روزانه را توی دفتر داشته‌ام و بخاطر دست چپم تایپ نکرده‌ام هنوز هم خسته می‌شوم موقع نشستن مستمر پشت میز و دست به سیستم. اما یک چیز را می‌دانم، حالا می‌دانم که سخت نگیرم واقعا به خودم سخت نگیرم.

کی با جهان قهر کردم؟ نمی‌دانم.
شاید وقتی زل زدم توی صورت سیاهی که اتفاقی و لحظات آخر دکتر توی مانیتور پیدا کرد؛ شاید وقتی تیغ جراحی را روی پوست تنم حس کردم وقتی که مثلا بیهوش بودم اما نبودم؛ شاید وقتی که دکتر وقت جراحی دوم را داد و توی چشمهام گفت: هر چه دوست داری گریه کن؛ شاید توی بیخوابی‌های چند شب بعد از جواب پاتوبیولوژی؛ یا شاید شب اولین جلسه شیمی درمانی وقتی که رگه‌های درد پیدا شدند و خیلی شاید دیگر… هر کدام از اینها خودشان روایت‌هایی هستند.جمع استیصال همه این شایدها شد اینکه با جهان قهر کردم. منی که هر لحظه‌ی این جهان را حساب شده می‌دیدم حالا نمی‌خواستم اصلا توی صورتش نگاه کنم چه برسد به اینکه بهش حق بدهم.

یکی از همان شب‌های بیخوابی که قوز کرده بودم و لبه تخت دست به چانه نشسته بودم و به سیاهی جلوی صورتم خیره شده بودم با خودم گفتم: هیچی توی این دنیا حساب‌کتاب نداره و تمام باورهایی که آجر‌به‌آجر توی این هفده سال ساخته بودی کشک بودن که نقطه ویرگول سابیدشون و باهاشو آش رشته درست کرد و تمام دکترها و اهل فامیل رو جمع کرد دورش که ازش نوش جان کنن. معلق بودم چون به جایی وصل نبودم. چون قلاب‌هام را از باورهام رها کرده بودم. اما این تعلیق ترسناک بود و باعث میشد کندتر و سخت‌تر و زجراورتر لحظات را بگذرانم.

باید چیز جدیدی پیدا می‌کردم. آرزو؟ هدف؟ نداشتم .. تمام این سالها تلاش کرده بودم در بی‌آرزویی زندگی کنم، موفق بودم و خوشحال وراضی. کی فکرش را می‌کردم این مدل زندگی ممکن است جایی دیگر کار نکند؛ که راه را سخت‌تر کند.

‌باید باور می‌ساختم. اما مگر میشد توی اوج بحران باور ساخت؟ آدم‌ها توی بحران از چنگ انداختن به باورهایشان برای کمی راحت‌تر طی کردن مسیر استفاده می‌کنند که گذر کنند که راحت‌تر گذر کنند، اما انگار همیشگی نیست؛ نه برای همه آدم‌ها و نه برای همه اتفاقات. من توی نقطه‌ویرگول فهمیدم ممکن است باورها کار نکنند و احتمالا توی قاب بوده‌اند و زده به دیوار زندگی، یا اصلا توهم بوده تکیه‌دادن به باورها.
به داشته‌هایم فکر کردم؛ پول، خانه، ماشین و شغل مورد علاقه نداشتم، چیزی از خودم توی این دنیا نداشتم. اما خانواده داشتم و یاری. قلابم را گیر دادم به آنها؛ به دوست‌داشتن‌شان. بارها و بارها توی این چند ماه با دیدنشان، با حرف زدن با آنها، لمسشان با سرانگشتانم و به اغوش کشیدنشان این قلاب را محکم‌تر گیر دادم. کار کرده. دارد کار می‌کند که اینجا هستم و از نقطه ویرگول می‌گویم.

‌پی‌نوشت: سرطان برای من نقطه‌ویرگول زندگی‌ام شده و توی نوشته‌هایم اسمی ازش نمی‌برم.

از اول تیر شروع کرده‌ام به یوگا کردن؛ حداقل روزی سی دقیقه. آداب دوش و صبحانه را که به جا می‌آورم می‌نشینم پای کارهایم. این تعلیق شش ماهه و هیچ کاری نکردن باعث شده همزمان پای چند کار بنشینم. قبل از نقطه‌ویرگول عادت داشتم فقط یک کار را شروع کنم و متمرکز همان کار را چندین روز و ساعت‌های متوالی که بیشتر وقت‌ها طاقت‌فرسا می‌شد انجام بدهم. دوران کرونا بود؛ تمرین کلاس داستان‌نویسی مهدی ربی داستانی با مضمون عشق بود و کار پیش نرفته بود تا هفته آخر. روز آخر چیزی بیشتر از ده ساعت پای نوشتن و ویرایش و پس‌وپیش پاراگراف‌ها و خرده روایت‌های داستان بودم. به خودم که آمدم دیدم می‌خواهم بالا بیاورم هم از خستگی و هم از خواندن هزارباره کلمه‌ها. اما حالا یک آهنگ و یک فیلم پلی می‌کنم؛ بله گاهی هردو دارند با هم جلو می‌روند. آهنگ می‌شود موسیقی پس‌زمینه فیلم. یک فایل ورد باز می‌کنم برای نوشتن. کتاب‌ زبانی را کنار دستم دارم. جزوه مهارت جدیدی که قرار است یاد بگیرم باز روی پایم است. سایت تمرین ده‌انگشتی را هم باز می‌کنم. یک کتاب داستان کوتاه یک طرف میز و طرف دیگرش یک جستار است. متوجه نیستم اما وقتی سرسام می‌گیرم به دنبال سرنخش که می‌گردم خودم را وسط چند کار که حواسم متمرکز به هیچ کدامشان نیست پیدا می‌کنم.

نقطه‌ویرگول چه بلایی سر عادت‌های من آورده؟ راستش هنوز خودم نمی‌دانم؛ شاید ناخودآگاه فکر می‌کنم وقت تنگ است و باید برای کارهایی که لازم دارم و دوستشان دارم وقت بگذارم و تا جایی پیش ببرمشان. انگار عجله دارم برای زندگی کردن. انگار کسی یا چیزی، نه سرطان، نه نه نقطه‌ویرگول بهم گفته است که وقت برای تو هم کم است؛ بجنب!__وقتی می‌خواهم کلمه سرطان را تایپ کنم تمام دردها و تنهایی شش ماه گذشته روی پرده ذهنم لحظه‌به‌لحظه‌اش به نمایش در می‌آید. می‌خواهم سنت بگذارم: هر جا خواستم اسمی از سرطان ببرم می‌گویم نقطه‌ویرگول.

اینجا بر خود لازم می‌دانم بعضی نوشته‌هایم گاهی شهود هم داشته باشد که از حالت حکایت بیرون بیایید و چیزی شبیه جستار شود. لحظه شهودی توی این نوشته نیست. چون باید لحظه‌به‌لحظه احساسات و ماجراهای این شش ماه و حتی قبل آن را مرور کنم و موشکافی، تا به شهود برسم. فکر می‌کنم وبلاگ‌نویسی به مرور زمان لحظات شهود زیادی را برایم تصویر کند.

آدر لارا می‌گوید بعضی نوشته‌ها نظرات شخصی است تمرینی هستند برای وراجی و استدلال و مراقبه.

نشسته‌ام که ساعت دو کلاس آنلاین شروع شود. هوای تابستان زیادی گرم است. می‌دانم تابستان است و گرما خُلق تابستان؛ اما می‌توانم غر بزنم. نمی‌توانم؟ بخاطر گرگرفتگی‌ام و اینکه هیچ پنکه و کولری نمی‌تواند سرپوش بگذارد روی خصلت تابستان و این حالم می‌خواهم غُر بزنم.

این کلاس پانزدهم تیر برگزار شد؛ آنلاین. اما کیفیت برگزاری پایین بود و بچه‌ها شاکی بودند. موسسه و آقای صحت، سروش صحت انگار برایشان کیفیت کار و رضایت بچه‌ها مهم بوده که کلاسی جبرانی برای بچه‌های آنلاین گذاشته‌اند. حالا دو بار کلاس آقای صحت را تجربه می‌کنم. فیلم کلاس روز پانزدهم را هم شنبه توی سایت می‌گذارند و لذتی دوباره. صفحه وبلاگ باز است و دارم به نقطه‌ویرگول فکر می‌کنم. جایی خواندم که نوشته بود: نویسنده باید جمله مستقل را تمام کند و می‌تواند آنرا ادامه ندهد اما تصمیم می‌گیرد نوشته ادامه پیدا کند؛ پس نقطه‌ویرگول می‌گذارد. اختیار و انتخاب. یک روز هم توی تقویم به نام این علامت نگارشی است؛ شانزدهم آوریل. روز جهانی نقطه ویرگول! به عنوان یک نماد هم شناخته شده است؛ نمادی که در واقع برخواسته از مفهوم و معنی‌اش است. نمادی که برای امیدبخشی و تلاش برای مبارزه با افسردگی و خودکشی است.

امی بلوئل در سایتش می‌گوید: این علامت زمانی استفاده می‌شود که نویسنده امکان انتخاب میان پایان‌دادن و ادامه دادن جمله را دارد؛ اما ادامه دادن را انتخاب می‌کند. انتخاب. امی یک پروژه پشت این علامت راه انداخته و نمادش کرده. نمی‌دانم از کی اما من خودم را نشسته روی این علامت می‌بینم؛ ماهها است. افسردگی یقه‌ام کرده؛ بخاطر اینکه روتین زندگی‌ام بهم خورده و روزهای معمولی و عادی نداشته‌ام.

سرطان را انتخاب نکرده‌ام. هیچ‌کس بیماری‌اش را انتخاب نمی‌کند. بسیاری از بیماری‌ها بخاطر سبک نادرست زندگی سروکله‌شان پیدا می‌شود. اما این بیماری مشمول آن بسیاری نیست. توی چهل سالی که همین چند ماه پیش پرش کردم کسی را دوروبرم ندیده‌ام که به اندازه خودم به سبک زندگی‌اش اهمیت بدهد. وقت‌هایی که کم می‌آورم نه می‌خواهم ادامه بدهم و نه می‌خواهم تمام کنم. میانه اینها می‌شود چه حالی؟ اختیار و انتخاب و اراده را بارها توی مسیر از دست داده‌ام؛ معلق در فضا و زمان. ماجراها و اتفاقات یا مرا به سمت خودشان کشیده‌اند یا به سمتی هل داده‌اند و از خودشان دورم کرده‌اند. چطور باید انتخاب کنم این مکث بیشتر از ویرگول را تمام کنم و زندگی کنم؟ وقتی هنوز ردِ درد روی تن و روحم هست، وقتی هنوز سوال چرا من؟ مدام توی سروکله‌ام جولان می‌دهد.

بله با صدای بلند می‌گویم سخت است گذر کردن و روتینی روی این ردِ درد ساختن. کسانی هستند که این کار را انجام می‌دهند؛ نمی‌دانم شاید دیر یا زود همه می‌توانند گذر کنند. شاید که نه حتما آنها هم زمانی را روی نقطه‌ویرگول نشسته‌اند و جایی و لحظه‌ای کفه‌‌ی زندگی کردن با یک خاطره، یک آرزو یا هدف و یا یک آدم سنگین شده و ادامه داده‌اند.

قبلا از یوگا و مراقبه و مدیتیشن می‌نوشتم. اما به دلم نبود. حالم با نوشته‌هایم خوب نبود. دوست داشتم یادداشت‌های روزانه داشته باشم. از هر دری حرف بزنم و موضوع سایت محدودم می‌کرد. داد‌ه‌ام دستی به سرو روی سایت بکشند، اگر آقای قائدی زودتر کار را تحویل بدهد بیشتر اینجا سروکله‌ام پیدا می‌شود. به خودم قول می‌دهم.

چرا نقطه‌ویرگول؟ چون من حالا در نقطه ویرگول زندگی‌ام ایستاده‌ام. سرطان.

shift+y

جایی نوشته است: کاربرد نقطه ویرگول در فارسی به اندازه نقطه یا ویرگول به تنهایی نیست؛ اما این موضوع چیزی از ارزش و اهمیت نقطه ویرگول به عنوان یک علامت نگارشی کم نمی‌کند. نشانه‌ای برای یک مکث طولانی‌تر از ویرگول و کوتاه‌تر از نقطه؛ به عبارتی کاربرد نقطه ویرگول چیزی مابین نقطه و ویرگول است. یکی از رایج‌ترین کاربردهای نقطه ویرگول جایی‌ست که توضیحاتی تکمیلی‌تر به دنبال جمله قبلی می‌آید. در اینجا به جای نقطه می‌توان از نقطه ویرگول استفاده کرد تا خواننده متن متوجه بهم پیوستگی این دو جمله شود.

نقطه برایم مرگ است و ویرگول شاید شکست‌هایی که وقفه می‌اندازند بین احساسات و رفتار و اعمال زندگی. سرطانم را نقطه ویرگول می‌نامم. همین حالی که حالا دارم و همین شرایط. هنوز نتوانسته‌ام روزمرگی خودم را پیدا کنم؛ بعد از شش ماه و یازده روز. دو طرف نقطه‌ویرگول به هم پیوستگی دارند اما چرا باید علامتی آنها را از هم جدا کند؟ چرا نمی‌شود همه زندگی‌ام یک طرف نقطه قرار بگیرد؟ قرار است طرف دوم با مکثی طولانی‌تر از ویرگول بیاید؛ مثل همین حالا که هنوز روزمرگی زندگی را روی بستر بیماری پیدا نکرده‌ام. قرار است بعد از نقطه ویرگول جمله قبل را کامل کنم. قرار است کاملش کنم.

نمی‌دانم چطور قرار است شیوای قبل از نقطه‌ویرگول را کامل کنم وقتی هنوز نتوانسته‌ام جمله را شروع کنم. شاید شروعم همین نوشتن توی وبلاگم باشد.

چطور می‌شود که ما تاریخ روزها دیگر برایمان مهم نیست؟! چه می‌شود که زمان از دستمان در می‌رود؟! نه اینکه دَر برود دوست نداریم زمان را نگاه کنیم. شاید می‌ترسیم که توی همان تاریخ و همان ساعت بمانیم. از گیرکردن می‌ترسیم. یا شاید از تمام شدن می‌ترسیم. از تمام شدن همان لحظه‌ای که داریم تجربه می‌کنیم. چه چیزی در ذهن‌مان هست که از آگاه شدن به لحظه و مکانی که در آن هستیم فراری هستیم؟! چون دوستش نداریم و چون دوستش داریم. این دو حقیقت دامنه‌های پاندول بالا است. دوست داریم و دوست نداریم… مگر می‌شود؟ دو قطب آهن‌ربا یک جا کنار هم باشند؟ خودم هم تا بحال به این مسئله فکر نکرده بودم. لحظه‌هایی که دوست دارم و لحظه‌هایی که دوست ندارم. جای که دوست دارم و جایی که دوست ندارم. نه در گذشته‌ها. در همین لحظه.. اینکه دوست ندارم و نمی‌خواهم آگاه باشم و می‌خواهم بگذرد، نمانم و گیر نکنم. اما اینکه دوست دارم و نگاه نمی‌کنم چون دوست دارم موقعیت تغییر نکند و تمام نشود؛ که عبور نکنم، که شاید از آینده می‌ترسم. اما عبور… کلمه‌ای است که باید به آن آگاه باشم. آگاه باشم. که این لحظه با تمام احساساتی که در من ایجاد می‌کند و بالا می‌آورد، می‌گذرد. این مکان و این لحظه را باید ترک کنم. به همین زودی.. زودی از لحاظ نسبیت. شاید دقیقه‌ای دیگر یا شاید سی سال دیگر. کاش واقعا یک چیزهایی دست خودمان بود. ماندن جایی و لحظه‌ای برای فقط استراحت کردن و به هیچ چیز فکر نکردن. حتی به گذر همین مکان و زمان. برای همراه شدن با جریانی که در حال عبور است و نماندن در هر موقعیتی نیاز به سوخت هست. نیست؟ نمی‌خواهم بمانم و گیر کنم. نمی‌خواهم بترسم از تمام شدن. باشد؛ می‌آیم. نمی‌مانم، اما سوختم را برای ادامه‌دادن از کجا جور کنم؟ قرار است جریان سوخت مرا تامین کند؟! خود مسیر؟! یادم می‌ماند.

با حال نه چندان خوب نشسته‌ام که کمی بنویسم؛ بعد از مدت‌ها.  اما نمی‌دانم از چه قرار است بنویسم. از خودم سوال می‌پرسم:

“چه کاری هست که دوست دارم در هر شرایطی انجام بدهم؟

چه کاری هست که دوست دارم در غمگین‌ترین حالت ممکن انجام بدهم؟

چه کاری هست که دوست دارم در خوشحال‌ترین حال ممکن انجام بدهم؟

چه کاری هست که دوست دارم در تنهاترین حالت ممکن انجام بدهم؟

چه کاری هست که دوست دارم در شلوغ‌ترین حالت ممکن انجام بدهم؟

چه کاری هست که دوست دارم در عصبی‌ترین حالت ممکن انجام بدهم؟

چه کاری هست که دوست دارم در خشمگین‌ترین حالت ممکن انجام بدهم؟

چه کاری؟؟”

“نوشتن.” خودم جواب خودم را می‌دهم. سوال و جواب.

“از چه چیزی و چه کسی می‌خواهم بنویسم؟ هدفم  از نوشتن چیست؟ به کجا می‌خواهم برسم؟”

“هدف یک چیز بی‌معنی است که برای خودتان گذاشته‌اید. یا شاید معنی هدف‌گذاری را نمی‌دانید. انجام بدهید کاری را که دوست دارید در هر شرایطی انجام بدهید. این هدف است. بدون اینکه به این فکر کنید که آخرش چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ که چه؟ یک سوال؟! آیا چیزی بیشتر از زندگی‌کردن می‌خواهید؟ چیزی بیشتر از حال خوب؟ حالتان خوب می‌شود. مفید خواهید بود و جهان هم زیبا خواهد شد با انسان‌هایی که همه حالشان خوب است و در حال زندگی‌کردن خودشان هستند.”

زندگی کردن خود…

شما درست زمانی که خودتان را زندگی کنید حالتان خوب می‌شود. اگر حالتان جسمی و روحی سامان ندارد دلیلش این است که جایی خودتان را ندیده‌اید. نمی‌بینید. زندگی‌‎اش نمی‌کنید. نادیده‌اش می‌گیرید. یا شاید سرکوبش می‌کنید. “

“چاره چیست؟”

“چاره این است که آن قسمت در تاریکی مانده را پیدا کنید و در آغوشش بگیرید. به تمامیت خودتان پیودندش بدهید. حالا زندگی کنید. خودتان را. تمام خودتان را. نکته جالب اینجا است پیدا کردن آن اصلا کار سختی نیست. زندگی‌کردن خودتان کار بسیار ساده‌ای است. بسیار ساده و لذتبخش. زندگی کن خودت را بدون توجه به اینکه چه کاری در بیرون مطلوب به نظر می‌رسد.”

“تو چه کسی هستی که با من حرف می‌زنی؟” انگار این کلمات من نبودند؛ نه لحن کلام و نوعشان.

“من تو هستم که حرف می‌زنم. من همان هستم که سالهاست منتظرم زندگی‌ام کنی.”

“نوشتنمت”

“تو به اندازه همین چند خط مرا زندگی کردی. زندگی کردیم. ساده نبود؟”

 

 

امروز را هم که اینجا دارم می‌نویسم از نظر انسان‌ها و قوانین بعد سوم تلف کردم. آنطور که برنامه‌ریزی کردم روز پیش نرفت؛ نشد که بشود. از خودم دلخورم؛ عصبانی‌ام. من با این شرایط جدیدم باید با آنها زندگی کنم؛ شبیه آنها. در حالیکه نمی‌شود که بشود. چون شرایط روحی و جسمی من تغییر کرده است. انتظار اینکه شبیه قبل زندگی کنم انتظار بیهوده‌ای است. یکی به من بگوید این یعنی غم و خشم هم بی‌مورد است!؟ بر اساس توانایی‌ها و اهدافی که دارم از خودم انتظاراتی دارم؛ اما حالا هر دوی آنها تغییر کرده‌اند. پس برنامه‌ریزی بر اساس آن توانایی‌ها و اهداف کار نمی‌کند. حالا من چطور باید برنامه‌ریزی کنم؟!

این آگاهی جدیدی است که برای من جاری شد. اینجا می‌نویسم تا اگر باز فراموش کردم سراغش بیایم. می‌نویسم تا بماند برای روزهایی که انسان‌های گذارکرده با خواندن این کلمات خاطراتشان زنده شود. روزهایی که برای همه به این شکل بوده است.

 

روز را جرعه‌جرعه کن و هر جرعه را تا هر زمان که دوست داری سربکش. آن کارهایی که دوست داری را انجام بده. وقتی احساس کردی لازم است کار عوض شود، عوضش کن. کارهایی که دوست داری را بدون اینکه به خودت فشار بیاوری انجام بده … جرعه‌جرعه سرکشیدن تا جایی که احساس سیری می‌کنی. یادت نرود که تو در همین جرعه‌جرعه‌ها و لذتش است که رسیده‌ای. واقعا این همان هدفی است که برای آن آمده‌ای. کارهای مختلف، لذت‌های مختلف و مزه‌های مختلف …

مسیر؟ هدف؟ مسیری که منتهی به هدف می‌شود را رها کن. مسیری اگر هست فقط برای تجربه لذت‌ها و مزه‌های گوناگون است و نه بیشتر. اگر مغزت تابحال اینطور بارگزاری شده که باید در مسیری تلاش کنی و به خودت سختی بدهی که به هدفی درخور منتهی شود و برای این لذت‌ها تو را دچار عذاب جدان می‌کند یا از انجام آن  کارها منع می‌کند، کاری کن؛ برایش هدف تعیین کن. چه هدفی؟ به او بگو: هدف لذت‌بردن است. روی هر پله‌ای که هستی و همین کاری که انجام می‌دهی را با لذت انجام می‌دهیم. خودت مغزت را با این هدف‍گذاری بارگزاری کن. پس هدف می‌شود تجربه لذت‌های گوناگون و مزه‌های مختلف در زمان خودش و نه بیشتر.

 

این زندگی است که انتظار انسان را در زمین جدید می‌کشد.

مقایسه… از مقایسه دست بردار؛ برنامه‌ریزی به روش‌های بعد سوم و کتابها و اساتید مربوط به آن را کنار بگذار؛ چون کار نمی‌کند. به غیر از اینکه در تو انسدادهایی ایجاد می‌کند. چون تو با شرایطی که داری امکان انطباق با آنها را نداری. حتما می پرسی چطور پس برنامه‌ریزی کنم؟ خودت را با لذت‌های خودت برنامه‌ریزی کن. چه کارهایی در تو لذت‌های متفاوت ایجاد می‌کند؟ آنها را انجام بده تا جایی که دیگر احساس کنی کافی است و دوباره ودوباره… اگر بعد از مدتی حین انجام دادن کاری متوجه شدی کاری که انجام می‌دهی لذت چندانی ندارد آن را رها کن. این لذت در خودش احساس‌های مختلف دارد. مسیح به شما گفت شادی، شوق و آرامش پکیجی است که با نام لذت تجربه می‌کنید. رها کن.. رها کن رها کن..

 

برنامه‌ریزی‌هایی که تا بحال انجام می‌دادی

رها کن قضاوت‌کردن در مورد خودت را

رها کن خودتخریبی را

رها کن برنامه‌یزی‌هایی که در تو احساس ترس، قضاوت، کم‌کاری و عقب‌ماندن را ایجاد می‌کرد.

در آغوش بگیر

هر آنچه در تو لذت ایجاد می‌کند. هرآنچه که لذت است را به اندازه‌ای که دلت می‌خواهد انجام بده.

بمان.

این زندگی در بعد پنجم است. تو فکر می‌کنی در بعد پنجم هستی و هستی. اما می‌خواهی برنامه‌ریزی به سبک بعد سوم انجام بدهی؟!

این خنده‌دار است!

و یک نکته دیگر.. وقتی روی پله‌ای در حال مزه‌گرفتن لذتی هستی به مزه بعدی، پله بعدی و جرعه بعدی نیاز نیست فکر کنی چون درست همان موقع که باید انتخاب کنی انتخاب می‌کنی که چه لذتی را شروع کنی.

باور کن دوره برنامه‌ریزی‌های گذشته تمام شده است.

باور کنید..

باور کنید و  زندگی کنید.   

 

 

صدای کسی از پشت در اتاقم شنیده می‌شود. گوش می‌شوم که ببینم چه چیزی می‌توانم از حرفهایش پیدا کنم و سوژه نوشتن کنم. در هر جمله‌اش کلمه باید وجود دارد؛ در جمله‌ای که نیست نباید وجود دارد. خودم زمانی خیلی از این کلمه‌ها استفاده می‌کردم. دقیق که شدم این کلمه‌ها را کلاهی دیدم بر سر جمله‌هایم که مرا شبیه دیکتاورها کرده بود.

 

“باید” و “نباید” الزام به انجام‌دادن یا انجام‌ندادن کاری است. کاری که از نظر گوینده الزام دارد و بیشتر مواقع لزومی هم ندارد که شنونده آن را قبول داشته باشد یا نه.

 

آیا باید من با باید تو فرق دارد؟ چرا و چه فرقی؟ معیار اینکه کسی باید را اول جمله می‌گذارد چیست؟ برای محافظت از خودش یا برای محافظت از دیگری یا شاید برای ترس و کنترل اوضاع؟ این باید هر چه سفت و سخت‌تر باشد، از سیم‌خارداری با قطر بیشتر خبر می‌دهد. سیم‌خارداری که اگر گوینده و دیگری از آن بگذرند پریشانش می‌کند.

 

به این فکر می‌کنم اصلا لزومی به بودن این سیم‌خاردارها هست؟ این سیم‌خاردار چقدر لازم است محکم باشد؟ مرز هستند؟ برای جدایی چه چیزهایی؟ اصلا نیازی هست این مرز سیم‌خاردار باشد یا می‌تواند از جنس طناب باشد یا حتی نخ؟ خودمان این مرز را درست می‌کنیم یا کسی به ما دیکته می‌کند؟ آیا جای این سیم‌خاردارها لازم است ثابت باشد؟ آیا نیاز یه بازبینی وجود ندارد؟ اگر بله معیار تغییر یا حتی کَندن آنها چیست؟ آیا به این سیم‌خاردارها تعصب داریم؟ اگر خودمان از آن رد شویم_ بی هوا_چقدر ما را زخمی می‌کند‌؟ اگر دیگرانی که دوستشان داریم رد شوند هم زخمی می‌شوند؟ آیا ما مرهمی برای این گذارهای بی‌هوا داریم که برای خودمان استفاده کنیم یا برای عزیزانمان؟ یا اینکه وقتی زخمی شدیم تا مدتها خودمان زخم را فشار می‌دهیم تا دردش به یادمان بیاورد عبور از سیم‌خاردار را و دیگرانی که از آن گذر کرده‌اند را تبعید می‌کنیم به بیرون از قلبمان و زندگیمان؟

 

تعدادی را خودمان درست می‌کنیم و تعدادی را خانواده، دوستان و جامعه. معیار ساخت این سیم خاردارها هم تجربه‌ها و هم زخم‌ها و هم باورها هستند. نوع چینش و جنس سیم‌خاردارهای هر کس بر اساس تجربه‌ها و زخم‌هایی که خورده، جای زخم‌هایی که عمیق مانده و باورهایی که به آنها معتقد است متفاوت است.

 

خودم تمام جملاتم باید و نباید داشت. خیلی زیاد. اوایل که اصلا نمی‌دانستم؛ دنبال ماجرا را که گرفتم رسیدم به یکی از عزیزانم که بسیار از این کلمه‌ها استفاده می‌کرد و من آزار می‌دیدم. از او الگو برداشته بودم؛ ناخواسته. به خودم و طرف مقابل نگاه کردم که غرامت گذشتن از سیم خاردارهای بایدها و نبایدهایمان چه چیزهایی هستند؟ خشم، غم، بیشتر مواقع عذاب‌وجدان و در آخر حذف.

 

شروع به حذف کردن این دو کلمه از دایره واژگانم کردم. نمی‌دانم دقیق پاره‌کردن این سیم‌خاردارها از کی شروع شد شاید از زمانی که از غرامت‌دادن خسته شده بودم و از حذف آدم‌ها و یا تنهایی. این روزها بهترم.. سیم خاردارها را کنده‌ام و می‌کَنَم. تا جایی که توانسته‌ام آنها را از بیخ کنده‌ام. اما گاهی در زندگی چالش‌هایی پیش می‌آید که سیم خارداری می‌بینم و متوجه می‌شوم حالا حالاها کار دارم. ناراحت می‌شوم. بعد خوشحال می‌شوم. بعد اقدام به کندن می‌کنم و  حس رهایی..

 

مرز گذاشته بودند این سیم خاردارها. بین من و زندگی و تجربه کردنش؛ بین من و آدم‌ها. آیا لزومی بر بودن مرز بین من و آدم‌ها و دنیای بزرگی که پروردگار خلق کرده هست؟ آیا برای کندن آنها نیاز به توجیه عقلی وجود دارد؟ یا همین که به خودم یادآوری کنم که مرزی وجود ندارد بین من و تو و هستی کافی است؟ همین که به خودم و تمام زخم‌هایی که این سیمها طی سالیان ایجاد کرده‌اند عشق بدهم و بخواهم که دیگر به خودم آسیب نزنم اولین شاخه‌های سیم خاردار را کنده‌ام. سیم خاردارهای بعدی خودبه‌خود کنده خواهند شد وقتی تصمیم بگیرم زخمهای دیگران را که من زده‌ام التیام بدهم یا اینکه قصد کنم زخمی نزنم بر تن و روح کسی که کنارم ایستاده است. همین قدم‌ها مقدمه کندن تمام سیم‌خاردارهایی است که طی سالیان دور خودم کشیده‌ام و مدام هم به ضخامت آنها اضافه کرده‌ام و گاهی حتی برای استحکامشان به خودم بالیده‌ام و جشن پیروزی گرفته‌ام. جشن پیروزی زخم بر تن و روح دیگری و خودم به نشانه حس مالکیتم بر مرزهایم آن هم با غرور و افتخار.

 

حالا که مرزها دارند برداشته می‌شوند من هم می‌خواهم مرزهای سیم‌خاردار درونم و زندگی‌ام را بردارم. سیم چینی که با نیروی قلبم کار می‌کند را برمی‌دارم و با صبوری و بدون قضاوت خودم که طی این سالها چه کرده‌ام آوازخوان یک‌به‌یک می‌چینم و جلو می‌روم؛ تا پاره‌شدن تمام آنها و بی‌مرزشدن من با هرآنچه که تا به امروز جدا از خودم می‌دانستم. یکی شده‌ام و می‌شوم با هر آنچه که یکی نبودم و بخاطر یکی نبودنم به خودم و آنها زخم می‌زدم.

هر چیزی که بخواهد من را جدا کند و متفاوت از دیگران نشان دهد؛ تفاوتی که برای من و دیگران توهم خوب‌بودن و بدبودن ایجاد کند را در نام مقدس پروردگار باطل اعلام می‌کنم.

 

زنده باد جهان بی‌مرز

زنده‌ باد جهان یکپارچه.

زنده باید زندگی

زنده باد عشق…

 

به وقت خواب و لالایی و قصه

پدرانگی‌‌اش

باران را با موهام

گیس، خیس می‌بافد؛

زیتون را از نوک کبوتر مانده در درگاه خورشید می‌گیرد و رویشان می‌کارد

تا پیراهن بلند و سفیدم را هله‌هله‌یِ تبارِ رنگین‌کمان کند.

بنفش و زیتون‌ها که بهم می‌رسند

قصه‌ی بیداری شروع می‌شود

به ردیف سبز لباسم

کبوتران نشسته می‌خوانند.

در آوازشان و رقص رنگ‌های لباسم تا ضیافت تولد زیتون‌ها

چین‌چین

شعرِ متولد شده آینه می‌شود؛

با موهام که بنفش شده‌اند،

بیداری‌ام

و

لبخندش.

لالایی‌اش در گوشم مبارکی تولد زیتون‌های آویزان به موهام می‌شود به وقت بیداری.

در خوابم کبوتران برای ذوب شدن در خورشید از هم پیشی می‌گیرند

و من که نشسته‌ام در باران بعد از  آفتاب

با مشت‌های خیسِ پر از زیتونِ گیس‌هام

و

نامگذاری آنها با نام عزیزانم.

 

 

چه بازی ترسناکی.. نه؛ چه بازی عجیبی.. نه؛ چه بازی دوست‌داشتنی! آخرش کدام شد؟!

به یک بازی دعوت شده‌ایم. اول کار وقتی بلدِ بازی نیستیم و از قائده‌اش چیزی نمی‌دانیم وحشتناک به نظر می‌رسد. نمی‌دانیم چطور پیش می‌رود. ممنوعه‌ها کدامند، خطرآفرین‌ها کدامند، چه حرکتی پاداش دارد و چه حرکتی سکوی پرش خواهد شد، اصلا قوانین چه چیزهایی هستند؟!

 

هر بازی به قوانینی پایبند است. وقتی قائده بازی را بدانیم؛ اولش کمی برایمان عجیب است؛ پیش که برویم کمی آرام می‌شویم. وقتی یاد بگیریم از قوائد چطور استفاده کنیم هیجانزده می‌شویم. یک جوری ته قلبمان یک اطمینان بوجود می‌آید. از چالش‌ها نمی‌ترسیم چون می‌دانیم پشت هر چالشی محک می‌خوریم. شاید به مرور کنجکاو شویم به قوائد بازی و به چطور به وجود آمدن‌شان. به صاحبش. به چون و چرای هر قانون. چون گاهی فکر می‌کنیم بی‌دلیل قانونی گذاشته و گاهی حساب‌شده بودن قانون‌ها و گاهی پی لذت بازی به خالقش می‌رسیم. از شرح و حال و کارش پیگیر می‌شویم. اصلا خوب است خالق هر بازی که به آن دعوت می‌شویم را بشناسیم. تعظیم‌کردن مقابل هر قانون بازی هم راحت‌تر می‌شود هم لذتبخش‌تر.

 

به این فکر می‌کنم که چه روزی می‌شود روزی که بفهمیم خالق بازی بازیگران بازی‌اش را هم دوست دارد؛ علاوه بر اثرش. از قوانینی که گذاشته یا نمی‌دانم یک حس که وقتی در میدان هستیم آن را درک می‌کنیم. اینکه ما بفهمیم پشت تمام قوانین بازی یک عشق جاساز شده است در بازی ما چه تاثیری دارد؟ فکر می‌کنم آنوقت است که بازی را بازی نمی‌کنیم زندگی می‌کنیم. تن هر چالش بازی لباس زندگی تن می‌کنیم و عشق و ارادتمان را به خالق بازی با زندگی کردنش به تمامی نشان می‌دهیم.

 

 

 ماشین تحلیلم همیشه روشن است؛ یعنی باید روشن باشد تا قبل از گیرکردن در منگنه‌های زندگی آلارم بدهد. درست عین ماشین تحریر پشت هم جمله تایپ می‌کند و ایده‌پردازی. البته اقرار می‌‌کنم که همیشه هم درست پیش‌بینی نمی‌کند. گاهی وقتها زیادی و با سرعت بالا کار می‌کند تا جایی‌که از آن دود بلند می‌شود؛ اول سروصدا و بعد دود. این دود گاهی آنقدر زیاد است که چشم‌و‌چالم را می‌سوزاند. زمان می‌برد تا به زندگی برگردم؛ که قرمزی و سوزشش تمام شود. وقتی در مخمصه ماشین تحلیل گیر می‌افتم اول باید ماشین را خاموش کنم و بعد به چشم‌وچال دود گرفته‌ام رسیدگی کنم_ کلی زمان برد تا یاد گرفتم اینطور موقع‌ها چکار کنم.

 این دود گاهی آنقدر زیاد است که اصلا دکمه خاموش را با چشم‌های دود گرفته نمی‌توانم پیدا کنم؛ اینطور موقع‌ها دلم می‌خواهد تا جایی که دستم می‌رسد این ماشین را پرت کنم. اما نه، به این ماشین نیاز دارم. ‌‌ماشین تحلیل واقعا هدفی جز حفظ من در مقابل چالش‌های غیرمنتظره ندارد اما حالا فهمیده‌ام با بی‌توجهی من است که به خودش و من لطمه می‌زند.

 آخرین و کاربردی‌ترین راهکار برای مقابله با ماشین تحلیل دودکنِ سرعت‌دار در چالش‌ها: لازم نیست آن را از برق بکشم. دستم را زیر چانه می‌زنم و به سروصدایش نگاه می‌کنم. چون اول با سرو صدا شروع می‌کند. توجه نکنم به دودکردن ختم می‌شود. آنقدر روی ماجرا جولان می‌دهد که پایانی ناخوش رقم می‌زند‌. عدم توجه من است که باعث می‌شود به خودش و به چشم‌و‌چالم آسیب بزند.

 وقتی مرکز توجه من می‌شود جالب است؛ اول به روی خودش نمی‌آورد که این منم با سروصدایم مخل زندگی کسی شده‌ام. کمی که زمان می‌برد متوجه می‌شود جدی‌ حواسم فقط حول خودش است. چشم‌تو‌چشم می‌شود؛ رخ‌به‌رخ. لازم است این توجه از سر خشم و استیصال نباشد. که اگر باشد متوجه می‌شود و دست از کارش نمی‌کشد. با سرعت هرچه تمام‌تر ادامه می‌دهد آن هم با پوزخند معنادارش. اگر نگاهم از سر مهر و شفقت باشد حالم را از لبخندم می‌گیرد و آرام‌آرام لبخند من می‌شود ریتم کارکردنش. البته این اعتماد کردنش به لبخند من هم زمان برده است.

 خیالم که از سروصدا و دود راحت می‌شود می‌روم سراغ ماجرایی که این معرکه را به پا کرده است. صدای ماشین تحلیل که نباشد صدای قلبم را می‌شنوم و می‌دانم ماجرا باید از کدام مسیر سردربیاورد.
و تمام…

به همین سادگی. البته بماند که خیلی هم به این سادگی نبود که قلقش دستم بیابد. توجه از سر عطوفت حال همه را سامان می‌دهد؛ حتی حال ماشین تحلیل را که خیلی از احساس سر درنمی‌آورد.

 این نوشته برای تو بود ماشین تحلیل مغزم.
باشد که بدانی جایت در زندگی‌ام جایی ویژه است که اینطور از دستاوردهای تعامل جدیدمان حرف می‌زنم. البته حق داری گاهی چون حواسم از حضورت پرت می‌شود اما این دلیل کم‌اهمیت بودن نقشت در زندگی من نیست. نمی‌دانم با خودم فکر می‌کنم شاید گاهی لازم است دود و‌ دم به پا کنی برای تلنگر زدن به من؛ که یادم بیاید موهبتی دارم و گاهی آنرا مورد بی‌مهری قرار می‌دهم. 

 

 

دیشب بخاطر قهوه‌ای که خورده بودم تا ساعت سه صبح بیدار بودم. آدم که بی‌خواب می‌شود به همه‌چیز و همه‌کس فکر می‌کند. از اینکه چرا باید اینقدر قهوه بخورم که شب نتوانم بخوابم به چهارچوب رسیدم. چهارچوب در نه، به چهارچوب‌هایی که خانواده و جامعه ما را در آن قالب‌بندی می‌کنند. دقیق نفهمیدم از کجای زندگی‌مان شروع می‌شود؛ شاید قبل از تولد. نمی‌دانم. یکی‌یکی آنها را شمردم.

 

مادرها از همان اوایل بارداری سونوگرافی می‌روند. آنقدر می‌روند که حتی در ماه‌های آخر متوجه می‌شوند که بچه شبیه خودشان است یا پدرش. البته از نظر من تصوری بیش نیست. بچه که به‌دنیا می‌آید طبعا رفتارها و چهره‌ای دارد _در همان ماه‌های اول_ بزرگترها آن را شبیه به پدر یا مادرش می‌دانند؛ نبود می‌گردند توی فامیل ببینند که این رفتار عمه است یا خاله؛ دایی یا عمو وقتی می‌خندد لپش چال می‌افتد یا مادربزرگ پدری‌اش. ماه تولد و سال تولد هم یک قالب است. قالبی که من ندیدم هیچ‌وقت درست از آب دربیاید. مثلا من خودم فروردینی هستم ولی رفتارهای همه ماه‌ها را دارم. جالب است که تلاش می‌کنیم خودمان را در هر قالبی که به ما نسبت می‌دهند بگنجانیم. وقتی می‌شود با افتخار از این قالب یاد می‌کنیم وقتی هم نمی‌شود ناراحت می‌شویم.

 

از زن بودن و مرد بودن که نمی‌توانم نگویم. زن که باشیم کارها، رفتارها و شغل‌هایی را نباید انجام بدهیم. مرد که باشیم هم کارهایی را نباید انجام بدهیم چون برازنده مرد بودن نیست. این قالب از همه درد‌آورتر است. مدرسه و کلاس درس هم قالبی مخصوص به خودش دارد. من معلمی را تجربه کرده‌ام واقعا بچه‌هایی که در یک کلاس درس می‌خوانند از نظر هوش و فکر هیچ شباهتی بهم ندارند. این یعنی اینکه تعدادی بچه را در یک کلاس مثلا سوم می‌گذارند و قالب سوم را روی آن می‌زنند هم مشابه قالب‌های دیگر است. یک سری مطالب یکسان را می‌خواهند به آنها یاد بدهند. اینکه در شهرمان از فلان خاندان هستیم. آن هم قالب‌بندی خاص خودش را دارد. اینکه مثلا همه در این خانواده قد بلندی دارند و یا گوش‌های کوچکی دارند.

 

بزرگتر می‌شویم و به دانشگاه می‌رویم. می‌گویند آدم‌های فلان شهر و فلان قوم چنین هستند و چنان. اصفهانی‌ها خسیس هستند، لرها ساده‌لوح و ترک‌ها چنان.. اینجا کمتر دچار تردید می‌شویم و زودتر می‌پذیریم چون بیشتر در قالب‌ها جا شده‌ایم. کسانی که برای تحصیل به کشوری دیگر می‌روند علاوه بر خصلت‌هایی که برای آن کشور برمی‌شمرند رنگ پوست و مو و چشم هم لحاظ می‌شود. شغلی انتخاب می‌کنیم آن هم قالب خاص خودش را دارد. بین معاشرت‌ها بارها شنیده‌ایم که می‌گویند معلم‌ها اینطور آدم‌هایی هستند؛ با بانکی‌ها معامله نکنید و از کنار بنگاه‌دار رد نشوید چه برسد به سلام و احوال‌پرسی.

 

قالب پدر و مادر هم هست. پدر که همیشه مسئولیت هزینه‌ها را دارد و مادری که باید خانه باشد. یا اگر خانه نیست مسئولیت‌های خانه را نباید نادیده بگیرد. دختر با پدر رابطه خوبی دارد و پسر با مادر. اگر اینطور نباشد و این تجربه‌ها را نداشته باشیم انگار چیزی کم داریم. اگر خودمان هم این حس را نداشته باشیم اطرافیان و به تازگی شبکه‌های اجتماعی یاد‌آوری می‌کنند. سن که بالا می‌رود قالب سن را داریم. هر کار و رفتاری که می‌کنیم باید متناسب با آن باشد. هر لباسی که می‌پوشیم و هر فعالیتی که می‌کنیم.

 

اوه! از قالب دین و مذهب نگفتم نه اینکه نادیده‌اش گرفته باشم؛ نه. دل خوشی از این قالب نداشتم و ندارم. حالا تصور کنید اینطور آدمی وارد رابطه‌ای می‌شود؛ در رابطه‌های احساسی‌مان هم قالب وجود دارد. ما با کسی وارد رابطه می‌شویم تا با همه قالب‌هایی که به ما را زده‌اند در امان باشیم. ورزشی را انتخاب کنیم؛ قالب اخلاق و اندامی خاص را  به ما می‌زنند. نوع علایقمان به موضوعات مورد مطالعه و موسیقی هم همین است. تو چطور به موسیقی سنتی علاقه داری اما کلاس زومبا می‌روی؟

و خیلی قالب‌های دیگر..

 

هر چه جلوتر می‌رویم کاملا ناشناس‌تر می‌شویم؛ برای خودمان. دوست داشتم بدانم اگر این قالب‌ها نبود من چطور آدمی می‌شدم.

غیر این است که ما از ذات منشا هستیم که نامحدود و عشق است. بدون قالب و محدودیت.

پس ما هم همان خصلت‌ها را داریم. یک روزی باید تمام این قالب‌ها را از اسم، تن و اندام، احساسات، کردار و اعمال و آرزوهایمان بِکَنیم و آنها را رها کنیم و به یاد بیاوریم ذات و اصالتمان را که با این قالب‌بندی‌ها مدفون شده است.

 

 

_ به چه فکر می‌کنی؟

_ دارم به موسیقی متن فیلم‌ها فکر می‌کنم. اول فیلم‌ها ساخته می‌شوند و بعد موسیقی متن آنها؟ یا همزمان ساخته می‌شوند؟ در مورد زندگی اول کدام اول بعد کدام؟

_ موسیقی متن زندگی؟ ایده جالبی است.

_ اوهوم.

_خود زندگی مگر موسیقی نیست؟

_نه. البته از نظر من.

_ پس بگو موسیقی متن زندگی را چه کسی می‌سازد؟ چه کسی بازیگرها و اتفاق‌ها را انتخاب و کارگردانی می‌کند؟

_ فکر می‌کنم ما هر کدام موسیقی متن زندگی‌مان را خودمان می‌سازیم. وقتی به گوش هستی می‌رسد متناسب با موسیقی ما ابزار، کارگردان، بازیگر و فیلمنامه تحویلمان می‌دهد. ترکیب اینها می‌شود زندگی.

_عجب! به این فکر کرده‌ای که دوست داری چه موسیقی را بزنی؟ یا ساز غالب موسیقی‌ زندگی‌ات چه باشد؟ خواننده چی؟ می‌خواهی که باشد؟

_ من برای هر صحنه یک ساز غالب انتخاب می‌کنم تا تعادل برقرارکنم و البته زیبایی. تمام صحنه‌ها برای زندگی نیاز است. گاهی وقتها هیچ موسیقی نمی‌خواهم. در سکوت. زندگی اسمش با خودش است. زندگی! اول پیانو. پیانو یکی از سازهای غالب است.

_ پیانو چرا؟ و چه موقع؟

_ همانطور که نت‌ها رفیق دکمه‌های سیاه وسفید پیانو هستند می‌توانند رفیق دکمه‌های سیاه و سفید زندگی هم شوند. وقتی می‌خواهم اتفاقات خوش و ناخوش کنار هم باشد پیانو را انتخاب می‌کنم. گاهی ویولون و ویولنسل.

_ ویوها چرا؟

_ وقتی اتفاقات کش‌دار و بدون پایان طلب می‌کنم.

_اما نت‌ها بالاخره تغییر می‌کنند. نمی‌کنند؟

_ اوهومم! سنتوور یا قانون هم سوژه خوبی هستند.

_ صدای آنها چه چیزی را طلب می‌کند؟

_ اتفاقاتی که لحظه‌به‌لحظه را پشت هم قورت می‌دهند. انگار زندگی می‌افتد روی دور تند. ساعت‌هایی که فقط عقربه ثانیه‌شمار دارند. اوه اوه دف. دف را هم می‌گذارم برای وقتی که می‌خواهم سماع کنم و بِکَنم از روح و تنم هر چیزی را که نمی‌خواهم. اما سازهای کوبه‌ای..

_ چرا می‌خندی!؟

_ برای سفارش آتش.

_آتش؟

_ اوهوم. برای رقصیدن‌ها و حرف‌زدن‌ها و تصمیم‌گیری‌های مهم؛ به سبک اجدادم برای دورهمی‌ها و آیین خاص.

_ چه خوب منویی است موسیقی متن زندگی. با نواختن هر قطعه و انتخاب ساز مناسبش به پیشواز اتفاق و آدم‌ها می‌روم.

_ الان، همین لحظه ساز غالبش چیست!؟

_ سکوت. نشسته‌ام روی پرده دیافراگمم و با هر نفس بالا و پایین می‌روم.

 

 

_ خسته‌ام.

+ پرتقال یا خیار؟ کدوم رو دوست داری پوست بِکنی؟

_ پرتقال و عطر پوستش رو ترجیح میدم به خیار. هیچی سر جاش نیست. میگن زندگی کنید اما چطور؟!

+ چرا؟ خیار به این دلبری؟ چی قراره کجا باشه که سر جاش نیست؟

_ عطر خیار رو که میشنوفم سردم میشه. اونم تو زمستون. اونم با این حالم. پروژه‌ام که پیش نمیره. قصه‌ای که نیمه‌کاره رها کردم و پولی که توی کیف پولم نیست. مدرک زبانی که گرفتم و به کارم نمیاد؛ اون مدرک بین‌الملی یوگا رو که اون همه پول دادم بماند.

+ باش پس خیار سهم من که عطر و طعمش برام یه وعده غذاییه. خوب؟

_ دیدی وقتی پرتقال پوست می‌گیری یه قطره‌هایی از پوستش توی هوا پخش میشه؟ عطرش کار همون قطره‌هاس‌هااا!! خوب به جمالت..

+  تا حالا دقت نکرده بودم. پس تو پوست بکن من می‌بینم این بار. سر جاشون کجاست؟

_ تو چرا خیار رو دوست داری؟ پروژه‌ام که باید تمام میشد. قصه‌ای که الان باید مجوزش رو گرفته بود و رفته بود برای چاپ. پول کلانی که الان باید از کیفم سرازیر شده بود. مدرک زبانی که .. جاش رو نمیدونم چون خیلی وقته از رفتن صرفه‌نظر کردم و مدرک مربیگری که الان باید توی سالن باشگاهم آویزون بود.

+ برای من پوست کندن خیار و عطرش چیزی شبیه گوش دادن به سمفونی پنجمه. حتی بیشتر. وقتی که نمک می‌پاشم و نمک روی سطحش آب میندازه برای من خود سیر شدنه. تا حالا با تماشا و عطر چیزی سیر شدی که نیاز به غذا نداشته باشی؟ خوب جای اینارو گفتی جای تو کجاست؟

_ منم این بار دقت می‌کنم ببینم میشه سیر شد یا نه. قله فتح کردن‌ها رو تموم کردم اما نمی‌دونم چرا توی جاده فرود نیفتادم. شاید زندگی کردن اونجاست من نمی‌دونم.

+ چه خوبن قطره‌‎های عطر پرتقال … خوب توی اون جاده هم افتادی بعدش؟

_ حالا که خیار رو پوست کندی اون پنجره رو ببند سوز میاد. بعدش شروع نقشه‌هایی برای فتح قله‌های جدید. فراز و فرود.

+ از عطرش میشه فهیمد پرتقالش ترشه. به نظرت زندگی یعنی چی؟ اون نقشه‌هایی که می‌کشی یا اون قله‌ای که رسیدی؟

_ به چی نگاه می‌کنی محو خیار شدی؟ نمیدونم.. اگه می‌دونستم الان قرار داشتم. تو زندگی کردن رو چی میدونی؟

+ سمفونی که خودم الان توش ایستادم. ببین نمک روش آب انداخت؟! این روزها بیشتر از هر زمانی دارم ایستادن توی سمفونی‌هایی که توی هر لحظه خلق می‌کنم یا در موقعیتش قرار می‌گیرم رو زندگی می‌کنم. یه تیکه پرتقال بده ببینم درست حدس زدم ترشه؟ سردت شد؟

_ یه تیکه خیار بده به من ولی من به تو پرتقال نمیدم چون میخوام تا آخر پوست کندنش وعده ناهارم کامل شه و لباسش کنم برای سرمایی که تو با پوست خیار راه انداختی.

+ نه بابا! تو هم بلدی‌ها خودت خبر نداشتی..

 

 

 کارم این روزها شده
ریسیدن و بافتن و رج زدن.
می‌ریسم نت‌‌های هر لحظه را به حواس پنجگانه‌ام
دو رشته نخ
یکی هفت نت
و یکی شش حس
لامسه را به فا
بویایی را به سی
شنوایی را به سل
چشایی را به می
بینایی را به ر
و حس ششم را به دو،
چه چیزی را همنشین لا کنم؟
یکی کم آمد
از جنس حواسم هستی یا نت‌ها؟
ضربان قلبم را به حواسم گره می‌زنم
تا تو را به نت‌ها گره بزنم.
حواس یکی کم دارد
اما بهتر
امتداد نور تو در ضربانم گره می‌خورد تا نخ رسیده و تمام شود.
نخ‌هایم آماده که می‌شود
رنگشان می‌کنم
با نفسی تبرّک داده شده
از نور قلبم.
من که می‌ریسم و می‌بافم
خودبه‌خود
کلمه‌ها هم رج زده می‌شوند
روی دار قالی مهر
تا شعر شدن.
برای تصویر کردن تمام نخ‌ها، بافت‌ها و خودشان که رج شده‌اند…
و تصویر کردن تو
و حضورت..
آخر کار
با آگاهی‌ وام گرفته از ضربان‌هایم پرداختش می‌کنم
فرشی می‌شود پر از حضور
لحظات این روزهایم.
این بار کلمه‌ها توانستند
تمام حضورها را تصویر کنند
اشکهایم گواه است.

 

ما معمولاً نقاط عطف زندگیمان را ثبت می‌کنیم. عروسی، تولد، فارغ التحصیلی و دستاوردهای حرفه‌ای خودمان را با روش‌های مختلف ثبت می‌کنیم ولی آیا تا به حال اتفاقات معمولی زندگی‌مان را ثبت کرده‌ایم؟ مثلا عکسی از میز کارمان در یک روز معمولی. میزی با کلی کاغذ و خودکار و البته فنجان نیمه‌‌ی قهوه. این کار چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد؟ ما فکر می‌کنیم اتفاقات مهم خاطراتی خواهند شد که بعدا بیشترین تمایل به یادآوری آنها داریم. مروری تصویری از یک فنجان خالی قهوه یا کاغذهای مچاله شده دور صندلی اتاقمان چطور می‌خواهد تجدید خاطره شود؟ اصلا می‌شود؟

دیروز مقاله‌ای را خواندم که نشان می‌داد مرور مجدد تجربیات عادی و روزمره می‌تواند چیزهای بیشتری برای ما به ارمغان بیاورد. شادی عجیبی بیش از آنچه انتظارش را داریم. گفته شده بود که اتفاقات معمولی می‌توانند زمانی بسیار غیرمنتظره باشد کافی است آنها را ثبت کنیم تا ببینیم. برشی معمولی از زندگی ما که آمده و رفته است.

در این مقاله تمرینی داده شده بود که به نظرم جالب بود. اسم تمرین کپسول زمان بود.

 

زمان انجام تمرین:

30 دقیقه برای ایجاد کپسول زمان و 15 دقیقه برای مرور دوباره آن. این تمرین را می‌توانیم هر چند ماه یا هر سال انجام بدهیم.

چطور انجامش بدهیم؟
  • برای ایجاد کپسول زمان لازم است که موارد زیر را در یک دفترچه یادداشت یا فایلی در لپ‌تاپ خودمان ثبت کنیم:

_شرح آخرین رویداد اجتماعی که در آن شرکت کرده‌ایم

_شرح مکالمه اخیر با یک دوست

_شرح نحوه آشنایی ما با یک دوست یا آشنای جدید

_نام سه آهنگی که اخیراً گوش داده‌ایم

_یک شوخی کوچک

_یک عکسی که اخیرا گرفته‌ایم

_به روزرسانی وضعیتی که اخیراً در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشته‌ایم.

_گزیده‌ای از یک مقاله یا پروژه‌ی اخیر برای محل کارمان.

  •  کپسول زمان را در مکانی ذخیره کنیم که آن را نبینیم. یادداشتی را در تقویم خودمان تنظیم کنیم تا سه ماه بعد مجدداً سراغ کپسول زمان برویم.

در مقاله‌ای که خواندم گفته شد شرکت‌کنندگانی که چندین ماه بعد کپسول زمانی از تجربیات عادی را مرور کردند، این تجربه را جالب‌ و معنی‌دار دیدند و لذتی را تجربه کردند از آنجه فکر نمی‌کردند. آنها همچنین گفته بودند مرور این کپسول لذت‌بخش‌تر از خاطراتی بوده که نقاط عطف زندگی‌شان بوده است.

 

این کپسول چکار می‌کند؟

تحقیقات در مورد پیش‌بینی عاطفی نشان می‌دهد که ما در پیش‌بینی واکنش‌های عاطفی خودمان نسبت به وقایع آینده مهارت زیادی نداریم. ما تمایل نداریم که وقایع عادی را مستند کنیم زیرا لذت مرور مجدد آنها را دست‌کم می‌گیریم و به همین ترتیب توانایی خود را در یادآوری آنها دست بالا می‌گیریم. با ثبت عمدی سوابق این نوع رویدادها، فرصت‌هایی فراهم می‌کنیم که دوباره آنها را تجربه کنیم. با اینکه این ثبت با جزییات کامل نیست اما لذت‌بخش خواهد بود. به ما یادآوری می‌شود که تجربیات کوچک و اتفاقاتی بوده‌اند که از سر گذرانده‌ایم و چه بسا با مرور دوباره بخواهیم آنها را دوباره امتحان کنیم. مثلا همان آهنگها را گوش بدهیم. سری به بلاگ‌پست سه ما پیش خودمان بزنیم و یا به دوستی تلفن کنیم. شاید یادمان رفته باشد که چه اتفاقات کوچکی و چطور ما را خوشحال می‌کردند و اینکه چه چیزهایی برای ما چالش بوده‌اند که حالا و در این لحظه نیستند.

 

امروز می‌خواهم بعد از مدت‌ها دل سیر بنویسم. دل سیر؟ بله دل سیر. درست مثل زمان‌هایی که چلو ماهیچه سیر می‌خوردم و چشم‌هایم را می‌بستم و می‌گفتم: آخیش. یا زمان‌هایی که از پیاده‌روی طولانی یک روز گرم به خانه می‌رسیدم و لیوان آب را تا ته سرمی‌کشیدم و لبه آن را روی صورتم می‌چسباندم تا جا بیندازد، یا زمان‌هایی که نسیم سرد آذرماه از بین لباس‌های کمی که همیشه می‌پوشم روی تنم سوزن‌های جوجه‌تیغی می‌شود.

 

آره. سیر شدن… به این مصدر فکر می‌کنم. به اینکه چه جاهای دیگر از آن استفاده می‌کردم و می‌کنم. این مصدر فقط برای زمان خوردنم نیست. سیر شدن زمان‌های دیگر هم ممکن است برایم اتفاق بیفتد. برای چیزهای به ظاهر انتزاعی. زمانی که برای مدت زیادی عزیزی را ندیده‌ام، وقتی برای چند روز کنارش هستم یک نفس عمیق می‌کشم و می‌گویم آخیش …سیر شدم. سیر شدن را دیگر کجا استفاده می‌کنم؟ برای خوردن. برای بودن در کنار عزیزان. آهان. وقتی که کاری را دوست دارم و مدتی از آن دور مانده‌ام را هم انجام می‌دهم این مصدر را بکار می‌برم. آخ‌آخ.. دوستان عزیزم یادم نرود: حواس پنچگانه عزیز دلبرم. هر تصویر، هر عطر، هر صدا و نجوا و موسیقی، هر طعم و هر نوازشی که زمان را برایم متوقف می‌کند را هم با آخیش و مصدر موردنظر تماما سر می‌کشم. همین حالا که از حواسم نوشتم لبخند قوس‌داری روی صورتم نشست. تقریبا اینها چیزهایی است که من از آنها سیر می‌شوم.

مردم به اینها چه می‌گویند؟ نعمت. یا نشانه. من می‌گویم پروردگار. نشانه کلمه مناسبی برای این تجربه‌ها نیست.

 

 روزی که خواستم به زمین بیایم را به یاد می‌آورم. پروردگار گفت: برو ای انسان. برو و بساز.. من بغض کردم. که می‌روم اما دلتنگ می‌شوم_من همیشه دلتنگ هستم_ دلتنگ که شدم چه کنم؟ گفت من همه جا هستم. همه جا. وقتی همه جا هستم و تو می‌توانی مرا درک کنی دلتنگی معنایی ندارد. گفتم اگر تو را یادم رفت؟ گفت آنقدر من همه جا هستم که تو بالاخره مرا به یاد می‌آوری..درست می‌گفت. پروردگار در تمام چیزهایی که گفتم، بود و هست. همان‌هایی که سیر می‌شوم و آخیش می‌گویم. من اینجا هستم که بسازم. بین راه و در زمان‌های استراحت با درکش سیراب شوم و لذت. برای ادامه مسیر. به این سیر شدن نیاز دارم. سیر شدن از درک حضور او. سیر شدن از اتصال. سیر که شدم قلبم پر از نور می‌شود. جای پایم نور می‌ماند. کلماتم، صدایم نور منتشر می‌کنند. هر جا بروم نور به جا می‌گذارم. اینطور آدم‌هایی دیده‌ام، دیده‌ام که می‌گویم. مخلوقم هم ردپای نور در اجزایش و کارکردش خواهد بود.

 

 

سالهاست خیلی از آدم‌ها می‌نویسند. خودشان را می‌نویسند، چیزهایی که اطرافشان دیده‌اند و شنیده‌اند می‌نویسند. خیلی کم پیش آمده کسی را ببنیم چیزی را که دوست دارد درک کند بنویسد. چه کس درد را دوست دارد؟ پس چرا می‌نویسند؟ بله قرن‌ها است که ما در رنج بوده‌ایم. آنقدر به ما تلقین کرده‌اند که زندگی رنج است و ما ناتوان هستیم که باورمان شده است. سایه رنج همیشه همراه ما است. سایه‌ای است که مدام در زندگی می‌بینند و درک می‌کنند و ثبت می‌کنند. گرد و غبار غصه و اندوه این سایه روی تک‌تک لحظاتمان نشسته. باعث می‌شود رنگ صداها و عطر تصاویر، مزه اتفاقات را درک نکنیم.

 

من مدتی است که سایه رنج را نمی‌بینم و به آن بی‌تفاوتی می‌کنم. مدام در حال پس زدن این گرد و غبار هستم تا درک کنم همان چیزهایی را که بعدش آخیش بلند سر می‌دهم. من و پروردگار درست زیر همین غبارها جای داریم.

من دوست دارم قصه‌های پس زدن این غبارها را بنویسم. قصه‌های زمانهایی که در طول زندگی متوجه این غبارها می‌شوم. قصه زمان‌هایی که قصد می‌کنم آنها را پس بزنم. قصه زمانهایی که خودم و پرودگارم را در لبخند بعد از پس‌زدن غبارها و روی تن مصدر سیر شدن پیدا می‌کنم. قصه‌های سیر شدن‌هایم را. خوب من که ثبت کنم خوانده می‌شوم. به کسانی که مرا می‌خوانند یادآوری می‌شود سایه‌های رنج که سالها کنارشان بوده فقط سایه هستند. متوجه غبار روی حضور خودشان و پروردگارشان می‌شوند و اینکه من توانستم کنارش بزنم آنها هم می‌توانند. من که نور پس غبار را دیدم آنها هم می‌توانند.

 

با کلماتم اینجا هستم که یادآوری کنم همه می‌توانیم مسیری که می‌خواهیم را طی کنیم. ممکن است در ابتدا روشن نباشد. ممکن است در مسیر ترس و تردید یقه‌مان را سفت کند یا طوفان سایه‌ها ذهن‌مان را از جا دربیاورد. اما وقتی نور درون سیر شدن‌هایمان را پیدا کنیم و لذتش را به جان بخریم می‌توانیم به انها چنگ بیندازیم که طوفان ناامیدمان نکند.

من اینجا هستم که بگویم رود بالاخره راهش را به دریا پیدا می‌کند. بالاخره… درست است امکان دارد راههای متفاوتی پیش بگیریم، چالش‌هایی داشته باشیم، اما مسیر اسمش با خودش است، مسیر_ یعنی چالش. من با کلماتم می‌خواهم بگویم همین که بدانیم نوری داریم که دلمان را در مسیر پرچالش گرم می‌کند برایمان کافی است تا سایه را نبینیم و غبارهای مسیر را با یک فوت محکم از روی لذت‌هایمان پس بزنیم و سیر شویم و آخیش آخرش را چراغانی لحظه‌های زندگی‌مان کنیم. چراغانی از تمام چیزهای که پروردگار است.

مدام به خودم یادآوری کرده‌ام و می‌کنم که آمده‌ام بسازم اما یادم نرود چه چیزی هستم و از کجا آمده‌ام. که اگر یادم برود چیزی که می‌سازم به کار جهان نمی‌آید. که اگر یادم برود که او همه جا هست و من او هستم مخلوقم تفاله‌ای بیش نیست.

 

چرا می‌خواهم بنویسم چون آمده‌ام که بسازم هر آن چیزی را که وقتی به آن سرگرم می‌شوم خودم را روی زمین نمی‌بینم.

از چه می‌خواهم بنویسم؟ از عشق می‌خواهم بنویسم. از عشقی که تمام ذرات هستی را در برگرفته. از ذرات تشکیل دهنده الکترون‌ها و پروتون‌ها تا کهکشا‌ن‌ها. من می‌خواهم داستان بنویسم تا یادآوری کنم تمام اصول و قوانینی را که در قلب آدم‌ها بوده، از همان ابتدایی که پا به زمین گذاشته‌اند اما فراموش کرده‌اند. من قرار نیست چیزی به کسی یاد بدهم و یا در داستان‌هایم نصیحت کنم، مستقیم و غیرمستقیم. من قرار است یادآوری کنم که آدم‌ها می‌توانند غبار روی داشته‌هایشان را پس بزنند تا ببینند خودشان را و پروردگارشان را. تا عشقی که درون قلبشان دارند را لمس کنند، مثل من، همین حالا که در حال نوشتن این کلمات هستم لمسش ‌می‌کنم و اشک می‌شوم.

 

پی‌نوشت:

سعی می‌کنم شعار ندهم و تمام تلاشم رو می‌کنم که اینطور زندگی کنم و با این نگرش بنویسم. چون معتقد هستم که کلمات انرژی دارند. بخصوص وقتی که ثبت می‌شوند. حالا که اینطور قدرتی دارم و با ابزاری به نام قلم می‌توانم خلق کنم، چرا از آن برای منفعت خودم و اهالی زمین استفاده نکنم؟!

 

امروز صبح زود که بیدار شدم ذوقی توی دلم داشتم که نمی‌دانستم به چه دلیل است. دلم نمی‌خواست بخوابم ولی این شب‌ها از انرژی بالا کم خوابم شده‌ام و خواب صبح علاج بی‌حالی‌هایم است. خوابیدم و دیر بیدارشدم. بیدار که شدم با لیوان آبم که از تبار خانواده پارچ‌ها است و نصف به سهمیه صبحانه آمدم که بنشینم به نوشتن. بیشتر از یک سال است که صبح‌ها را با نوشتن شروع می‌کنم مگر اینکه به دلیلی مثل بیماری نتوانم از رختخواب جدا شوم. شد. عادت؟! نه عادت نیست. دکمه‌های کیبورد روزم را می‌سازند. دقیقا دکمه‌های کیبورد. امروز می‌خواهم از آخیش‌های زندگی‌ام بگویم.

 

آخیش‌ها…بهتر است بگویم آخیش.. سیر شدم‌ها. وقتی داشتم این تیتر را می‌زدم مزه غذاهایی که دوست داشتم یکی‌یکی آب دهانم را راه انداختند. کشک بادنجون و چلو‌ماهیچه مادر‌جان و خیلی غذاهای دیگر.. الان که شش ماهی می‌شود گیاهخوار شده‌ام و خیلی از غذاهای قدیم را نمی‌خورم حتی تخم‌مرغ آب‌پز عزیزِ عزیزم را که صبح‌ها فقط با عشقش از رختخواب جدا می‌شدم. نه اینکه شکمو باشم. نه. تخم‌مرغ آب‌پز در خانه ما ارج‌و‌قرب بالایی دارد و با آداب خاصی آماده می‌شود. این روزها بیشتر میوه و سبزیجات خام می‌خوررم تا غذای پخته. این یعنی آخیش سیر شدم‌های من تغییر کرده‌اند. نه اینکه کم شده باشند نه، تغییر کرده‌اند. قدیم با بوی کباب دست و پایم را گم می‌کردم حالا با تصویر میوه‌ها و سبزیجات شسته شده توی سینک از خود‌بی‌خود می‌شوم. مدتی هم هست دارم در روزانه خودم کندوکاو می‌کنم که چه کارهایی غیر از خوردن هست که آخیش سیر شدم را روی زبانم جاری می‌کنند؟ بعد از اینکه آخیش را می‌گویم یک زمانی هیچ کاری نمی‌کنم. تا مزه سیری‌ برود بنشیند به جانم.

 

وقتی اتفاقات روزانه‌ام را می‌نویسم و نقطه آخرش را می‌گذارم یک آخیش بلند می‌گویم. وقتی سایتم را به‌روز می‌کنم لبخند آخر کار همان آخیش سیر شدم است. وقتی بعد از مدت‌ها می‌نشینم و در شلوغی روز و بهم‌ریختگی‌ها یک فیلم می‌بینم، تیتراژ پایانی فیلم یک آخیش بلند را روی زبانم می‌نشاند و خیلی چیزهای دیگر که دارم لیست می‌کنم تا داشته باشم. آخیش سیر شدم‌های زندگی‌ام را که پیدا کنم توشه مسیرم می‌کنم. اینکه یادم بماند که خیلی از آنها دور نمانم و با آنها تجدید قوا کنم. دارم به این فکر می‌کنم که تعدادشان را بیشتر کنم و بعضی‌ها را تغییر بدهم اتفاقی نمی‌افتد مثل همین نوع غذا خوردنم.

 

هر فصلی، هر ماهی، هر سالی و هر حال و هوایی نت‌هایی دارند
امسال نت‌هایی عجیب جلویم گذاشته شده
مدام هم به من می‌گوید بنواز،
بنواز
‌تا تمام نشده‌ام.
انگور
اشک
قهوه
اشک
نجوا
اشک
کلمه
اشک
سکوت
اشک
لبخند
اشک
شعر
اشک
خواب
اشک
بیداری
اشک
خوراک
اشک
نفس
اشک
زندگی‌ام خود پیانو شده
اشک‌ها سیاه هستن یا سفید؟
باید آهنگ تابستانم دربیاورم،
دستمال دست می‌گیرم و پاک می‌کنم
پیانو را

و کوکش

تا رسیدنش به کوک حضورت.
تو هستی
در فاصله بین انگور و اشک
اشک و قهوه
تو نباشی که قطعه‌ای نمی‌شود تابستانم.
دم غروب
شمع را میان اشک و شعر می‌زنم
تا روشن شود،
موسیقی نور لباست است یا حضورت؟
باش
تا تابستانم را لباسی از جنس موسیقی و طرحی از نور بزنم و تمام کنم
پائیز با نت‌های جدید خواهد آمد.

 

_امروز بهتری؟

_ از روزهای قبل بهترم. می‌نویسم که حالم بهتر شود. چند روزی هست که کلمه اختیار فکرم را به خودش مشغول کرده.

_اختیار؟

_بله اختیار.

_اینکه معنی این کلمه چیست؟

_گزیدن. برگزیدن. انتخاب.

_خوب این کلمه یک نعمت است. واقعا کلمه دیگری جایگزین کلمه نعمت پیدا نکردم.

_نعمت؟ چرا نعمت؟

_بله. اینکه من اختیار داشته باشم که در مراحل مختلف زندگی انتخاب مناسب خودم را انجام بدهم نعمت نیست؟

_هست..

_به این فکر می‌کنم که اولین بار چه کسی این حق را به کسی داد و چه کسی از آن استفاده کرد؟

_پروردگار و انسان.

_اوهوم.

_پروردگار از همان روز اولی که انسان را خلق کرد اختیار را به انسان داد که فرقی با فرشته‌ها داشته باشد. و البته پای تمام انتخاب‌هایش هم ایستاد. بدون قضاوت و بازخواستی. ایستاده و خواهد ایستاد.

_این جمله را که نوشتم قلبم لبخند زد.

_البته که هستی قوانین خودش را دارد و هر انتخابی پیامدهایی دارد که با انتخاب گزینه خودمان آن عواقب را به جان می‌خریم. اما قسمت جالبش ماندن خالق کنارمان است. در هر شرایطی. می‌ایستد که بزرگ شدن ما را ببیند.

_اوهوم.

_اینجا من به خودم رسیدم. به اینکه آیا من خودم برای خودم این احترام و اختیار را قائل هستم؟ یا اینکه آیا به دیگران اجازه می‌دهم جبرشان راه اختیارم را سد کند؟ اگر دیگران مجبورم می‌کنند که کاری را انجام بدهم و من هم قبول می‌کنم، باید منتظر قضاوت‌هایشان و بازخواست و یا سرزنش‌هایشان در صورت عدم سرپیچی یا انتخاب نادرست باشم. گاهی حتی به این فکر می‌کنم که خودم اختیار را از خودم می‌گیرم آن را به دیگران می‌دهم که اجبار را چوبی کنند و بالا سرم باایستند. یا حتی چوب اجبار را به دست ذهنم می‌دهم. این آخری دردش خیلی زیاد است. قطعا گاهی این کار راه کرده‌ام.

_اختیار یکی از شالوده‌های اصلی خلقت انسان است. اختیار از همان بدو تولد در وجودش قرار داده شده. منتها جامعه و شرایط خانواده طوری پیش می‌رود که از آن محروم‌مان می‌کنند و به مرور اصلا یادمان می‌رود با چنین حقی پا به زمین گذاشته‌ایم و بقیه اختیار کارها هم به مرور خودمان با اراده به دیگران می‌دهیم.

_اوهوم. حقی که پروردگار به من داده را روا نیست که از خودم دریغ کنم.

 

_لپ‌تاپ و موس را روشن کردم. با کاسه انگور نشسته‌ام که کمی بنویسم. البته که به آن دست نمی‌زنم چون دستم نوچ شود کیبورد را بی‌نصیب نمی‌گذارم. پس فعلا مثل گول‌زَنَک کنارم هست تا تمام کنم. لیوان بزرگ آب نصفه است. صبحانه دوتا خرما خورده‌ام. امروز روز انرژیکی مهمی است. می‌خواهم خودم را سرگرم کنم به نوشتن و خواندن. البته که می‌خواهم در لحظه وصل باشم و انرژی دریافت کنم. امروز بهتر از دیروز هستم. دلم … دلم سکون می‌خواهد و سکوت. دلم هیچ کاری نکردن می‌خواهد. دلم ایستادن در لحظه و تماشا شدن می‌خواهد. این کلمه‌ها یعنی ثبت کردن چیزی شبیه همان عکس گرفتن است. من همین را هم نمی‌خواهم. خیلی وقت است تلاشی برای ثبت لحظه‌ها نمی‌کنم دوست دارم فقط باشم. چون هر طوری که ثبت می‌کنم چه با دوربین و چه با کلمه حق‌مطلب ادا نمی‌شود.

_دلت چه می‌خواهد؟

_من دلم حل شدن در زمان را می‌خواهد. دلم یکی شدن با لحظه را می‎خواهد. مطمئنم وقتی یکی شوم آن وقت است که زمان معنایش را از دست می‌دهد. من اینجا بیرون نشسته‌ام و زمان را ماشینی می‌بینم که با سرعت می‌گذرد. گاهی حتی پر لباسم به گوشه ماشینش می‌گیرد و من را با خودش روی مسیر می‌کشاند. گاهی لباسم پاره می‌شود و گاهی دست و پایم زخمی. گاهی هم آنقدر کند شبیه گاری می‌گذرد که باید هلش بدهم تا از جایش تکان بخورد و کمرم درد می‌گیرد.گاهی نشسته‌ام منتظر که بیاید و رد شود اما انگار قرار نیست بیاید.

_لازم است که یاد بگیری سوارش شوی.

_سوارش شوم؟ چطور؟

_ به کاری بپرداز که در همان لحظه مسئولیتش را داری. آن‌وقت است که نه حرکتش را متوجه می‌شوی و نه به تو آسیب می‌زند و نه حوصله‌ات از نیامدنش سر می‌رود. همین است تنها چاره آسیب ندیدن از زمان. و مزیت‌های دیگر..

_چطور؟

_ایستگاه‌های مختلف نگه می‌دارد و مسئولیت‌های مناسب را برای انجام‌دادن دریافت می‌کنی. فقط انجام می‌دهی. البته یادآوری کنم ماشین زمان چیزی شبیه تانک جنگی است. شیشه جلو و عقب ندارد. پنجره بغل دارد ولی بلافاصله که از هر محدوده‌ای گذر می‌کنی تصویر محو می‌شود و نمی‌شود تقلا کرد که از پنجره ایستگاه جلو و یا عقب را دید. فقط یک منظره محدود. اوایل ممکن است افسوس بخوریی که چرا شیشه جلو و عقب ندارد. چرا نمی‌توانیی افسوس گذشته را بخوری و یا آینده را پیش‌بینی کنی و یا برنامه‌ریزی کنی. ولی به مرور متوجه می‌شوی که این بهترین حالت است و فقط گاهی از منظره بیرون لذت می‌بری. متوجه می‌شوی بودن کاری است که باید انجام بدهی و سرگرم کاری که باید در ایستگاه بعد تحویل بدهی و کار جدید دریافت کنی. لذت منظره بیرون و مسئولیت انجام کار. همین. بدون هیچ نگرانی و آسیبی..

_چه کسی مسئولیت‌ها را تعیین می‌کند؟

_سازنده ماشین و خالق منظره‌های شیشه بغل. مسئولیت تو بر اساس توانایی‌ها و خلق‌و‌خوی تو به تو واگذار می‌شود.

_پس این یعنی لذت. اما من هنوز در ماشین زمانم مستقر نشده‌ام .شیشه‌های جلوی ماشین زمانم هنوز هست.

_باورت که به خالق منظره‌ها و مسئولیت‌ها درست شود شیشه جلو هم محو می‌شود. گاهی و بین دو ایستگاه اصلا مسئولیتی نداری فقط باید باشی و از منظره بیرون و حضورت لذت بری تا ایستگاه بعدی.

_پس زمان آنطور هم که می‌گویند غیر قابل کنترل نیست.

_بله. هر چیزی قابل کنترل است تکنیکش را یاد بگیری مهارش می‌کنی و قابل استفاده برای خودت. الان فکر نمی‌کنی بهتر است بعد از آن دوتا خرما کمی انگور بخوری؟

_اوهوم. وقت انگور خوردن و لذت‌بردن از منظره بیرون است.

 

_می‌شنوی؟!

_اوهوم.. نباید این کار را انجام می‌دادم.

_نه…

_باید بیشتر فکر می‌کردم و همه جوانب را می‌سنجیدم.

_نه..این صدا نیست!

_نباید تمام مسئولیت پروژه را به عهده می‌گرفتم و باید از کسی کمک می‌گرفتم.

_ای بابا. نه…

_نباید تمام پول‌هایم را برای این کار هدر می دادم.

_نه… دقت کن. می‌‍شنوی. تو که دقیق بودی!

_دقیقا به همین دلیل که دقیق بودم الان توی این مخمصه گیر کرده‌ام.

_تمام نشد؟

_چی؟

_بایدها و نبایدها و حدس‌ها؟ اصلا نیاز نیست چیزی بگویی. فقط باش. باشه؟ باش… برای چند لحظه! لطفا!

(سکوت)

_خوب؟

_صدای تپش‌های قلبم؟! و آتش؟

_تپش‌هایمان آتش شده و تمام جملات باید و نبایدی که چوب کرده‌ای و بی‌رحمانه بر سر خودت می‌زنی را دارد می‌سوزاند. صدای سوختن چوب‌ها را می‌شنوی؟ برای من که  لذتبخش است. برای پروژه بعدی به خودت نیاز داشتی و داری. کاری بود که از دستم برمی‌آمد.

_بروم یک ریکوردر بیاورم صدای آتش را ضبط کنم. برای روز مبادا…. منطقه امن من نفس‌هایم هستند و تپش‌های تو.

_تپش‌های من و تو..

_ اوهوم.. تپش‌های ما.

_ریکوردر نیاز نیست بنشین و در تپش‌هایمان نفس بکش. نفس‌هایمان برای روز مبادا..

 

 

 

دم‌‌به‌دم هستی به من شیشه‌ای می‌دهد

تا با کلمات روی آنها نقره بپاشم

که آینه بسازم

که تو تصویر شوی

بعد تمام شدن کار

هر بار

که جلوی آینه می‌ایستم

خودم را می بینم.

تو منی یا من تو  بوده‌ام!؟

 

 

امروز حالم خوب است. فقط دیشب یا بهتر است بگویم صبح زود خواب عجیبی دیدم. ولی الان خوبم. نشسته‌ام که تا بیست دقیقه فقط بنویسم. امروز نشستم و برنامه‌ریزی جدیدی روی کاغذ ریختم. کاری را که بیشتر از یک سال است انجامش را به تاخیر انداخته‌ام را هم توی برنامه گنجانده‌ام. که نیم‌ساعت در روز را حتما انجامش بدهم.

هوا هوای پاییزی است. نشسته‌ام پشت میزم با پنجره نیمه‌باز و دری که بازتر از آن است تا بنویسم. نمی‌دانم چرا موقع تایپ کردن به جای می‌نویسم تایپ می‌کنم می‌نویسیم. هنوز بعد از این همه مدت یاد نگرفته‌ام چطور پشت این میز و صندلی غول‌سان خودم را جا بدهم. موس و کیبورد اضافه هم چیزی اضافی هستند که اسمشان با خودشان است. روی میز هنوز جای ثابتی برای آنها پیدا نکرده‌ام. صندلی اهرمش بالا است. یکی از پاهایم زیر رانم است و یکی هم آویزان و دارد تاب‌بازی می‌کند. تاب‌بازی پایم مرا به یک چالش دعوت کرد. “چالش ساخت سرگرمی‌های کوچک در کارهای روزمره”. اینکه در هر کاری جایی از آن را بگیرم و با آن سرگرمی برای خودم درست کنم. مثل همین پای راستم که حالا در حال تاب‌بازی است. تا هم کارم به تفریح تبدیل شود و هم من لحظه، کار و زندگی را تماما زندگی کرده باشم.

به این فکر می‌کنم برای اینکه که زندگی را تماما زندگی کرده باشیم علاوه بر اینکه کارهای مورد علاقه‌مان را انجام می‌دهیم می‌توانیم توی همان کارها چیز کوچکی برای تفریح پیدا کنیم. تفریح‌اندرتفریح!

همچنان پایم از صندلی آویزان است و چقدر حس کودک بودن دارم. یاد گذشته‌ها افتادم، زمان‌هایی که به جایی می‌رفتیم و پایه‌های صندلی بلند بود و من با پاهای آویزانم از صندلی بازی می‌کردم. ساعت فکر می‌کنم نزدیک ده صبح است. پنج دقیقه دیگر ماراتون نوشتن من تمام می‌شود. می‌خواهم تا آ‌خرین ثانیه در این ماراتن نوشتن و کودک بودنم باایستم و البته زندگی کنم. بین کلمات و بین تاب پاهایم. ماراتن این لحظه‌های زندگی‌ام.

هر پروژه زندگی خودش یک ماراتن است اصلا. ماراتنی با یک شرکت‌کننده. خودمان. بساطش را فراهم کنم و زمانی که سوت آغاز را زدیم تماما باشم و زندگی‌اش کنم تا سوت پایان. پا گذاشتن روی خط پایان و نفس‌زدن آخرش یک دنیا می‌ارزد.

موزیک پس‌زمینه همین صدای دکمه‌های کیبورد است و گاهی نجوای خودم که کلمه‌ها را هجی می‌کنم. از فقدان عطر قهوه می‌گویم که مدتی هست دیگر صبح زود روی میز کارم نیست تا به پس‌زمینه این کلمات و این ماراتن اضافه شود. صدای گنجشکانی که انگار در حال مشاجره هستند از پنجره خودش را می‌اندازد روی کتابی که گوشه میز جا گرفته. حواسم می‌نشیند روی کتاب و فصل آخری که نخوانده رها شده.

ساعت ده شد.

ماراتون تمام!

نوش جانت زندگی دختر…

 

 

 

ایده‌ی این نوشته از یک کامنت می‌آید که می‌خواستم توی صفحه کلاسی که شرکت کرده‌ام بنویسیم. کلاسی مربوط به خودشناسی و مراقبه. بچه‌ها مدام توی لایو سوال‌های ساده و یا سوال‌های عجیب می‌پرسیدند. استاد گفت: برای گرفتن سوالاتتون در حالت مراقبه بشینید و از قلبتون بپرسید. من فکر خیلی از بچه‌ها را خواندم که می‌گفتند: ما پول دادیم که تو سوال ما رو جواب بدی. بلد بودیم که کلاس رو شرکت نمی‌کردیم.

من پرت شدم به یازده سال پیش، وقتی تازه با استادم آشنا شده بودم. همان موقع هم همین بود خیلی از سوالات ما را با اینکه می‌دانست جواب نمی‌داد. من اوایل شاکی بودم که چرا جواب نمی‌دهد. نمی‌خواهد اطلاعات بدهد اصلا چرا استاد معنوی شده؟! خلاصه که شاکی بودم. الان دقیق یادم نیست که کی و چطور مقاومت را کنار گذاشتم و تلاش کردم تا صدای قلبم را بشنوم و کی برای اولین بار شنیدم. ولی توی این یازده سال هر وقت خواستم و اراده کردم صدایش را شنیده‌ام. چند روز پیش در یکی از کتاب‌های کاستاندا خواندم که دون خوان به او گفته بود: در واقع چیزی برای یاد دادن وجود ندارد، استاد و راهنما کارش این است که به شاگرد یادآوری کند که چقدر توانا و قدرتمند است.

کامنت گذاشتم برای بچه‌ها که اوایل راه که در مراقبه می‌نشینید ممکن هست که فرق بین شهود ذهنی و قلبی را ندانید. ولی با قلبتان حرف بزنید. بگذارید بداند که شما می‌خواهید صدایش را بشنوید. البته که ابتدای کار صدایش آرام است و ممکن است حتی صدایش را نشنوید. ممکن است ذهن با جولان‌های همیشگی‌اش اجازه این ارتباط را ندهد. از بس توی این مدت صدای ذهن را شنیده‌اید و به آن بها داده‌اید. صبور باشید و از حرف زدن با قلبتان ناامید نشوید. بگویید: من می‌خواهم صدای تو را بشنوم. چه بسا عذرخواهی کنید بابت تمام این مدت که نادیده‌اش گرفته‌اید. به مرور صدایش را خواهید شنید. رسا و واضع. به جایی می‌رسید که در مسائل مهم و تصمیم گیری‌ها آنقدر صدایش را رسا می‌‍شنوید که اصلا گفتگوهای ذهنی را نخواهید شنید و تنها صدای قلبتان است.

وقتی کامنت را گذاشتم یک لبخند گرم روی لبهام نشست. به گمانم کار قلبم بود. چشم‌هایم را بستم که لبخند خودش را ببینم.

آری قلب‌ها لبخند زدن را هم بلدند به غیر از گوش شدن و نجوا کردن.

 

_امروز آمده‌ام که بنویسیم.

آمده‌ام که باز قلمم را به تو بسپارم.

که آن را روی کاغذ بچرخانی.

که هم مرا غافلگیر کنی و هم هستی را.

من امروز نشسته‌ام که نباشم.

که تو باشی. که باشیم.

قلم را که می‌چرخانی یک موسیقی ناب نواخته می‌شود. مگر نوشتن هم صدا دارد؟ بله. من می‌گویم بله دارد. تو بگو.

_ضربانت قلبت.

اگر قلمت به قلبت وصل باشد. صدای ضربان قلبت را ثبت می‌کنی. تپش به گوش همه کسانی می‌رسد که کنارت هستند و یا آنرا می‌خوانند.

_من فکر می‌کنم زمانی که این جهان در حال خلق شدن بوده ضربان قلبی به گوش می‌رسیده. موجودی ایجاد میشده و تکمیل میشده. من فکر می‌کنم.. نه حس می‌کنم جایی در این میان گاهی این تپش تندتر میشده.

_چه زمانی؟ (می‌خندد)

_زمان خلقت منِ انسان. نور هم از خلق چنین موجودی به وجد آمده و ضربانش تند شده است. باورت نمی‌شود؟ البته که ما آنقدرها هم که نور فکر می‌کرد خوب نبودیم. ناامیدش کردیم.

_هستید… خودتان نمی‌دانید. شما شکوهمند زاده شده شده‌اید و این را باید بدانید.

_ما حقیر هستیم . ناتوان. وقتی می‌بینیم کاری از دستمان برنمی‌آید، خودخواهی‌مان لباس ظالم به تن می‌کند.

_ببین من به تو گفتم تو شکوهمند و توانا هستی. ذهنت مقابلم ایستاد و گفت که حقیر و ناتوانی.

ذهنت افسار زندگی‌ات را به دست بگیرد هر آنچه که پلیدی است به اطراف و خودت نسبت خواهد داد. انواع محدودیت‌ها را برایت ایجاد می‌کند. آن هم فقط در دنیای خودش.

نه در دنیای واقعی. تو هستی که آنها را واقعی می‌بینی و می‌کنی. دیوارها و سقف‌هایی برایت می‌کشد و ضربانت را در آن زندانی می‌کند.

بدون چراغ و در تاریکی. من به تو می‌گویم که تو خودِ خود همان ضربان هستی که نور زمان خلق تو داشت. خالق تو توانا است و وجدش از ناتوانی تو نبوده است. قطعا!

_چکاری می‌توانم انجام بدهم؟

_باش. فقط باش. بنشین به نظاره تپش.

تپش کار خودش را می‌کند. دیوارها را خراب می‌کند و سقف را. آنوقت است که هله‌هله فرشتگان که بزم شادی برایت گرفته‌اند تپش را چراغانی می‌کند.

بزم بازگشت به موطن اصلی‌ات.

وقتی فقط مشاهده باشی ذهنت هر چه تقلا کند صدایش را نمی‌شنوی. تو زمانی که مشاهده شوی غرق خواهی شد در ضربان. به مرور متوجه خواهی شد که ضربان نور هم در میان

ضربانت نشسته است.

شکوهمندی‌ات را می‌بینی.

آنوقت است که سوار اسب توانایی‌ات خواهی شد

و به سمت رویاهات چهار نعل خواهی رفت.

ضربانی که موقع خلق جهان در هستی طنین‌انداز بوده چیزی فراتر از یک صدا و موسیقی بوده. این را بدان. شکوه تمامی مخلوقات منشا این تپش بوده است.

_می‌شنوم. تو هم ضربان را حالا در قلمم ریخته‌ای. با هر تپش کلمه‌ای جان گرفته. گاهی این میان آنقدر تند زد که خودم را به هیجان آورد. می‌خواهم گاهی در حین تماشا کردن با ضربان

حرف هم بزنم. که ضربه بزند و باشد.

تا قلم بچرخد تا نور باز هم از دیدن ما به وجد بیاید. من و تو.. به راستی ما می‌توانیم نور را به هیجان بیاوردیم؟

_اگر این است چرا که نه!! وجد او وجد ما است.

_ وقتی خودم به وجد می‌آیم می‌دانم او هم به وجد آمده است. برای به وجد آمدنم، به وجد آمدنش هر کاری می‌کنم. چون وجد او وجد من است.

 

 

_قلم تو در دستان من است. قلم تو در دستان ما است.

_ اسم شما چیست؟

_کرایون

(من در خلوت نشستم و خواستم که با کرایون ارتباط بگیرم. از آنجایی که گفته بودند هر کسی می‌تواند ذهن را کنار گذاشتم تا توانایی خودم را بسنجم. نکته جالب این بود که اصلا هیجانزده نشدم. با شناختی که از خودم داشتم فکر می‌کردم اگر ارتباط بگیرم هیجانزده خواهم شد. این یعنی من بارها ارتباط گرفته‌ام و برایم چیزی عادی بود منتهی نمی‌دانستم با چه نیرویی اتباط گرفته ام.)

کرایون ادامه داد: تو توانا هستی. به تو گفته بودیم هفته پیش. ابزار تو و قدرت تو در کلمات تو است. ابزار تو برای ادامه مسیر قلم تو است.

_من می‌خواهم اکاش خودم را ببینم و اکاش دیگران را. از موقعی که با تناسخ آشنا شده‌ام از خواندن و شنیدن در موردش سرشار از لذت می شده‌ام. آیا من این توانایی را دارم؟

_بله

_کی آن را درک می‌کنم؟

_ زمان می‌خواهی؟ مطلبی که خواندی را یادت بیاید( من هفته پیش یک چنل از کرایون را که توی کانال یانور بود بارها خواندم و صدای خودم را ضبط کردم و در طول روز گوش می‌دهم. او می‌دانست که من مطلب را خوانده‌ام.). اتفاق افتاده. به تو این توانایی داده شده. ذهن پرسشگرت را کنار بگذاری سریع‌تر درکش خواهی کرد.

_خوشحالم.

_ما هم خوشحالیم. به همه بگو که آنها ابزاری برای خلق کردن در جهان دارند. همه آدم‌ها قدرتمند هستند. قدرت آنها ابزار آنها است. ذهن را کنار بگذارند تا قدرتشان را ببینند و تاثیرش را بر جهان اطرافشان. فقط کافی است ابزارشان را لینک کنند به قلبشان. ضربان قبلشان در ابزار و هنرشان خواهد پیچید و با انتشارش در جهان صدای قلبشان در جهان هم طنین می‌اندازد. خواهید دید که چقدر همه هنرها در عین تفاوت بهم شباهت دارند.

چون ما و شما همگی یکی هستیم.

این صداها با صدای هستی که در پس‌زمینه است هارمونی خواهد داشت. زیبایی و هنر غیر این است؟ نه..

دست بجنبان. هستی منتظر صدای قلب تو است. قلمت، ابزارت را بکار بگیر. ابزارت که به قلبت وصل باشد به ما وصل هستی. به من وصل هستی. من در قلب تو هستم. جای دیگری سراغ مرا نگیر. صدای قلبت صدای من است. صدای ما است. وقتی آن را می‌شنوی ذهن ناپدید می‌شود.

من هستم و تو . ما هستیم و تو.

ذهن وقتی کاری ازش برنمی‌آید می‌نشیند به تماشا. مثل همین حالا. ذهن را به زانو درآورده‌ای (می‌خندد).

(اینجا ذهن من دوباره بیدار شد پرسیدم شما کرایون هستید؟ این بار با تاکید گفت من کرایون هستم از خدمات مغناطیسی. ما به شما گفته بودیم بخواهید تا با شما ارتباط بگیریم)

_ممنونم قلبم را روشن کردید.

 

 

_چته؟

_هیچی

_هیچی اینقدر داغونت کرده؟

_هیچی هیچی هم نیست.

_خوب بگو!

_هی میگن روی خودتون کار کنید عصبانی نشید.

_خوب؟

_نمیشه. اصول ادیان و سنت‌های مختلف که برای من یکی جواب نداده. بدتر شدم که بهتر نشدم.

_چی شده؟

_امروز یکی منو عصبانی کرد.. آب خوردم. سکوت کردم. صحنه رو ترک کردم. جواب ندادم. صلوات فرستادم. عصبانیتم رو طرف خالی نکردم. اما حالا توی خودم آتیشی روشنه که داره تمام بدنم رو می‌سوزونه. بخشش؟ که غیر ممکنه. نشید.. نکنید.. نرید.. نگید.. برای من یکی ترس جهنم و شوق بهشت جواب نداد. آقا جواب نمیده. آدم وقتی عصبانی میشه دیگه بهشت و جهنم سرش نمیشه. خودش رو هم نمی‌بینه چه برسه به دیگران. آگاهانه در لحظه مشاهده‌کننده باشم؟ در لحظه یک گلوله آتش هستم که فقط داره می‌سوزه چطور می‌تونم بدون قضاوت فقط ببینم؟! تو بگو. مرگ من تو بگو!

_جلوش بسته‌اس.

_جلوی چی؟

_جلوی چشمه..

_چشمه چیه؟ مسخره بازی درنیار من عصبانیم یهو می‌بینی روی تو خالیش می‌کنم.

_باید سنگی رو که روی سوراخ چشمه گذاشتی برداری.

_کدوم چشمه؟

_ببین توی قلبت یه چشمه‌اس. توی قلب همه آدم‌ها. به دلایل مختلف جلوی خروج محتویات چشمه رو می‌گیریم. همین میشه دیگه. حال تو. سردرگمی. پریشانی و ندونم‌کاری.

_محتویاتش چیه؟ به چه کاری میاد؟

_نمی‌تونم با یک اسم معرفیش کنم. نور.. عشق.. آگاهی..

_ چیکار کنم؟

_سنگ رو از جلوش بردار. بذار بجوشه از قلبت. قلبت رو بگیره، تن و روحت رو بگیره. لبریز شی. اونوقت باید راه باز کنی تا نور تمام چیزهایی که نمی‌خوای و خودت بهشون ایگو میگی رو از تن و روحت بریزه بیرون. بیرون که بریزن دیگه چیزی آزارت نمیده. صاف میشی. زلال میشی. تو تماشا میشی. جاری میشی روی تمام آینه‌های زندگیت. اینجاست که جریانی از نور میشی که هر جا جاری میشه اونجا رو روشن می‌کنه، از زمان و مکان گرفته تا آدم‌ها و روابط. مبارزه با ایگو و تمام چیزهایی که نمی‌خوای سمج‌ترشون می‌کنه. جایگزین می‌خوان. جایگزین‌های قدرتمند و سمج‌تر از خودشون. الکی که میدون رو خالی نمی‌کنن. جانشین‌ها باید فراگیرتر و توانمند‌تر از اونها باشن. تنها چیزی که این خصوصیات رو داره نوره.

_با چی راهشو باز کنم؟

_چشم‌هاتو بازکن. قصد کن که ابزارش برات مهیا بشه. رویدادهای همزمان نشانه‌هارو بهت میدن. هر کسی به طریقی راه چشمه رو باز می‌کنه. شاید کلمات من هم بتونن ابزارت باشن. خودت باید تشخیص بدی.

_ تو این کارو کردی؟

_اوهوم.

_ابزارت چی بود؟

_یک حضور. من فقط تماشا شدم. به خودم اومدم دیدم همه وجودم رو فرا گرفته. حضورش و نور خودم. با هم یکی شده بودیم. این تمام چیزیست که آدم‌ها بهش نیاز دارند.

 

این متن تقویم می‌شود به رابطه‌ای، عشقی با عمری به بلندای تاریخ ..

 

 

 می‌خوام امشب برای شمایی که چشم‌هات این کلمات رو می‌بینن یه آرزو کنم:

امیدوارم ته اعصاب حواس پنچگانه‌ات جای اینکه بره به مغزت بره به اعماق قلبت..

همین!

دیشب بعد از مراقبه آخر شب این جمله توی ذهنم حک شد. البته که با لشکر دیگری از کلمه‌ها. فقط همین جمله‌های بالا رو توی اینستاگرام زدم و تمام. صبح که بیدار شدم دیدم این جمله‌ها به صورت بالقوه حاوی کلمه‌های بیشتری هستند. گفتم بیرونشون بکشم و بذارمشون توی بلاگم.

حواس پنجگانه ما دریافت‌هایش را روی دوش اعصاب می‌گذارد تا آنها ببرند و برسانندش به مغز. که مثلا متوجه می‌شویم تصویری، صدایی، بویی، مزه‌ای و سطحی چطور است. یک صفت از همان صفاتی که توی کتاب‌ها نوشته شده و خوانده‌ایم، یا اطرافیان می‌گویند به حواس نسبت می‌دهیم و می‌گذریم.

تصویر خوب، زیبا

صدای دلخراش، خوش

بوی بد، آزاردهنده

مزه‌ی تلخ، شور

سطح زبر و صاف و نرم

همین! دایره صفاتی محدود که به حواس پنجگانه نسبت می‌دهیم خیلی بزرگ نیست. اما واقعا همینقدر این حواس محدود هستند؟

از وقتی که کانال ارتباطی مغزم با قلبم را باز کرده‌ام ته حواسم وقتی به مغزم می‌رسند متوقف نمی‌شوند. می‌آیند تا برسند به قلبم. این روزها قلبم بیدارتر از همیشه اوج لذت را تجربه می‌کند. در حال نواختن یک موسیقی عجیب است. فکر نمی‌کردم موسیقی‌اش بیدار کننده هم باشد. ملودی‌هایی که می‌نوازد می‌روند و می‌نشینند در قلب تک‌تک سلول‌هایم. حالا تپش قلب تک‌تک سلول‌هایم را هم می‌شنوم. به موسیقی بیرونی احتیاجی ندارم.

واقعا ارکستری تمام عیار در قلب مرکزی و قلب‌های کوچک سلولهایم در حال نواختن است.

موسیقی که به قلبشان رسیده به مراکز حواس پنچگانه‌شان هم راه پیدا کرده. بله! آنها هم تک‌تک حواس را درک می‌کنند.

وقتی گوش قلبم یک موسیقی را در دنیای بیرون می‌شنود سیگنال‌هایی برای تک‌تک سلول‌هایم می‌فرستد. گوش‌هایشان فعال می‌شود و تهی ‌می‌شوند برای شنیدن و پر شدن.

وقتی تصویری را می‌بینم که چراغ قلبم را روشن می‌کند، نور این چراغ به تک‌تک سلول‌هایم هم می‌رسد و آنجا است که جشن نور برپا می‌کنند.

وقتی میوه‌ای می‌خورم مزه‌اش حس چشایی قلبم را قلقلک می‌دهد، لبخند قلبم لب‌های سلول‌هایم را به شگرگزاری باز می‌کند.

وقتی لطافت سطحی قلبم را در آغوش می‌کشد، آنها هم کفش به پا می‎کنند، مستانه می‌چرخند و می‎‌رقصند.

وقتی عطری کاغذ‌های رنگی را درون قلبم کنار چراغانی‌اش آویزان می‌کند تا نور را بیشتر منعکس کند، سلول‌هایم خودشان را در آغوش می‌کشند و قلبم را و مرا…

 

پس آرزویی که کردم پیامدهای خوش‌تری از یک تک‌آرزو دارد. برای مخاطب فراتر از محدودیت‌های کلمات را خواسته‌ام. تصویری کوچک نشان دادم تا بگویم بیرون از کلماتی که روزانه بکار می‌بریم دنیای عجیب و بی‌زمان و بدون محدودیت وجود دارد. گاهی خوب است کلمات را ببوسیم و کنار بگذاریم. خودمان به این دنیای نامحدود قدم بگذاریم و کلماتی را بر اساس احساس‌مان خلق کنیم. نبود؟! مهم نیست فقط باشیم و درک کنیم..

 

 

آدم خاطره‌بازی نبودم و نیستم. اما وابسته چرا. هجده سالگی که از خانواده جدا شدم و به شهر دیگری رفتم که درس بخوانم خیلی دیرتر از بچه‌های دیگه با شرایط دوری و استقلال کنار آمدم.
.
دقیقایادم نیست از سال چندم بود که با یکی از بچه‌های یکسال بالاتر از خودم دوست شدم. این دوست یک فرق با دوستان و همکلاسی‌های دیگرم داشت. فرقش از آن لحاظ بود که وقتی با او بودم شفاف میشدم. درست مثل یک گوی بلوری شفاف که درونش پیدا بود. انگار کدورت گویم فقط با حرف زدن با او بود که شفاف میشد. حرف می‌زدیم یعنی. با حرف زدن حالم بد نمیشد. راه می‌رفتیم. مسافت‌های طولانی را راه می‌رفتم و حرف می‌زدیم. از همه جا و همه در و همه پنجره‌ای. فردای پیاده‌روی‌هایمان پاهایمان حتی یاری نمی‌کرد که مسیر خوابگاه تا دانشگاه را برویم. یک بستنی‌فروشی در خیابان خوابگاه بود که ما را کاملا می‌شناخت. آقایی بود پا به دهه پنجاه گذاشته، با سری تاس و استخوان‌بندی ظریف. می‌لنگید معلوم بود زانوهایش شاکی هستند از اضافه وزنش. زمستان و تابستان نداشت. ما باهم هر روز می‌رفتیم و بستی سفارش می‌دادیم. در سرمای زمستان با همان بستی قیفی توی خیابان راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم. وقت‌هایی که تنها می‌رفتم پیگیر حال دوستم میشد و به من هشدار می‌داد که از رفاقتمان مراقبت کنیم. مراقبش بودم.

بعد از دانشگاه هم دوستی ما ادامه داشت. دوستم می‌آمد و شب را با نور چراغ مطالعه صبح می‌کردیم و روشنایی صبح که توی اتاق می‌زد چراغ را خاموش می‌کردیم و می‌رفتیم برای صبحانه. موقع خداحافظی هنوز داشتیم حرف می‌زدیم. هیچ وقت حرفهایمان تمامی نداشت. وقتهایی پیش می‌امد که بعد از خداحافظی که در خانه را می‌بستم زنگ می‌زد تا حرفی را که فراموش کرده بود بگوید.

حالا چهار یا پنج سالی می‌شود که از او خبری ندارم. بارها خواستم ببینمش. نخواست. خواستم که با او تلفنی حرف بزنم اما باز طفره رفت. اسمش را نمی‌گویم‌. به امید اینکه روزی این متن را بخواند و دلِ تنگش را نادیده نگیرد و به من زنگ بزند اینجا می‌نویسم.

روزی رفیقی بود مرا که کدورتم کنارش شفاف میشد.

ذهن و قلب ما آدم‌ها پر از داستانها و ماجراست، با یک جمله پایانی. این جمله پایانی در آگاهی ما کد می‌شود. وقتی به آن می‌رسیم به خاطره و داستان پشت جمله هم سرک می‌کشیم. پس برای خودمان هر کدام کتابخانه‌ای هستیم و نمی‌دانسیم.
آدم‌ها وقتی می‌میرند کتابهای درون ذهن و قلبشان هم با انها به خاک سپرده می‌شود. خاطرات و آگاهی ما دفن می‌شوند.

اگر خاطرات و داستان‌ها نوشته شوند نه تنها بعد از مرگ نمی‌میرند بلکه با هر بار خواندنشان توسط آدم‌ها جوانه خواهند زد و رشد خواهند کرد. آگاهی ما منتقل می‌شود، بزرگ و بزرگتر می‌شود. قصه‌هایمان ادامه پیدا خواهند کرد درست مثل پیچک‌هایی که به دیواری لم می‌دهند و بالا می‌روند. یک کار دیگر هم از دست و دلشان برمی‌آید، می‌توانند مرهم باشند بر زخم‌های کسانی که انها را می‌خوانند و معجونی باشند برای کسانی که در مسیرشان خسته هستند و دلزده. معجونی که انرژی آنها را برای ادامه مسیرشان تقویت کند.
پس
می‌نویسم
برای جوانه‌ی که پیچک شود
برای مرهم شدن کلمه‌ها
و
ساختن معجونی که قوت مسیر دیگران شود.

و برای
رفیق
فکر می‌کنم آقای بستنی‌فروش به تو نگفته که مراقب رفاقت‌مان باشی و یا شاید تو هیچ‌وقت تنها نرفتی که بستنی بخری.

نمی‌دانم تو این متن را می‌خوانی یا نه. خیلی دلم برای شفافیتم تنگ شده است. برای وقت‌هایی که در سکوت راه می‌رفتیم اما همان سکوتمان محکم‌ترین گره مشترکمان بود.

تا ابد دوستت دارم رفیق خوب روزهای نه چندان دور و البته تا ابد همیشگی‌ام..

 

 

متن حاضر پاسخی است به این سوال

زری خانم ، قلم نویسندگان و قلم من

 

یادم نمی‌آید آرزو کرده باشم نویسنده شوم. نه اینکه نویسندگی بد باشد،نه. شاگردهای ممتاز کلاس همه یا می‌خواستند مهندس شوند یا دکتر. اولین تجربه دیده‌شدن قلمم به دوره راهنمایی برمی‌گردد. دوره راهنمایی من زبان فارسی از ادبیات جدا شد. کتاب تمریناتی داشت در حد یک پاراگراف نوشتن که معمولا معلم‌ها آنها را هم ندیده می‌گرفتند و تاکیدی بر انجام آنها نداشتند. برای امتحان ثلث اول زبان فارسی قرار شد یک پاراگراف بنویسیم و جلسه بعد تحویل بدهیم.

عصر همان روز خبر رسید زری‌خانم فوت شده است. زری خانم مادر دایی تورج شوهر عمه من بود. او را یک بار خانه عمه دیده بودم. ریز جثه با چادری دور کمر، روسری بلند و سفیدِ سوزن زده زیرچانه،‌ طوری که غبغب‌اش با صورتی گرد و لپ‌های گل‌انداخته در ذهنم تصویر شد. موهای حنایی‌اش بلند شده بود و رنگشان سفید، حنایی شده بود. یک تسبیح بلند و دانه درشت را مدام می‌چرخاند و زیر لب ذکر می‌گفت. زری خانم با توصیفات مادر و پدرم و چیزهایی که دیده بودم روبه‌روی من نشست. نشستم و زری خانم را در برگه‌ای بزرگ با کلمه‌ها تصویر کردم.

زری خانم را به معلمم تحویل دادم. معلممان خانم مسنی بود که بعد از سالها مدیر بودن معلم ادبیات شده بود. اخمو بود و هنوز هیئت مدیری را در طرز ایستادن، حرف زدن و نگاه کردنش داشت. این یعنی من تصویر زری خانم را به شخص دیکتاتورسانی داده بودم و از نتیجه کار هم مطمئن نبودم. جلسه بعد معلم آخر وقت کلاس مرا صدا زد که زری خانم را بخوانم. کلمه‎هایم که تمام شد معلم و بچه‌ها تشویقم کردند. چشم دوختم به زری خانم که ته کلاس نشسته بود و لبخند می‌زد.

بیشتر خواندن این روزهایم به من نشان داد نثر داستان‌هایم در طول زندگی‌ام مدام تغییر کرده است. بعضی‌وقت‌ها نثر داستانهای زندگی‌ من می‌شود چیزی شبیه نثر گلشیری. نمی‌دانم شروع داستان کجا بود و آخرش به کجا رسید. یا شمیم بهار. آنقدر سریع و تند زندگی می‌کنم که می‌شود متنی بدون ویرگول. پارگرافی بدون نقطه. گاهی انگار رضا قاسمی یا مهشید امیرشاهی قلم نوشتن ماجراهایم را دست گرفته‌اند و می‌نویسند. راحت، روان و بدون تکلف و البته هنری. بین فراز و فرود زندگی که درگیر می‌شوم به این فکر می‌کنم که اگر ابراهیم گلستان بود داستانم را چطور می‌نوشت. چاشنی طنزش را کجای متن می‌گذاشت تا به من نشان دهد که زندگی آنقدرها که فکر می‌کنم جدی نیست. گاهی فکر می‌کنم ویل دورانت نشسته پشت میزی و داستان‌های زندگی مرا تحلیل می‌کند. محمود دولت ابادی هم گاهی قلم داستان‌های مرا دست می‌گیرد آنقدر جزئیات ماجرا را زیر و رو می‌کند که مرا یاد توصیف طویله‌اش در کلیدر می‌اندازد.

تصویر سازی در ادبیات کار می‌کند اما برای زندگی کافی نیست. من می‌خواهم با دنیا و ادبیات رو راست باشم، می‌شود زندگی را ادبیات کرد اما نمی‌شود ادبیات را تمام و کمال زندگی کرد. با ادای احترام به همه نویسندگانی که نام بردم می‌خواهم قلم خودم را پیدا کنم. فکر می‌کنم سبک نویسندگان به زندگی‌شان هم راه پیدا می‌کند. یا شاید زندگی‌شان به سبک‌شان راه پیدا کرده‌. این را زمانی می‌فهمم که سبک خودم را پیدا کنم. برای زندگی کردن و نوشتن.

راهی که طی می‌کنم  را می‌خواهم به نثر و به سبک نوشتم هم راه بدهم. می‌دانم در برخورد با چالش‌های زندگی‌ام نثرم راهکار درست و بجا را جلوی پایم خواهد گذاشت.

 

کیبورد جدید دکمه‌های سخت و بد صدا دارد. دارم تلاش می‌کنم که با آدابش هماهنگ شوم. دیروز وسط کاری از کیبورد خود لپتاپم استفاده کردم. دیدم چقدر نرم است و صدایی گوشنواز دارد. فکر می‌کنم کیبورد جدید هم حالش خوب نیست. مثل من که هنوز نتوانسته‌ام با او رفاقت کنم.
با مقایسه کیبوردها گفته‌های لائوتزو فیلسوف چینی برایم تداعی شد.

گفته بود بسان گیاهان رفتار کنیم، اگر طوفانی آمد خم شویم. خواهید دید که طوفان ما را شست و شو می‌دهد و پاک می‌کند، غبارمان را می‌روبد، و بعد از پایان طوفان دوباره استوار و پا برجا خواهیم ایستاد، سبزتر و باطراوت‌تر. همیشه راست قامت نایستیم.
خوب است که خم شدن را بیاموزیم. سخت و رسمی و افراشته باقی ماندن، در واقع نشان پیری است. در حالی که خم شدن، تعظیم کردن و نرمش، مشخصه کودکی و تازگی و طراوت است .یک انسان پیر نمی‌تواند خم شود، استخوانهایش سفت شده‌اند. بچه نرم و انعطاف پذیر است و به راحتی می‌تواند دولا شود. بچه‌ها دائماً به زمین می‌خورند ولی با سرعت دوباره برمی‌خیزند.

تایپ کردنم به جایی رسیده که به غلط املایی ختم می‌شود. مثلا درست را می‌نویسم دستر. وسط کلمات فاصله می‌افتد. دو کلمه جدا بهم می‌چسبند. به کیبورد نگاه می‌کنم که سخت بودنش انگشتانم را از تایپ کردن گریزان کرده است.
وقتی در زندگی‌ام سفت و سخت باشم، وقتی انعطافی نداشته باشم می‌شوم شبیه همین کیبورد. علاوه بر اینکه خودم از حال و احوالاتم لذت نمی‌برم دیگران هم از همنشینی با من لذت نخواهند برد. مثل انگشتان من که با این کیبورد نمی‌توانند متن طولانی را تایپ کنند. یا اگر ناخن‌هایم کمی بلند باشند انگشتانم را خسته‌تر می‌کنند. این یعنی سفتی سد می‌شود در برابر پیش رفتن در مسیر. باعث سوءتفاهم در روابطم می‌شود. خودم را دلزده می‌کند و اطرافیانم را گریزان.

فعلا دارم با خودم و کیبورد جدید کلنجار می‌روم. همین که لازم است من با این سفت و سختی کنار بیایم هم نوعی انعطاف مرا نشان می‌دهد. با رفاقت با کیبورد به خودم و دنیا نشان می‌دهم که من هنوز پیر نشده‌ام.

 

 

مادربزرگ نورا یک صندوقچه قدیمی داشت. دوست داشت او هم چیزی در آن داشته باشد. شبیه مادربزرگش. چیزهای باارزش. مادربزرگش برایش گوشه‌ای از آن را خالی کرد.
او یک درخت بهارنارنج در حیاط داشت. همسن خودش. بهار که میشد، هر صبح چادری از مادربزرگ را پهن می‌کرد زیر درخت. که گل‌هایش هدر نروند.
هر عصر هم می‌نشست با جمع‌کردنشان آرزو می‌کرد. هر گل یک رویا. اسم رویا را روی کیسه کوچکی می‌نوشت و گل در آن جا می‌داد. بعد در گوشه مخصوص خودش در صندوق می‌گذاشت.

سالها از آن روزها گذشته و هلن بزرگ شد. مادربزرگش او را صدا زد. داشت صندوق تکانی می‌کرد و صندوق را باز کرده بود.

_نورا کیسه‌هایت را نمی‌خواهی؟! جای چیزمیزهای مرا تنگ کرده‌اند.

او زل زد به کیسه‌ها و به این فکر کرد که گل‌هایش حتما تابحال خشک و پرپر شده‌اند.

شب و به سنت قدیم، قصه‌گویی آن دو را قبل از خواب کنار هم نشاند. حالا اما نورا قصه می‌گفت نه مادربزرگ. او به مادر بزرگ بوسه داد و شب‌بخیر، مادر بزرگ به او یک کوله‌پشتی.
فردا مادر بزرگ دیگر از خواب بیدار نشد.
نورا رفت سر وقت صندوقچه و پی کیسه‌ها.
کوله‌پشتی‌اش به کمال پر شد
و

او عازم سفر.

جسیکا مغزش سکوت شده بود. گوشه‌ای از یک کافه را پیدا کرده بود تا در شلوغی آنجا خلوتی دست و پا کند.

قلمش روی کاغذ بود اما نمی‌چرخید. کلمه‌ای به ذهنش نمی‌آمد. نوازندگان داشتند سازهایشان را کوک می‌کردند. چشم‌های رقاصه‌ی فلامینکو توی سالن دور زد تا به او رسید.

از سن پایین آمد و در گوشش نجوایی کرد. جسیکا در حالی که سعی می‌کرد در تاریکی چشم‌های رقصنده را روی سرش پیدا کند گفت: بله.

چشم‌هایش پابه‌پای چشم‌های اهالی کافه پاهای رقصنده را دنبال ‌کردند تا به صحنه برگردد.

بعد از نجوای در گوشی چشم‌هایش به کاغذ بند نشدند.

به پاهای رقصنده بند شدند، سرش را سمت صحنه کمی خم کرده بود. انگار گوش‌هایش داشتند ملودی‌ها را لمس می‌کردند.

برنامه که تمام شد و داشت از ساختمان بیرون می‌رفت. جوانی دوشادوش با او از کافه خارج شد.

پرسید خانمی که فلامینکو می‌رقصید در گوشش گفته؟

جسیگا گفت او گفته اینجا و در این لحظه‌ام؟ چیزی که می‌خواهم در صدای نفس‌هایش، کوبش پاهایش، چین‌های دامنش و از نت‌به‌نت موسیقی که نواخته می‌شود بیرون می‌ریزند.

پرسید برای جمع کردنشان اینجا هستم دیگر؟!

جوان پرسید درست گفته بود؟ جمع کردی؟ جسیکا دفتری که به دست داشت را محکم‌تر فشرد و گفت بله.

 

 

چند شبی می‌شود که قبل از خواب کسی برایم قصه می‌گوید تا بخوابم. اما مادر و یا پدرم نیستند. چون آنها می‌گویند من که سواد دارم خودم می‌توانم قبل از خواب بخوانم. ولی در طول روز آنقدر از چشمم کار می‌کشم که آخر شب‌ها سوی پیگیری کردن خط‌های ریز کتاب را ندارد. پس زحمت این کار می‌افتد گردن کسی دیگر.

 

آرمان سلطان‌زاده. اینکه چطور با آرمان آشنا شده‌ام به تعطیلات عید و کتاب چشم‌هایش بزرگ علوی برمی‌گردد. او تجربه خوبی از خواندن کتاب چشم‌هایش و کتابی صوتی برای رقم زد. او کلی کتاب خوانده که در کتابخانه طاقچه موجود است. آرمان شب‌ها قصه می‌گوید و من می‌خوابم. کتاب‌هایی که انتخاب کرده را دوست دارم و صدایش را که متناسب با هر داستان روی داستان می‌نشیند را هم دوست دارم.

 

متوجه شده‌ام صبح‌ها وقتی می‌خواهم بیدار شوم خیلی سخت از رختخواب جدا می‌شوم. خیلی سخت. من تا قبل از قصه گوش‌دادن شب‌ها با موسیقی‌های خاصی می‌خوابیدم. موزیک‌های فرکانس بالا و یا یوگانیدراهایی که استادم آماده می‌کند و یا صدای طبیعت از جمله دولفین‌ها و وال‌ها توی گوشم بود تا بخوابم.

 

کشف جدیدم این است که کرختی صبح من ارتباطی با آخرین چیزهایی دارد که به خورد روح و روانم می‌دهم. نه اینکه قصه بد باشد و یا صدای گوینده‌اش. نه. کتاب‌ها و گوینده نقص ندارند. نقص از زمان گوش دادن من است. برای آخرین کاری که قبل از خواب انجام می‌دهم مناسب نیست. چون انرژی شخصیت‌های داستان، حادثه‌ها را آنقدر  تمیز در ذهنم تصویر‌سازی می‌کنم که انگار در ماجرا هستم. اینکه در بطن یک ماجرای دعوا باشم و یا وسط یک بزرخ تصمیم‌گیری و یا اینکه کنار اقیانوس باشم و با صدی وال‌ها.

 

خوب است که عادت ندارم آخر شب‌ها در اینترنت چرخ بزنم. کسانی که تا آخرین لحظه‌ای که بیدار هستند در شبکه‌های اجتماعی مختلف چرخ می‌زنند فردای آن شب حالشان واقعا خوب است؟ یا نه شاید سیگنال‌های بدن و روحشان را نمی‌گیرند.

 

یاد مطلبی افتادم که در یک مجله پزشکی خواندم. نوشته بود نور آبی که از صفحه نمایش تلفن همراه ساطع می‌شود می‌تواند در تولید ملاتونین اختلال ایجاد کند. این هورمون برای کنترل خواب در مغز ترشح می‌شود و این یعنی اختلال در خواب.

 

این شد که تصمیم گرفتم نیم ساعت قبل از خواب دیگر کتاب صوتی را ببندم و با موسیقی‌های همیشگی‌ام بخوابم. اینطور هم قصه شنیده‌ام و هم فردا با حال مطلوبی بیدار می‌شوم.

این بود سنت اصلاح شده من برای خوابیدن.

 

_بیشتر از هر زمانی بلدم که احساساتم را پنهان کنم و چیزی را نشان بدهم که نیستم. عصبایتم را پشت لبخند چال کنم. غصه‌ام را بین کلمات جک‌هایی که می‌گویم ذره‌ذره بچپانم که نه به چشم خودم بیاید و نه به چشم دیگران. خستگی چشم‌هایم را پشت قاب عینک پنهان کنم. هیچ وقت کسی نمی‌فهمد من عصبانی‌ام، غصه‌دارم و یا خسته‌ام. این دروغگویی گاهی در خلوت خودم را هم گول می‌زند. کسی که همیشه نقش بازی می‌کند خودش هم به جایی می‌رسد که باورش می‌شود. خودم هم نمی‌دانم چه حسی دارم. این لباس بازیگری‌ام چیزی شبیه سپر است که روی کل اندامم نشسته است از کجا آمده است؟

+ این لباس را والدین و بزرگترهایمان از نیاکانشان گرفته‌اند و دست‌به‌دست به ما رسیده است. البته آنها هم مقصر نیستند چون خودشان هم اینطور لباسی دارند.

_ فلسفه این لباس و سازوکارش از کجا می‌آید؟

+ این لباس سپر ما آدم‌ها برای بقاء است. لباس دست‌دوز نیاکانمان. به دست یک نفر دوخته نشده بلکه طرح این لباس را ذره‌ذره تجربیات نیاکانمان نقش داده‌اند. تجربه‌هایی که در طول قرن‌ها برای بقاء بدست آورده‌اند.

_ احساس می‌کنم بچه که بودم آدم‌های زندگی‌ام را بیشتر دوست داشتم.

+ این لباس را که می‌پوشیم دوست داشتن توان عبور از آن را ندارد. دوست‌داشتن، بروز احساسات و دریافتش نشان می‌دهد سپرمان نیاز به تعمیر دارد. راه که باز باشد در واقع راه آسیب باز است. از رفتار بزرگترها فهمیدیم برای بقاء باید احساسات را کشت و حیله‌گری آموخت. حالا یا مستقیم یا با کردار و رفتار خودشان.

_ من یادم نمی‌آید. چطور یاد گرفته‌ام؟

+هرگز طبیعی نباش، خودت نباش چون طبیعی بودنت یعنی سوراخی در لباس. لباست را مرتب کن اگر سوراخی دارد بپوشان. برای پذیرفته شدن و برای گرفتن پاداش و تحسین به لباس مرتب نیاز داری. حالت به سامان نیست؟نباشد. مهم پاداش و تحسین است که برای بقاء نیاز داری. مهم پذیرفته شدن است. کودک حقیقت را می‌خواهد بگوید، همیشه. والدین در او ترس ایجاد می‌کنند، هیچکس نمی‌خواهد کودک حقیقت را بگوید و کودک هنوز قادر به دروغگویی نیست اما برای زنده ماندن نیازمند است که بیاموزد. یادش می‌دهند والدین. با رفتار و کرداشان.

_جنس این لباس از چیست؟

+ ترس!

_می‌خواهم لباسم را دربیاورم.

_ تو هوشیار شده‌ای که این لباس آزارت می‌دهد. می‌خواهی آن را چاک بدهی. من به تو می‌گویم که می‌شود بدون این سپر هم زندگی کرد. اما برای پاره کردن لباست لازم است مراقبه کنی. مراقبه هوشیاری‌ات را بیشتر می‌کند. هوشیاری که باشد شجاعت قیچی را دست می‌گیرد برای پاره کردن لباس.کسی که چراغی دارد برای ادامه مسیر نیازی به این سپر سنگین و آزاردهنده ندارد.

 

امروز مکث من روی دو کلمه کوچک و بزرگ بود.

با این دو کلمه مراقبه کردم. اینطور که مثلا مورچه کوچک است و ماشین سبزی‌فروشی که توی کوچه در حال فریاد‌زدن است بزرگ. درست است؟ همین مورچه‌ای کوچک از دریچه کولر که راه باز کنند و به میز کار من برسند می‌شوند بزرگ. مصیبت بزرگ.

شاید بتوان این دو کلمه را برای ابعاد فیزیکی اجسام و یا موجودات بکار برد ولی در مورد نقششان در هستی و در زندگی‌مان نمی‌توان بر اساس ابعاد فیزیکی‌شان این صفات را به آنها داد.
در واقع هیچ چیزی نه آنقدر کوچک است که قابل صرف‌نظر باشد و نه آنقدر بزرگ که نتوان از دایره‌ی تسلطش خارج شد.

مثلا ابعاد هسته را کوچک می‌دانیم ولی می‌دانیم که انرژی آن نامحدودتر از هر منبع انرژی است که تا بحال کشف شده است.

همه چیز و همه کس جایگاه خودش را دارد.

این دو کلمه را هم مثل دو کلمه خوب و بد بجا استفاده نمی‌کنیم.

وقتی می‌گوییم جایگاه یعنی وقتی نباشد چیزی کم است و این یعنی نقص. وقتی هم هست حضورش بجا و گزیده است.

اگر جایگاه هر چیزی و هر کسی را بدانیم و در مورد حضور و عدم حضورش براساس ابعاد فیزیکی و یا میزان نیازمان قضاوت نکنیم می‌توانیم دلیل حضورش را در هستی و زندگی‌مان درک کنیم.

جمله‌ای از پائولو کوئلیو سالهاست که در ذهنم نقش بسته است. ” شیطان در جزئیات نهفته است. “

چیزهایی که ما جزئی و یا کوچک می‌پنداریم و بیشتر اوقات نادیده‌شان می‌گیریم، سربزنگاه طوری پا روی خرخره ما می‌گذارند که همین جمله پائولو را با صدای بلند فریاد می‌زنیم.

چیزهای بزرگ و غول‌آسا را هم می‌شود از دایره تسلطش خارج شد. خواستن ما راهش را دیر یا زود پیدا می‌کند.

 

 

دیروز نرسیدم متنی بنویسم. فقط مقرری داستانم را نوشتم.

از قرار اینکه به خودم قول داد‌ه‌ام که هر روز شده یک پاراگراف وبلاگم را به‌روز کنم دیشب حالم گرفته بود که سر قرار با خودم حاضر نشده‌ام. نزدیک صبح که خانواده برای خوردن سحری بیدار شده بودند من هم بیدار شدم ولی ناراحت شدم که چرا بیداری؟‌‌‍! چون داشتم توی خواب یک مطلب برای وبلاگم می‌نوشتم و بسیار هیجانزده بودم. صبح که بیدار شدم هرچه فکر کردم یادم نیامد که در مورد چه موضوعی داشتم می‌نوشتم. این شد که یک ایده مثل ماهی از توی دستم سرخورد و به وادی فراموشی عزیمت نمود.

 

اینکه چرا دیروز وقت نکردم به برنامه‌ام برسم دلیلش بیرون رفتن و خرید بود. خرید ابزار کارم. بله ابزار نوشتن.

می‌خواهم در مورد ابزار کار صحبت کنم. دیروز که نرسیدم بنویسم این کلمات توی سرم رژه می‌رفتند. فکر می‌کنم برای آرام کردن من بود که ردیف می‌شدند.

وقتی راهی برای طی کردن انتخاب کردیم. بله انتخاب از روی علاقه و از ته قلبمان. تازه اولین گام را برداشته‌ایم.

مرحله بعد لازم است برنامه بریزیم. برای طی کردن راهی که پیش روی ما است. پله‌به‌پله جلو برویم.

 

برای طی کردن هر مسیری ابزاری لازم است.

 

ابتدا می‌شود مسیر را با حداقل‌ها شروع کرد ولی لازم است آرام‌آرام ابزار مسیر را فراهم کنیم تا هم طی کردن مسیر برایمان لذتبخش باشد، و هم اینکه با ابزار مناسب است که یاد می‌گیریم چطور قدم مناسب را برداریم و پیشرفت اصولی داشته باشیم.

ابزار بیشتر از چیزی که ما فکر می‌کنیم به کارمان می‌آیند. با کارکردن با ابزار درست به مغزمان پیام می‌دهیم که ما در این مسیر جدی هستیم. که ما برای وقتی که در این راه می‌گذاریم و برای عمرمان ارزش قائل هستیم پس تو هم لطفا جدی باش.

 

متنی از دکتر محمد فقیری خواندم که گفته بود شما چطور می‌اندیشید؟

او از طبیعت و زیبایی‌هایش نام برده بود که آیا مثل چشمه‌ای که زیبا می‌جوشد شما هم زیبا می‌اندیشید؟ و چند پدیده‌ی هستی را نام برده بود.

من با خواندن متنش سوال اولی که پرسیده بود را تغییر دادم. من نمی‌گویم ما چطور می‌اندیشیم.

به خودم می‌گویم چشمه، جویبار، خورشید، مهتاب، رودخانه، کوه، درخت، فنر، حلزون، قاصدک، برکه، پیچک، جوجه ،لاک‌پشت و اسب همه و همه می‌دانند چکار کنند و چطور سرجایشان باشند.

این زیبایی که دارند و این آرامشی که به جهان پیشکش می‌کنند همه و همه از برکات این است که خودشان هستند و نقش خودشان را پذیرفته‌اند و درصدد تغییر آن نیستند.

هر کدام ابزاری که با آن حضور خود را اعلام می‌کنند را شناخته‌اند و به آن عشق می‌ورزند.

با همین ابزار است که حال جهان را هم خوش می‌کنند و به ما هم لذت می‌دهند.

آنها می‌دانند ابزارشان چیست و سرخوش از آن استفاده می‌کنند.

این عجین شدن با ابزارشان با ما کاری کرده است که هر جای دنیا که آن ابزار را ببینیم یاد صاحبانشان می‌افتیم. هر جا جوششی ببینیم چشمه در ذهنمان می‌نشیند و هر جا پیچشی ببینم پیچک را به یاد می‌آوریم.

اگر من خودم را پیدا کنم، جایم را پیدا کنم و ابزاری که با آن حضورم را به جهان اعلام کنم، هم خودم حالم به‌سامان خواهد بود و هم حال جهان را به اندازه خودم نظم می‌دهم.

 

 

امروز داستانی از لزلی جیمیسون شنیدم با عنوان موزه جدایی.

او در داستانش گفته است که موزه‌ای با همین عنوان در کرواسی وجود دارد که وسایل ساده‌ای در آن نگهداری می‌شود. او از یک گردنبند دست ساز و یک تبر در داستانش نام برده است. به همراه هر وسیله‌ای که به موزه داده می‌شود یک داستان نوشته شده هم هست. وقتی داستان را گوش دادم با خود فکر کردم اگر قرار بود من یک شی به این موزه بدهم چه چیزی می‌دادم؟ شی که قطعا احساسات ضدونقضی در من ایجاد می‌کند.

 

نویسنده گفته است کسانی که این اشیاء را اهدا می‌کنند از یک طرف دوست ندارند نگه‌شان دارند و خاطراتی برایشان مرور شود و از طرفی دلشان نمی‌خواهد آنها را به کسی بدهند و یا توی سطل آشغال پرتشان کنند.

اصلا چطور می‌شود که آدم احساس ضدونقضی به چیزی داشته باشد؟

ذره‌بین دست گرفتم و روی روزمرگی‌ و وسایل توی اتاقم انداختم تا چیزی پیدا کنم.

پیدا کردم.

 

یک جاشمعی و یک کتاب. نشستم و داستان‌هایشان را هم نوشتم. نکته جالبش این بود که وقتی داستان‌هایشان تمام شد من دیگر تمایلی به اینکه توی چنین موزه‌ای جایشان بدهم نداشتم. یکی را دور اندختم و یکی را در قفسه کتابخانه‌ام جا دادم.

انگار داستان نوشتنم تکلیف احساسم را با اشیاء و البته صاحبانشان مشخص کرد.

بعد با خودم فکر کردم خوب آدم‌های اهداکننده اشیاء موزه هم داستان نوشته‌اند ولی چرا آنها تکلیفشان با خاطراتشان مشخص نشده است؟!

 

مردی نزد بایزید بسطامی آمد و گفت که به مدت سی سال روزه داشته و مشغول عبادت بوده اما هیچ نشانی از نزدیکی به خداوند در خود نمی‌بیند.
بایزید در پاسخ گفت: اگر صد سال دیگر هم به این کار ادامه دهد اتفاقی برای او رخ نخواهد داد. اصلا مساله زمان نیست.
او باید مردی محاسبه‌گر باشد، در غیراینصورت چگونه می‌تواند لحظات عشق و عبادت را بشمرد؟ وقتی معامله در کار باشد عشق و عبادت ارزشی ندارد.

برای خودم این روزها که بدون حساب و کتاب می‌نویسم، می‌خوانم و مشاهده می‌کنم. از هر صحنه‌ای داستان بیرون می‌کشم و روی کاغذ تصویر می‌کنم.

آدمی که عاشق مسیر پیش رو باشد حساب کتاب نمی‌داند، زمان برایش معنی ندارد و منتظر اتفاق بزرگی نیست.

بودن در مسیر برایش لذتی که می‌خواهد را به ارمغان می‌آورد.

 

 

باور و اعتقاد چیست؟ برای اینکه دقیقا بدانم می‌خواهم از چه چیزی بنویسم صفحه گوگل را باز کردم و اولین تیتری که مربوط به تعریف بود را خواندم. باور اینطور تعریف شده بود:
باور به زبان ساده همان ذهنیتی است که در ضمیر ناخودآگاه ما وجود دارد.

 

جمله را دقیقا نوشتم. کمی روی آن مکث کردم. خوب سوال‌هایی برایم پیش آمد که این ذهنیت چطور در ضمیر ناخودآگاه ما ثبت می‌شود؟ توسط چه کسانی؟ با چه معیارهایی؟
از لحظه‌ای که خلق شده‌ام تا همین حالا، یعنی از زمانیکه در وجود مادرم بودم این ذهنیت مانند خمیری در حال شکل دادن است. دایره‌ای با شعاع محدود به رفتار خانواده و کردارشان اولین محیطی بود که روی این خمیر اثر گذاشت . آرام‌آرام این دایره وسیع‌تر شد و اقوام و دوستان و بچه‌های مدرسه هم داخل دایره ایستادند.

 

بزرگترها و جامعه یک سری باورها را به من دیکته کرده‌اند و من خواسته یا ناخواسته باید آنها را می‌پذیرفتم. تجربیات خودم و کسانی که دوستشان دارم هم یک سری باور برای من شکل داده است. با خواندن کتاب و فیلم هم یک سری باورها در من شکل گرفته‌اند. اما نکته اینجا است: آیا همه باورهایی که تا بحال در ضمیرناخودآگاه من شکل گرفته‌اند مرا در مسیر زندگی‌ام کمک کرده‌اند یا عامل باز دارنده بوده‌اند؟
به یاد آوردم جاهایی از مسیر زندگی‌ام باورهایم جواب سوالاتم را نمی‌دادند. بزرگترها، دوستان و اساتید جواب‌های تکراری را در غالب بازی با کلمات به من تحویل می‌دادند. قانع نمی‌شدم. حالم خوب نبود.

 

دقیقا یادم نمی‌آید از کدام سوال و برزخ زندگی فهمیدم می‌توانم باورهایم را تغییر دهم. فهمیدم بعضی از آنها باید اصلا از صفحه روزگار محو می‌شدند نه فقط از ضمیر من. یک نکته وجود داشت: اگر حذف شود برای منی که سالها با آن باور درست یا غلط زندگی کرده‌ام جایی خالی می‌شود و احساس کمبودش آزارم خواهد داد.

قبل از آن لازم بود که جستجو می‌کردم و جایگزین مناسب را پیدا می‌کردم . اولین قدم این بود که سپرهای مقاومتم را بیندازم و با ذهن باز به بطن جامعه قدم بگذارم و مشاهده کنم، بخوانم؛ حرف بزنم. وقتی دیدم که می‌توانم از پس خلق کردن باورهای نو بربیایم شروع کردم به دور انداختن باورهای نادرست.

چند سالی می‌شود که در مسیر خلق باورهای جدید قدم برمی‌دارم.
این روزها خوشحال‌تر هستم. هر فکر و ایده‌ای که به من توصیه می‌شود بدون چون و چرا نمی‌پذیرم.

جوزف گوبلز در مورد هیتلر گفته بود: او آدم خطرناکی است زیرا به هر چه می‌گوید اعتقاد دارد.

 

آدم‌هایی که خودشان باورهایشان را ساخته‌اند کرده‌اند هم می‌توانند آدم‌های دوست داشتنی باشند و هم خطرناک. از آن جهت که ردِپای تجربه‌هایشان توی کلام و اعمالشان هست و گاهی چنان سفت و سخت آن را قبول دارند که مجال مخالفت به آدم‌های زندگی‌شان را نمی‌دهند.

باورهایم را تک‌به‌تک می‌سازم و مسیر زندگی‌ام را طی می‌کنم. بدون سپر. که اگر جایی باوری که ساختم کار نکرد آن را بدون تعصب تغییر دهم.

 

قسمتی از سایت مربوط به وبلاگ‌نویسی است. از روزمرگی‌هایم می‌خواهم بنویسم و از چالش‌هایی که با آنها دست و پنجه نرم می‌کنم.

البته برای منی که آدم درونگرایی هستم نوشتن از خودم و انتشارش کار سختی است. اما خوب فکرها و کارهایی در روزمره‌ام پیدا می‌شود که بتوانم از لبه گیوتین درونگرایی‌ام ردش کنم و منتشرش کنم. همه آدم‌ها علاوه بر برنامه‌هایشان و مرور خاطرات و ایده‌پردازی برای آینده به خودشان هم فکر می‌کنند و از خودشان برای خودشان حرف می‌زنند.

نیچه حرف خوبی زده است: هرگز از خود سخن نگفتن نوعی ریاورزی است.

خیلی وقت است دارم تمرین می‌کنم که آدم ریاکاری نباشم.  امروز به این فکر کردم که در وبلاگ‌داری هم صداقت پیشگی را تمرین کنم و چه بسا یکرنگی را از نوشتن به زندگی و رفتار و کردارم منتقل کنم.

نوشتن از خودمان یک نوع مراقبه است برای سامان دادن به سبک و سیاق زندگی‌.

و چقدر خوب که می‌توانم بنویسم و از نوشتن برای بهتر کردن حال و احوالاتم و طی کردن مسیر استفاده کنم.

 

 

زمان نوشتن یک داستان کوتاه فکرم درگیر عادت‌ها و رفتارهای اساتید بزرگ ادبیات شد و بعد کلمه ادبیات افتاد و کلا کلمه استاد سر تیتر فکرم نشست.

چرا بعضی اساتید به مرتبه‌های بالا می‌رسند ولی بعضی نه؟! این سوال هم در مورد استاد‌های وادی ادبیات و هم رشته‌های دیگر هنری و ورزشی است.

خوب هر کسی دوست دارد در حیطه‌ای که کار می‌کند پیشرفت کند، من هم مستثنی نیستم. من در مسیری که هستم به چه ریزه‌کاری های دیگری نیاز دارم؟!

خیلی تند و حاضر جواب به سوالم جواب دادم. وقتی دو پای طی کردن مسیر علاقه و عشق باشد، منفعت مالی مطرح نباشد و یک پایمان درگیر پول و مقام نباشد و پای دیگرمان در خودخواهی و منفعت‌طلبی، خوب کلاه استادی روی سر ما هم می‌نشیند.

وقتی استادی هر آنچه در مسیر یاد گرفته را در اختیار شاگردان مشتاق _تاکید می‌کنم نه هر شاگردی، شاگردان مشتاق_ قرار بدهد، اتفاقات خوب هم برای خودش و هم برای شاگردانش رقم می‌خورد.

چرا شاگردان مشتاق؟!

چون شاگردان معمولی قدر فوت‌های کوزه‌گری را نمی‌دانند و استاد را هم از ارائه کردن تجربه دلسرد و پشیمان می‌کنند. شاگردان مشتاق فوت را بکار می‌گیرند و چه بسا در مسیر خودشان تغییراتی به آن بدهند و تجربه‌ای جدید و متفاوت از استاد را درک کنند و آنرا به استاد هم ارائه بدهند. اینجا هم استاد می‌تواند از یک تجربه جدید بهره‌مند شود.

مسیرم رودخانه‌ای است پر از تجربه‌های زیبا و سخت که مانند سنگ‌های کف آن قرار دارند. فکر می‌کنم که لازم است در مسیرم و با تجربه‌هایم شبیه همان رودخانه عمل کنم.

جایی در مسیر به نتایج تجربه‌هایم نچسبم چون چسبیدن توقف است. اگر تجربه‌ای را دربر بگیرم و اجازه ندهم که کسی از آن سودی ببرد، خودم هم از رفتن باز می‌مانم. از این نوع تجربه‌ها بسیار در مسیر هست. از روی آن عبور کنم نوازشش به جان بخرم و سختی‌اش را هم در حافظه‌ام نگه دارم برای روز مبادا.
هردو را برای ادامه مسیر نیاز دارم.

این مسیر تا بی‌نهایت ادامه دارد.

چرا که نه…

سنتور در حال نواختن

من در حال نوشتن

و

نسیم در حال وزیدن است.

زندگی همین جا است بین نت‌های سنتور و حروف کلمه‌ها و عطر بهار که خودش را لابه‌لای نسیم جا کرده است.

گاهی در این اتفاق‌های کوچک زندگی بدون هیچ نگرانی غرق می‌شوم.

هر آدمی لازم است بگردد و داشته‌های کوچک زندگی‌اش را پیدا کند.

به قول ادوارد نیوتون که گفته: خوشبختی غرق شدن در چیزهای بی‌مقدار است.

همان‌هایی که می‌تواند حتی شده برای پنج دقیقه در آن غرق شود. غرق شدن همان اتصال است.

در طول روز و امتداد روزمرگی برای تجدید قوا و ادامه مسیر متوسل شویم به همین نعمت‌های کوچک.

خداوند درون همین خوشی‌های کوچک است. بیابیمش و خودمان را به آن پیوند بزنیم.

 

 

پای تک درخت خشک جلوی خانه‌مان نشستم.
روی تنه‌اش دست کشیدم. نبض نداشت. بهار آمده است اما چرا او نبض نداشت؟!
به تنه‌اش تیکه دادم. باید کاری می‌کردم. اما چه کاری!؟ درختان دیگر هم نبض دارند و هم برگ. چرا او متوجه آمدن بهار نشده؟
نسیم خبر آمدن بهار را یعنی به او نداده؟ مگر می‌شود!؟ او در مسیر نسیم بوده است. درخت‌های قبل و بعدش بهار را دیده‌اند که چادر سبز به سر انداخته‌اند. که کلاه‌های رنگارنگ شکوفه‌ها را بر سر گذاشته‌اند.
نشستم پای درخت. برایش از آمدن بهار قصه‌ها گفتم. از آمدن او…

قصه‌هایم شعر هم شدند با آهنگی که خودم همنوا با آنها می‌رقصیدم. شاخه‌هایش را دست گرفتم تا باهم رقصیدیم. تا شاید بهار از موسیقی، از تن من در خشکی شاخه‌هایش روح و نبض شود.
از کوله‌پشتی‌ام بین کلی نوار رنگارنگ نوارهای بنفش و صورتی را جدا کردم. روی آنها شروع کردم به نوشتن.
هر کلمه‌ای، هر اتفاقی و هر آرزویی که به هر موجود زنده‌ای نبض و زندگی می‌دهد را نوشتم.

سکوت را نوشتم و به اولین شاخه گره زدم.

شادی را بزرگ نوشتم و به شاخه بالای سرم گره زدم.

سرور را که عمیق‌تر از شادی است به تنه‌اش و پشت سرم گره زدم.

صلح را چند بار نوشتم، پریدم و بالاترین شاخه را گرفتم و به آن گره زدم.

سکوت، شادی، سرور، صلح، عشق، آزادی، حقیقت، آرامش، بخشش، بخشش، سپاسگزاری، ایمان، ثروت و اتصال و خیلی کلمات دیگر …

تا شب با نردبان و نوارها درختی سبز ساخته بودم. در آغوشش گرفتم و قلبم را بر تنه‌اش گذاشتم.. گفتم: بشنو… این صدای قلب من است. او آمده است. او اینجاست. باور کن او اینجاست با دستهایی پر از بهار فقط کافی است آغوش بازی کنی..

شب در خواب دیدم که درختم هیچ نواری ندارد. و هیچ برگی نداشت. خشکِ خشک..
صبح با ناراحتی بیدار شدم چون خواب‌هایم همیشه تعبیر می‌شوند. تلاشم بی‌فایده بوده.

به وقت قرار با بهار که پنجره را باز کردم دیدمش.

درخت نوارهایش را داشت خوابم تعبیر نشد. نوارها بین برگ‌های کوچک سبز گم شده بودند. انگار اصلا نواری نبوده.
خوابم این بار تعبیر نشد. انگار آغوش باز کرده. انگار صدای قلبم را شنیده. انگار بهار را از دستهای او گرفته و تمام شب را نشسته و لباسش را دوخته..

 

چند روزی هست که در سکوت می‌نویسم، کار می‌کنم، راه می‌روم، یوگا می‌کنم، کتاب می‌خوانم و غذا می‌خورم.

تا همین چند روز پیش در تمامی شرایط بالا یا موسیقی توی گوشم بود یا در فضای اتاقم با صدای بلند جولان می‌داد و یا اگر شرایط موسیقی فراهم نبود صدای تلویزیون را بلند می‌کردم و مهم نبود که چه برنامه‌ای در حال پخش شدن است. گاهی پیش می‌آمد موسیقی که پخش میشد باب میلم نبود و  آن را بارها و بارها عوض می‌کردم، اما باز آن را دوست نداشتم. خودم هم نمی‌دانستم چرا ولی بی‌قرار بودم. صدا باید می‌بود تا بتواننم کار مورد نظرم را انجام بدهم.

تا اینکه یک روز موقع نوشتن متوجه شدم که موقع پخش موسیقی در آن غرق می‌شوم جای کاری که در حال انجام دادن آن هستم. و البته موسیقی کارم را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

برای خودم یک چالش چند روزه چیدم. در این چالش  قرار است تحت هیچ شرایطی هیچ موسیقی پس‌زمینه هیچ کاری نباشد. موسیقی را خاموش کردم و به انجام کارهایم نشستم. اوایل سخت بود. انگار چیزی را گم کرده بودم. پریشان حال کاری را رها می‌کردم و به دنبال کار دیگری می‌رفتم. اما باز هم نیمه کاره رها میشد. متوجه شدم که بی‌قرار موسیقی و صدا هستم و این طبیعی بود.

به خودم گفتم بله می‌دانم دلتنگ هستی ولی این صرفا یک چالش است و قرار نیست همیشگی باشد پس نگران نباش و کارت را انجام بده. آرام‌تر شدم و پیگیر به انجام کارهایم نشستم. موقع کار انجام دادن کار آواز می‌خواندم و یا با خودم حرف می‌زدم، موقع تایپ کردن با صدای بلند کلماتی را که تایپ می‌کردم می‌خواندم و یا موقع داستان خواندن هم همینطور. موقع انجام دیگر کارها هم کاری را که انجام می‌دادم با صدای بلند می‌گفتم.

این هم مقطع کوتاهی بود. چون به مرور صدایم آرام‌تر شد و حالا ساکت و آرام کار انجام می‌دهم. حالا دلم همین سکوت را می‌خواهد و دلم نمی‌خواهد هیچ موسیقی و صدایی حتی صدای خودم پس زمینه لحظه‌ها و کارهایم باشد.

این ماجرای آشتی کردن من با سکوت بود.

رفیق این روزهای من سکوت است.

 

چرا موسیقی بی‌کلام را بیشتر از هر موسیقی دیگری دوست دارم.

نمی‌دانم شاید به دلیل این است که شعری ندارد تا احساسی کاذب را منتقل کند و همه مسئولیت به عهده نت‌ها است. این من هستم که خاطره‌ای و احساسی را روی موسیقی می‌گذارم.

دوست ندارم کسی با کلمات مرا مسخ کند و یا احساسی را به من دیکته کند.

خودم می‌خواهم خالق باشم و کسی که ثبت می‌کند. خالق احساسات و ثبت کننده آنها بر جان لحظه و موسیقی.

پیشنهاد می‌دهم به همه که امتحان کنند. موسیقی بی‌کلام گوش بدهند و کاری که دوست دارند را حین ان انجام دهند.

رگه‌های هنرشان می‌چسبد به موسیقی و جزئی از آن می‌شود. می‌توانیم ان را مدام روی تکرار بگذاریم که رگه‌ها بیشتر و بیشتر شود. این موسیقی حالا قطعه ‌ی از کار شما و خود شما را در خود ثبت شده خواهد داشت.

وقتی در آینده‌های نه چندان دور به آن قطعه بازگشتیم رگه‌های خودمان و روح کاری که آن زمان داشتیم انجام می‌دادیم را دست بگیریم.

چرا باید همیشه زمان غم و ناراحتی موسیقی هایی که کلام دارند و آن احساس را تشدید می‌کنند گوش دهیم؟

می‌توانیم در زمان‌هایی که حتی نمی‌دانیم چه حسی همراهمان است موسیقی بی‌کلام گوش بدهیم و احساس‌مان رام تفاوت کنیم.

 

فیلمی کوتاه از مصاحبه لوریس چکناواریان را دیدم که گفته بود برای خلق اثری باید دیوانه بود. آدم نرمال به جایی نمی‌رسد. چرا احساستمان را کنترل می‌کنیم برای اینکه عاقل به نظر برسیم.

هر کدام از ما مستعد یک نوع دیوانه شدن است.

برای خلق اثری ماندگار باید مداومت در کار داشت. صبور و تلاشگر پیش بروم. از نتیجه نگرفتن نترسم. شکست ثبات قدم‌هایم را کمرنگ نکند. و این تنها در گرو یک حقیقت است. عاشق کاری باشم که انجام می‌دهم. دیوانه وار.

اگر این باشد در پشتکار حل می‌شوم و زمان تنها یک وجه برایم خواشد داشت و آن حال است. تنها دیوانه‌ها هستند از انجام کار لذت می‌برند و سراسر شوق می‌شوند.

کدام دیوانه را دیده‌ای که موقع انجام کاری به نتیجه فکر کند. برای او لذت در انجام کار تمام چیزی است که می‌خواهد. نتیجه را شاهدان می‌بینند و برایش توصیف و تمجید و نقد سرهم می‌کنند.

مشخص است کسی که کاری را از سر اجبار انجام می‌دهد به نتیجه فکر می‌کند و منتظر رسیدن به مقصد است. بلکه با دیدن آن کمی از دردِ ناگزیری کار کم کند. هر چند که کم نمی‌شود.

 

 

_دیشب موقع خواب ذهنم روی کلمه‌ی مسئولیت قفل کرده بود. بار این کلمه اضطراب که دارد هیچ ترسی هم به آدم القا می‌کند. هر چه آدم منظم‌تری هم باشیم باز هم برای قبولش کمی نگرانی همیشه ته قلبمان را زخم می‌کند. اما من می‌خواهم برای یک بار هم که شده بار دیگری روی دوش این کلمه بگذارم. هیجان، شعف و امید.

_چطور؟ مگر می‌شود؟

_چرا که نه. بار کلمه‌ها را خودمان به دوششان گذاشته‌ایم. در طول تاریخ . حالا من می‌خواهم برای یک کلمه و لااقل برای یک زندگی و برای خودم تغییرش دهم. ما مسئول هستیم.

_خوب ؟

_ این جمله همیشه برای همه اضطراب می‌آورد. درست است. ما مسئول هستیم در قبال خودمان.

_ اضطرابم را بیشتر کردی.

_اوهوم. در قبال دوست‌داشتنی‌هایمان. که ثبت‌شان کنیم. که خلقشان کنیم که دنبالشان کنیم.

_ من هنوز اضطراب دارم. نتوانستی. در این بلبشوی بازار؟ امکان ندارد.

_مسئولیت لذت بردن از زندگیمان بر دوش خودمان است. کافی‌ است در مسیرشان باشیم. شده یک قدم در هر روز. حتی با کوله‌پشتی‌ی پر از شکست‌‌های فراوان مسیرمان. قرار نیست کسی را راضی کنیم. توقعات گروهی و یا خانوادگی را بجا آوریم. طرف حساب این مسئولیت قلبمان است. قلبمان چرتکه ندارد که کم و زیادش را با آن بسنجد و یا قدم‌هایمان را بشمارد. هر قدم آتش امید را روشن نگه می‌دارد. این آتش که روشن بماند شعف و هیجانش به زندگی‌مان تزریق می‌شود. حتی شده به اندازه یک تک‌شعله. چرا که نه از این هیجان می‌توانیم برای زیاد شدن آتش استفاده کنیم. یک رابطه تعدی. امید هیجان می‌آورد و هیجان آتش امید را روشن نگه می‌دارد. این بین اضطرابی آزارت داد؟

_نه! صدای شعله‌های آتشِ امیدِ قلبت را موقع حرف زدنت شنیدم.

کفش‌هایم را پا کردم و یواشکی اعضای خانه بیرون زدم. نفهمیدم چطور پله‌ها را پایین آمدم و  کفش‌هایم را به موزاییک‌های پیاده‌رو رساندم. وقتی پا روی آنها گذاشتم ایستادم به تماشا. تماشای کفش‌ها و پاهایم که بعد از مدت‌ها به خودشان کفش دیده‌اند. به سفتی و شیارهای موزاییک‌ها که کفی کفش‌ها را کج و کوله کرده بود و پاهایم را. یادم نمی‌آید از کی عاشق راه رفتن شدم. مهم نیست این مهم است که حالا یک تفریح دلنشین دارم. حتی مهم نیست که چند وقتی می‌شود که دلم برایش تنگ شده است. مهم این است که حالا با همین پاها و کفش‌ها می‌توانم راه بروم.

 

یاد روزی افتادم که با یکی از دوستانم برای پیاده‌روی رفته بودیم. به من گفت خیلی عجیب راه می‌روم. پرسیدم چطور عجیب؟ گفت نمی‌تواند دقیق منظورش را برساند. یک طور که انگار برای بار اولی است که راه می‌روم. خندیدم. می‌گفت انگار چیزی شبیه معجزه دیده‌‌ای. خیلی وقت‌ها دقت می‌کند که ببیند چه ترفندی دارم ولی متوجه نمی‌شود. شاید بتواند بعد از من شبیه من راه برود ولی بعد از چند دقیقه یادش می‌رود. باز هم خندیدم. گفتم نمی‌تواند با نگاه کردن یاد بگیرد که شبیه من راه برود. اگر هم یاد بگیرد راه رفتنش اصالت خودش را ندارد. اصالت راه رفتن را نمی‌تواند با تقلید به راه رفتنش بدهد.

 

این راه رفتن من از حال و احوالات و از طرز نگاهم به زندگی است که الگو دارد. این را هم گفتم که همه آدم‌ها می‌توانند راه رفتن مدل خودشان را پیدا کنند. هر کسی راه رفتنی خاص و منحصر به خودش دارد. نیازی به الگو برداری نیست. خواست که بداند چه چیزی پشت اصالت راه رفتنم است. گفتم باید خودِ خودش را پیدا کند. وقتی پیدا کرد عاشق خواهد شد. عاشق خودش و نیرویی که بودنش به او حضور داده است. وقتی عاشق شود همه اتفاقات و نعمت‌ها را معجزه خواهد دید. از راه رفتن و نفس کشیدن تا نور مهتاب و طلوع آفتاب را.

 

حواسم را از خاطره گرفتم و به پاهایم سپردم تا هر چیزی که کفش‌هایم و پاهایم را لمس می‌کند تشخیص بدهم. از برگ‌هایی که بی‌موقع زود شده بودند تا ریگ‌ها. به موسیقی نیاز نبود که توی گوشم صدا بدهد، صدای اصطحکاک کفش‌هایم با آسفالت در خیابان خلوت روبروی خانه‌مان برایم بهترین موسیقی همان لحظه‌ها بود.

این جمله را بعد از چند دقیقه راه رفتن با صدای بلند به خودم گفتم: اصالت را می‌توان زمانی به فکر،کار، مسیر، کلمه‌ها و حتی راه رفتن داد که خودمان را شناخته باشیم و بعد پذیرفته. تا عشق پشت بندش مثل یک طوفان به زندگی‌مان بزند.

 

امروز که بیدار شدم و داشتم قهوه صبحگاهی‌ام را آماده می‌کردم به روال زندگی‌ام دقیق شدم. اول روال یک روز را بررسی کردم و بعد به یک هفته رسیدم و در آخر به یک ماه.

نوشتن و خواندن. یوگا کردن و مدیتیشن. معاشرت با آدم‌هایی که به کار و حیطه مورد علاقه‌ام ربط دارند.

به این فکر کردم که در طول این چند سال رانندگی نکرده‌ام و اگر جزء کارهای روزمره‌ام بود و حداقل یک بار در روز رانندگی می‌کردم آیا امروز پیاده‌روی را دوست داشتم؟!

اینکه رشته کارشناسی‌ام اگر غیر از فیزیک بود آیا به یوگا و مدیتیشن علاقه‌مند می‌شدم؟

آیا اگر شیمی و کلاه نساجی سرم نمی‌گذاشتم به کار ترجمه علاقه‌مند می‌شدم؟

اصلا آیا اگر رفیق‌ترین دوستم را از دست نمی‌دادم باز هم حرف‌های رویا که بعدها استاد معنوی‌ام شد برایم جالب می‌شد؟

اصلا خصلت‌ها و اخلاقیاتم. اگر مادر و پدرم بختیاری نبودند و از شجاعت اجدادمان قصه‌ها برایم نمی‌گفتند آیا همین‌قدر جسور و صبور بودم؟

جواب تمام سوالات بالا قطعا یک “نه” بزرگ است. آدمی دیگر بودم.

من و زندگی‌ام برایند فرهنگ قومی‌ و خانوادگی‌ام و مهارت‌های که دارم  هستیم.

 

 

من سالها پیش یوگا را شروع کردم. وقتی که به حرکات پیشرفته رسیدیم به دلایلی که خودم هم نمی‌دانم کنار کشیدم و تا مدت‌ها نه یوگا کردم و نه کلاس رفتم. شاید به این دلیل که می‌ترسیدم آسیب ببینم. یادم نیست!

چند سال بعد دوباره سمت ورزش مورد علاقه‌ام خیز براشتم. این بار هم به حرکات پیشرفته که رسیدیم باز هم طفره رفتم و دوری برای چند سال را تجربه کردم.

این دفعه سومی است که شروع کرده‌‌ام. این بار پیشرفتم بیشتر از دفعه‌های قبل است وقتی به حرکات پیشرفته رسیدم تابلو فرار از مخمصه سر راهم قد علم نکرد. دیدم اینکه سالها  به دلایل نمی‌دانم چه از انجام حرکات دلچسب و زیبا سرباز زده‌ام چه ضرری کرده‌ام.

 

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به این حقیقت پی برده‌ام که اگر از روبه‌رویی با هر چالشی در زندگی فرار کنم دیر یا زود دوباره در مسیرم طوری قرار می‌گیرد که نه را پیش دارم و نه راه پس. پس چرا فرار کنم؟

می‌ایستم که ببینم قرار است در ماجرا چه چیزی را یاد بگیرم. بارها این اتفاق برایم افتاده و هر بار که در بطن ماجرا قرار گرفتم از دست خودم عصبی شدم که چرا از روبه‌رو شدن با اتفاقات جدید فرار کرده‌ام.

هر چالشی در بقچه‌اش یک درس برای ما به سوغات می‌آورد و اینکه یادگیری همیشه لذتبخش بوده است. با خودم برای با چندم قرار گذاشته‌ام که فرار نکنم.

باایستم روبه‌روی چالش و اگر قرار است در آغوشش بگیرم، خوب بگیرم. رفاقت می‌خواهد چرا که نه. اگر قرار است مبارزه کنم هم هستم. ماندنم سایه چالش را کوتاه‌تر می‌کند. فهمیده‌ام ترس روبه‌رویی با آن با ماندن کمتر می‌شود و فرار به طور قطع سایه‌ای هیولاوار از آن می‌سازد.

 

 

به پیشنهاد یک دوست کتاب “تابستان همانسال” را خواندم. تنها مجموعه داستان از ناصر تقوایی که شامل هشت داستان بهم پیوسته است و به یکی از دوستان صمیمی‌اش صفدر تقی‌زاده تقدیم کرده است. این روزها، در بازار نشر نمی‌توانیم این کتاب را پیدا کنیم ولی نسخه الکترونیکی آن در اینترنت پیدا می‌شود. بعد از خواندن کتاب کمی بیشتر در مورد ناصر تقوایی خواندم. او در آبادان و در یک روستای عرب‌نشین به دنیا آمده و در بحبوحه جنگ جهانی دوم. پدرش کارمند اداره گمرک بوده و با او به شهرهای بندری سفر می‌کرده. تقوایی در جوانی داستان کوتاه می‌نوشته.

 

بسیاری او را مستند ساز می‌دانند. تعدادی مستند و فیلم و یک سریال را هم ساخته است. آثارش نشان می‌دهد که او جزء معدود نویسندگانی است که ادبیات را خوب می‌شناسد. در مورد اینکه چطور در وادی سینما پا گذاشته است چنین می‌گوید: نمی‌دانم چه شد که از سینما سر در آوردم. در این مسیر به آدم‌های دانا برخوردم، با شاعران و هنرمندان سرشناس زمانه‌ی خودم دوست شدم، با کافر و ملحد و دیندار، با صالح و فاسد نشستم و برخاستم و در جای جای این سرزمین پرگهر صحنه‌های جالبی دیدم، اما زندگی خودم هیچ صحنه‌ی جالبی ندارد. تنها شانس من در زندگی شاید این بوده که با تولدی ناخواسته مثل یک آدم زیادی در کنار یک ملت کهن زندگی‌ کرده‌ام.

به نظر می‌رسد که سابقه کاری او به عنوان سردبیر مجله ادبی “هنر و ادبیات جنوب” در خلق آثارش تاثیرگذار بوده است. برخی بر عقیده باور دارند که در تصاویر و ویژگی‌های روایی او می‌توان ردپای نویسنده‌های مدرن امریکایی نظیر همینگوی، فاکنر و ابراهیم گلستان را دید. این نشانه‌ها عبارتند: زیاده‌گو‌یی نکردن و درکِ درستِ وضعیتِ دراماتیک به جای توصیف و پُرگویی.

 

به گفته خودش جلال آل‌احمد خیلی کارهایش را دوست داشته و معتقد بوده که تقوایی اولین داستان‌های «کارگری- صنعتی» را در ادبیات ایران نوشته‌ است. او تصمیم گرفت که دیگر ننوسید چون نمی‌توانست با سبک و سیاق خودش بنویسد. وقتی او از ادبیات سرخورده شد به سراغ سینما رفت. او اشنا شدن با ابراهیم گلستان را از خوش‌اقبالی‌هایش می‌داند. در کودکی فیلم‌های مستندی که گلستان برای شرکت نفت می ساخته را دیده و داستانهایش را هم دوست داشته است. به گفته خودش آثار گلستان مدلی برای نوشتن او بوده است.

و ما چقدر حسرت در دلمان است که کار جدیدی از او در دست نداریم. با این همه کارنامه‌ی تقوایی الگویی خوبی است برای همه کسانی که به ادبیات و سینما علاقه دارند تا بهتر و درست‌تر ببینند و خلاقانه‌تر خلق کنند.

 

محمود دولت آبادی در یادداشتی به مناسبت هفتادو‌نه سالگی ناصر تقوایی گفته است که ایشان داستان‌های کاملا تصویری خلق می‌کند و به دلیل همین سبک نوشتنش به سینما سوق پیدا کرده است. و دقیقا همین جمله: کلمات برای بیان آن همه تصویری که در ذهن تقوایی هست کافی نبودند و او در نهایت جذب جاذبه‌های رنگین سینما شد.

 

این مجموعه در مورد زندگی کارگری در یک شهر بندری است. نویسنده تلاش کرده است که شرایط زندگی و کار و تفریحات قشر کارگری را با به تصویر کشیدن زندگی هشت کارگر در آن سالها را به تصویر بکشد. او در این مجموعه داستان فضای دوران ملی شدن نفت را به تصویر کشیده است. اشاره مستقیم در هیچ‌یک از داستان‌ها وجود ندارد اما او با هوش و درایت خودش و آوردن چند نشانه به خواننده آدرس را داده است. رفتن خارجی‌ها از کشور، کفن‌پوش بودن یکی از شخصیت‌ها و بعد شروع کار دوباره بعد از مدت‌ها تعطیلی. موقع خواندن درباره او وقتی به عنوان شغل پدرش و شرایط زندگی‌اش رسیدم متوجه شدم که چرا و چگونه اینگونه ماهرانه از پس نوشتن موقعیت‌های داستان بر آمده است. او دقیق و با جرئیات باراندازهای بندر ،شرایط کار و زندگی کارگران و ملوانان را به تصویر کشیده است. هر کسی با خواندن آن توصیفات متوجه این مطلب می‌شود که نویسنده چقدر ملموس و دقیق این کار را کرده است و قطعا او چنین فضایی را تجربه کرده است. داستان‌ها از زندگی بی‌هدف و سردرگم کارگران و حتی مردمان آن شهر است. کسانی که دلخوشی‌شان بعد از کار رفتن به میخانه بوده است. نویسنده صریح و دقیق به ترسیم شرایط و احوالات شخصیت‌ها پرداخته است و تلاش کرده که بدون هیچ موضع‌گیری شرایط آنها را ترسیم کند. پرداخت دقیق به جزئیات و تصویرسازی او در تک‌تک داستان‌ها مشهود است. دیالوگ‌نویسی ساده و روان هم از دیگر ویژگی‌های این اثر است.

 

قسمتی از یک دیالوگ:

پرسیدم:« کار کیه؟»

«داوود»

«محض دختره؟»

«آره.»

«اومده بود اینجا؟»

«آره دیگه.»

«با کی؟»

«با یه یارویی. نمی‌شناختمش.»

«چه شکلی بود؟»

« بش میومد کلاغ رنگ کرده جای طوطی قالب کنه.»

 

***

 

نویسنده چالش‌های پیش روی شخصیت‌های داستان را که شامل نحوه روبه‌روشدن با چالش و پیدا کردن راهکار است را به تصویر کشیده است. کارگری که از کار بدون هیچ دلیل اخراج می‌شود. قرار گفتن شخصیت یک داستان در موقعیتی که با دروغ مصلحتی طرف مقابلش را آرام می‌کند و یا صاحب میخانه که به هر ترفندی دست می‌زند تا آخرین مشتری خودش را در ساعات آخرین روز از میخانه بیرون کند و به خانه برود. در بعضی داستان‌ها توصیف شخصیت‌ها از چهره گرفته تا احساساتشان دقیق بیان شده است و در بعضی بر روی روند داستان تاکید شده است. من از داستان پنجم تا به آخر را بیشتر دوست داشتم. داستان ششم یک داستانی است که بر پایه دیالوگ است و با یک پایان زیبا نوشته شده است. بخاطر اینکه روند داستان را گم نکردم و توصیفات موقعیتش را بیشتر درک کردم. شخصیت پیرمرد در میخانه و یا خود صاحب میخانه را دوست داشتم به دلیل اینکه به خوبی از پس چالش‌های پیش رویشان برمی‌آمده بودند و به هدفشان رسیده بودند. از صحنه‎های مورد علاقه‌ام در داستان ششم راحت کردن خیال پسرک داستان توسط شخصیت اول است.

 

یکی دیگر از نقاط قوت این مجموعه راوی داستان‌ها است. هفت داستان از هشت داستان مجموعه با راوی اول شخص است. هر کدام یک شخصیت که در داستان‌های دیگر هم وجود دارند. این یعنی می‌توانیم هر کدام از شخصیت‌های مجموعه را از دو دیدگاه یا بیشتر ببینیم. داستان هفتم مجموعه نیز از دیدگاه سوم شخص نزدیک به «گاراگین» ِمیخانه‌چی روایت می‌شود. این میخانه جایی است که بخش‌های زیادی از داستان‌ها آنجا اتفاق می‌افتد. نویسنده از پس به تصویرکشیدن فضاها به خوبی برآمده است. توصیف شخصیت‌ها که عصبانی یا خسته هستند و حتی مست فوق‌العاده است. توصیف مکان‌ها از بارانداز گرفته تا فاحشه‌خانه و میخانه بسیار زیبا و کوتاه توصیف شده است. ارتباط‌هایی که شخصیت‌های داستان با فاحشه‌ها برقرار می‌کنند و دیالوگ‌هایی که در داستان به این موضوع می‌پردازد،حکایت از تنهایی غم‌انگیز این طبقه‌ی کارگر داشته است.

 

***

داستانها در  بنادر جنوبی و در دوره معاصر اتفاق افتاده‌اند. سبک داستان‌ها را می‌شود گفت نه پیچیده است و نه خیلی سرراست. در تصویر سازی‌ها پیچیدگی و در روند و دیالوگ‌ها سادگی دیده می‌شود. این به نظر من با محتوای داستان‌ها که زندگی مردم عامی را به تصویر می‌کشد همخوانی دارد و این یکی از نقاط قوت این مجموعه است. من نثرهای پیچیده دوست دارم اما او با پیچیدگی در این مجموعه خواننده را خسته نمی‌کند و دیالوگ‌‌ها پیچیدگی متن را ملایم و لطیف می‌کند.

این کتاب یک نمونه خواندنی از صدها آثار ادبی ایران است که بعد از گذشت سالها از انتشارش هنوز می‌تواند خواننده را در جریان داستان نگه دارد و لذت را به خواننده هدیه بدهد. یک اثر درخشان که خواندن آن را به کسانی که داستان دوست دارند و کسانی که در حال یادگیری نوشتن داستان کوتاه هستند توصیه می‌کنم. این کتاب را هم جوانان می‌توانند بخوانند و هم بزرگسالان از خواندنش لذت می برند.

 

 

چند روزی می‌شود دارم یک مجموعه داستان می‌خوانم. چرا چند روز؟ بخاطر اینکه من کتابهایی را که دوست دارم با سرعت پایین می‌خوانم.

اسم کتاب “تابستان همان سال” اثر ناصر تقوایی است.

این کتاب در بازار نشر نیست ولی نسخه الکترونیکی آن در اینترنت پیدا می‌شود.

یک مجموعه داستان درخشان که می‌شود آن را به هر کسی که به داستان علاقمند است توصیه کرد.

خوب برای من این جزء اولین کتابهایی به قول دوستان وجینی بود که می‌خوانم.

با خواندن کتاب سوال‌های زیادی در ذهنم شکل گرفته است.

اینکه چرا ترکش‌های حکومت‌ها هنر و البته ادبیات را هم بی‌نصیب نمی‌گذارد؟

بدانیم و آگاه باشیم که سانسور در کتاب‌ها و فیلم‌ها و هر محصول خلق شده توسط صاحبان هنر آرام آرام به سبک زندگی و افکار و اعمال مردم جامعه هم می‌رسد.

سانسور یعنی یک پاک‌کن بیاید و هر آنچه که توسط دارنده پاک‌کن نادرست، زشت و بد است پاک کند. بدون توجه به اینکه نویسنده و یا هنرمند با خلق آن اثر قصد داشته است چه حرفی را بزند. بدون توجه به اینکه امکان دارد کسانی در جامعه باشند که طالب آن اثر باشند.

هنری که دچار سانسور شود آن هم در سطح وسیع دچار نقصان می‌شود. زیبایی‌اش را از دست می‌دهد. بیچاره هنرمند موقع دیدن اثرش بعد از سانسور چه دردی می‌کشد.

کسانی که طالب یادگیری همان هنر هستند هم یادگیری‌شان مختل می‌شود. ناقص و سلیقه‌ای آموزش می‌بینند.

به این فکر کردم کسانی که بخواهند داستان کوتاه نوشتن را یاد بگیرند و داستان‌های بزرگان این هنر را نخوانند و یا سانسور شده بخوانند چطور می‌خواهند اصول درست را یاد بگیرند وقتی آثاری که به دستشان می‌رسد سلیقه‌ی افراد خاصی است؟!

یک کاش هم به ذهنم خطور کرد. اینکه کاش نویسندگان یادداشت‎هایشان را که در طول نوشتن یک اثر ثبت کرده‌اند را هم جایی منتشر می‌کردند. این هم برای نویسندگان نوپا آموزنده بود و هم اینکه خوانندگان می‌فهمیدند که نویسنده اثر در چه شرایطی این کتاب را نوشته است.

 

 

چند ماه پیش داشتم آب داغ داخل لیوانم می‌ریختم که در کسری از ثانیه از تهش ترک خورد. ترک کش آمد تا دیواره و لبه لیوان ادامه پیدا کرد. از خواب که بیدار می‌شوم اولین کارم این است که توی لیوانم که چیزی شبیه بچه پارچ است آب می‌خورم. آب ولرم. زمان ایستاد. انگار ثانیه‌های زمان هم لابه‌لای ترک گیر کردند. یک آن بغض کردم و گفتم لیوانم شکست. بابا در حال ورزش کردن صبحگاهی بود. گفت آخه شکستن لیوان هم بغض داره؟ من نشستم کف آشپزخانه و شروع کردم به گریه کردن . حالم از جایی دیگر خراب نبود فقط من لیوانم را زیادی دوست داشتم. همین. بابا گفت آهان گریه کردن داره. و قاه قاه شروع به خندیدن عصبی کرد. دید که واقعا دارم گریه می‌کنم گفت برایم یکی می‌خرد. یاد بچگی‌ام افتادم. گفتم از این لیوان‌ها گیر نمی‌آید. گفت نیست در جهان که است تو چیکار داری من برات می‌خرم. قبل از اینکه روزش را شروع کند خیلی زودتر از همیشه از خانه بیرون رفت و خیلی زود برگشت. آمد و در اتاقم را زد گفت بیا این هم لیوان. گریه نداشت. آن را روی میزم گذاشت و بیرون رفت

زمان باز هم ایستاد. این بار نشست روی دوست داشتن بابا که نقشی بر لیوان زده بود. دقیقا لیوان خودم نبود ولی یک عشق به آن ضمیمه شده بود. لبخندم بغضم را نوازش داد که اشک‌هایم بیرون نریزد.

با لیوان جدیدم که آب می‌خورم و یا دستش می‌گیریم. خاطره‌ انگار همین حالا اتفاق افتاده. خاطرات نمی‌میرند. خاطرات زمان نمی‌شناسند. من فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که ما با آن سرو کار داریم و متعلق به بعد سوم نیستند همین خاطرات هستند. نه زمان می‌شناسند و نه مکان.

 

 

اول صبح صدای زنگ موبایلم پرچم جنگ را بالا برد. عادت ندارم تلفنم روی زنگ باشد. پشت بند این صدا قلبم افتاد توی شکمم و دقیقا زیر نافم. شروع ‌کرد به ضربه زدن به آن. نه اینکه من نافم را زیادی دوست داشته باشم و نخواهم آب زیرش تکان بخورد .نه! غافلگیری قلبم را دوست ندارم.

سالها است که کسی صدای زنگ موبایلم را نشنیده است. حتی خودم نمی‌دانم چه آهنگی برای زنگش انتخاب کرده‌ام. منتظر تلفن مهمی باشم روی لرزش می‌گذارم وگرنه بیصدا بودنش انتخاب همیشگی من است. دوستانم می‌دانند که اگر از دسترس خارج باشم یعنی نمی‌خواهم کسی حتی شماره‌اش روی صفحه موبایلم به عنوان تماس از دست رفته افتاده باشد پس می‌روند تا در زمان مناسب‌تری به من تلفن بزنند.

گوشی را دست گرفتم و زل زدم به شماره‌ای که روی صفحه افتاده بود. کمی که گذشت قلبم ریزتر به نافم ضربه می‌زد. انگار کمی با موقعیت پیش آمده کنار آمده بود. ایستادم که شماره مورد نظر کوتاه بیاید و قطع کند. بعد از اینکه قطع کرد به شماره‌اش و علامتی که کنارش بود نگاه کردم. یک گوشی قرمز و یک پیکان شکسته روی آن سوار شده بود. چرا قرمز؟ یاد این افتادم که دکمه قطع تماس هم قرمز است.

دنیای ارتباطات با انتخابی که کرده زنجیره تداعی رنگ قرمز را هم در ذهن من بهم ریخته است. بچه که بودم وقتی می‌گفتند قرمز یاد گل‌های سرخ حیاط مادربزرگم می‌افتادم و یا دامن چین‎دار مادرم. بعد از آن حلقه تداعی این رنگ روی تیم‌های مورد علاقه‌ام از پرسپولیس گرفته تا منچستریونایتد بسته شد. چند سال اخیر چاکرا ریشه برایم تداعی می‌شود که رنگ بقا و حیات است. تداعی قرمز اما نمی‌دانم از کی و کجا به سقوط نابهنگام قلبم پشت نافم حلقه شد. استرس و نگرانی و گاهی ترس ترجمه‌اش می‌کنم. یادم نمی‌آید چطور این تداعی برایم ساخته شده ولی فکر می‌کنم با تدبیر همیشه بیصدا کردن موبایلم کمتر مورد تعرضش قرار می‌گیرم.

بانیان دنیای تکنولوژی با انتخاب رنگ قرمز می‌خواسته‌اند به ما این را تلقین کنند که در دسترس نبودن و قطع تماس کار خطایی است. انگار نمی‌دانسته‌اند چه احساسات و چه اتفاقاتی ممکن است به رنگ قرمز و تماس‌ها زنجیر شود.

گاهی خوب است برای دلمان هم که شده قانون دیکته شده جهان تکنولوژی را نادیده بگیریم. یعنی برای هیچ‌کس اتفاق نیفتاده که تابلو‌های قرمز رنگ راهنمایی رانندگی را نادیده بگیرد؟ شده. گاهی مزه کنیم همین نادیده گرفتن پیکان کجِ سوار بر گوشی قرمز را. مزه‌ای که همیشه ممنوعه‌ها داشته‌اند درست است کمی گَس بوده اما دلپذیری هم داشته است.

 

_صدا را می‌شنوی؟ من خیلی وقت نیست که آن را می‌شنوم.

_چه صدایی؟

_  یک موسیقی است. عده‌ای بر این عقیده هستند که آفرینش با این صدا آغاز شده است.

_چه کسی می‌نوازدش؟

_کسی به یقین نمی‌داند. اما همه موجودات و پدیده‌ها با این صدا متولد شده‌اند. از خورشید و کهکشان‌ها گرفته تا کوچکترین موجودات زنده.

_مگر می‌شود با موسیقی موجود زنده‌ای را خلق کرد؟

_می‌بینی که. خلق شده. انگار این نوا بوده که به آنها روح داده است. حالا  که دارم این حرف را می‌زنم به این فکر می‌کنم که چقدر تصویر خلقت جهان زیبا بوده است. نوایی در جهان و هستی پخش می‌شده و موجودات خلق می‌شده‌اند.

_ چه موسیقی بوده که چنین شاهکاری را رقم زده است! من فکر می‌کنم آن نوا هر چه که بوده چیزی از جنس خودش را خلق کرده است.

_بله. ما آدم‌ها هم وقتی چیزی را خلق می‌کنیم از روح خودمان را در آن می‌دمیم. کسی که ما را می‌شناسد ما را در مخلوقمان می‌تواند ببیند.

_ چرا ما بلد نیستیم موسیقی نواختن را؟

_همه مخلوقات وقتی متولد شدند شروع به نواختن موسیقی کردند. هر کدام یک نوا. متفاوت از هم اما همنوا با موسیقی خالق و دیگر مخلوقات.

_موسیقیی که مخلوق می‌نوازد هم زیباست؟ موسیقی یعنی مجموع چند ساز و نوا.

_ بله. تک‌تک ذرات مخلوق خلق شده هم خودشان نوایی متفاوت دارند. آنها هم از زمان شروع تولد نواختن را آغاز کرده‌اند. پس هر موجودی که خلق شده خودش کنسرتی متفاوت و منحصربفرد است. می‌شود گفت هر مخلوق عضوی از سمفونی بزرگ هستی است. نت‌های این سمفونی از تک‌تک دی‌ان‌ای‌ها و اتم‌های مورد در هستی شروع شده است.

_حتی همین بدن ما؟

_بله چند ده تریلیون سلول در بدن ما در حال نواختن هستند. از همان زمانی که به دنیا آمدیم روی نت نواختیم تا…

_تا؟ یعنی الان ما موسیقی خلق نمی‌کنیم؟

_ همیشه در حال نواختن هستیم اما از جایی به بعد از نت خارج شده‌ایم.

_چرا؟

_رهبری ارکستر خودمان را به دست ذهنمان سپردیم. ناکوک شدیم. سلول‌ها داشتند کار خودشان را می‌کردند اما ما خواستیم کاری که ما می‌خواهیم را انجام دهند. منیّت ما نت‌هایشان را نوشت. این نت‌ها هماهنگ با نت‌های موجود در هستی نبودند و نیستند. ساز را خودمان کوک کردیم. نه به کوک هستی به کوک خودخواهی‌مان.

_ آنها هم نواختند؟

_بله . چون در زمان خلقت به ما تحفه‌ای داد شده به نام اختیار. خواست ما در تک‌تک سلول‌های ما تاثیر دارد. می‌نوازند. ولی حالشان خوب نیست. حال سمفنونی هستی را هم بهم زده‌ایم. حال خودمان هم خوب نیست. چرا که اختلال در سمفونی بزرگ و نوایی که در حال پخش است ما را هم آزار می‌دهد.

_چرا اینطور شد؟

_بخاطر اینکه ارتباطمان با خودمان قطع شد. صدای نواهای سلول‌هایمان را نشنیدیم. خودمان شروع کردیم  به نواختن. آن هم بر اساس نت‌هایی نامعتبر و غیر اصیل. فکر کن آدمی ناشنوا و نابینا می‌نشیند وسط یک اکستر بزرگ و می‌خواهد بنوازد. چه اتفاقی می‌افتد؟

_فاجعه است. حالا چکاری باید انجام بدهیم؟

_همان کاری که من چند وقت پیش انجام دادم. نشستم. چشم‌هایم را بستم. چون خیلی وقت بود این صدا را نشنیده بودم زمان برد تا متوجه ملودی‌ها شوم. ولی به محض اینکه اراده کردم شور را در سلول‌هایم شنیدم. اشکها امانم را بریدند. احساس عشق زیادی به خودم کردم.. فهمیده بودند که سکوت من برای شنیدن آنهاست. دست از پا نمی‌‍شناختند. هول شده بودند. نمی‌دانستند چه بنوازند. وقتی شروع به نواختن کردند فرشته‌ها را دیدم که دوره‌ام کرده بودند. از سر تا پایام را بوسه باران کردند. من آنها را می‌دیدم. بال‌هایشان را که در آسمان فرش شده بودند و بوسه‌هایشان را. جای بوسه‌هایشان نور میشد. آنها بوسه می‌زدند و من اشک شده بودم. نور از بوسه‌هایشان به اشک‌هایم رسید. نور اشک‌هایم لحظات را بوسه کردند. پاک کردند هر آنچه که باعث شده بود این مدت پرده‌ای باشد مقابلم برای ندیدن و نشینیدن این نواها.

در سکوت‌ترین حالت ممکن، تک‌تک سلول‌های بدنم شروع کردند به هماهنگ نواختن با خودشان و هستی. شنیدم. نشسته بودم که بشنوم .به اختیار خودم. با ابزاری چون شور موسیقی سلول‌هایم و نور بوسه‌های فرشتگان که به حواس پنچ گانه‌ام رسیده بود.

_من هم می‌توانم این موسیقی را بشنوم؟

_همه می‌توانند. اختیاری که رهبر این ارکستر موقع خلق جهان به ما داده برای همین است. هر اتفاقی وقتی با اراده شخصی رقم بخورد لذتی متفاوت را به ما می‌دهد ..

 

 

_الو
_الو.. الو..
_سلام (پوزخند)
_چرا می‌خندی؟! سلام که خنده ندارد! حالت چطور است؟
_چه عجب زنگ زدی بالاخره حال مرا بپرسی؟ خورشید از کدام سمت بالا آمده؟
_از سمت خانه تو. زنگ زدم خودم هم آنجا ببینمش.
_بگو چه اتفاقی افتاده؟
_اخراج شدم.
_آفرین وقت مرا هم نگرفتی. برعکس همیشه شد. کلی باید با تو کلنجار می‌رفتم تا حرفی که می‌خواهی بزنی را بزنی. این بار یک راست رفتی سر اصل مطلب. دیگر حرفی نداری؟
_نه! فعلا نه.
_ ناراحتی هستی؟ تو که به کارت علاقه نداشتی. منتظر یک فرصت بودی که کارت را تغییر دهی.
_بله. ولی الان وقتش نبود. اینکه از کار خودم بیرون بیام یا بیرونم کنند خیلی فرق دارد.
_تا جایی که یادم هست در طول هفته دو روز را سر کار می‌رفتی. خیلی زودتر از اینها باید اخراجت می‌کردند.
_من توی همان دو روز کارهای هفته را انجام می‌دادم.
_پس حتما کارمند مفیدی را از دست داده‌اند. (خنده) می‌خواهی چکار کنی؟
_هیچ . فعلا هیچ. درست می‌شود. فقط زنگ زدم به تو خبر بدهم.
_ممنونم کلاغ خوش خبر که غاز را خبر کردی و در سینی به من تقدیم کردی.

___یک ماه بعد___

_ سلام.
_ سلام. اوضاع چطوره؟
_من خوبم تو باید از اوضاعت خبر بدهی.
_ همچنان بیکار هستم.
_دنبال کار بودی؟
_نه. کار خودش می‌آید. کار قبلی‌ام هم خودش توی دامنم افتاد.
_خودش می‌آید؟ مگه قاصدک است که خودش بیاید؟
_بله. باور من است که خیلی به آن اعتقاد دارم. راستی تو قرار شد گلی از گلخانه‌ات به من بدهی.
_بیا عصر گلدانی برایت آماده می‌کنم.
(صدای زنگ)
_ بالا نمی‌آیم. کار دارم می‌خواهم به داروخانه بروم .
_این هم گلدان.
_این که گلی ندارد.
_ببر خانه مراقبت کن. رشد می‌کند.

___بیست روز بعد___

_نیکی؟ سلام. این گلدانی که به من دادی هنوز خالی است. اگر بامبو هم بود باید تا الان جوانه‌ای از خاک بیرون زده بود. دانه چه گیاهی در آن کاشته‌ای؟
_دانه؟ مگر باید دانه می‌کاشتم؟
_دیوانه شده‌ای؟ خوب معلوم است برای اینکه گیاهی از خاک بیرون بیاید نیاز است دانه‌ای کاشته شود.
_بالاخره یک جوانه از خاک بیرون می‌زند.
_امکان ندارد. وقتی چیزی نکاشته‌ای چه چیزی رشد کند؟
_ رشد می‌کند و از خاک بیرون می‌آید. این گلدان هم بالاخره چیزی دارد که رشد کند.
_حالت خوب است؟ مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
_نه. می‌خواستم من هم به باور قلبی تو برسم. دیدم که تو با چه لذتی تعریف می‌کردی. من هم دلم خواست تجربه کنم.
_کدام باور؟
_همین که گفتی کار خودش برایت جفت‌وجور می‌شود.
_مسخره می‌کنی؟ برای داشتن گیاه باید دانه کاشت. بدون دانه گیاهی از خاک سر بیرون نمی‌آورد.
_برای داشتن کار خوب باید طلب کرد. خواسته تو همان دانه است. بعد با مهارتهایی که مرتبط با خواسته است مقدمات را برای حضورش فراهم کنی. دانه و بستر مناسب. نمی‌شود نشست و منتظر ماند برای دانه‌ای که نکاشته‌ای و بدون در نظر گرفتن محیط مناسب. اگر هم باور تو همانی است که تو گفتی و تا بحال در زندگی نتیجه گرفته‌ای خوب نگران چه هستی. آن گلدان هم گلدار خواهد شد.
(سکوت)
_همیشه توی جیبت پر از داستان و تمثیل است. کاری نداری؟ خداحافظ.
_خداحافظ!

 

 

کاسه خون شده بودند. چشم‌هایش را می‌گویم. خشم از نافش بالا آمده بود و رسیده بود به چشم‌هایش. بین مسیر بغض را هم به گلویش گره زده بود. دستهایش را طی کرده و لرزش انگشتانش هم شده بود. اصلا مرا نمی‌دید و این یعنی شنیدنی هم در کار نبود. خیره به انگشتان پاهایش طول اتاق را می‌رفت و می‌آمد. آنقدر تند نفس می‌کشید که بعد از هر بازدم حس می‌کردم همین حالا فریاد می‌شود که گره بغض را به بیرون پرتاب کند. نمی‌توانستم به او راهکار بدهم. آرامش کنم. بگویم بنشین و نفس بکش. دقیقا همین لحظات بود که به نفس‌های آرام‌تری نیاز داشت و نمی‌دانست.

چطور باید به او می‎گفتم عصبانیت شکل تنفس ما را تند می‌کند. اینکه ارتباط مستقیمی بین نفس‌ها و فکرش وجود دارد. با تغییر شکل نفس کشیدن از فکری که باعث خشمگینی‌اش شده دور می‌شود.

باید کاری می‌کردم. نشستم روی صندلی که در مسیر راه رفتنش بود تا چشم‌هایش روی صورتم افتاد. خشمش دزد هم بود چشم‌هایش را از نفس‌های من دزدید. او از من دور میشد و من هوا را به درون ریه‌هایم می‌فرستادم. وقتی داشت مسیر را برمی‌گشت من بازدم می‌کردم. نفس می‌کشیدم. همینقدر آرام. امد و نشست کنارم بدون اینکه به من نگاه کند. متوجه شده بود که نفس کشیدنش با من فرق داشت.  تلاش کرد آرام‌تر دم بگیرد. آنقدر عصبانی بود که چند بار اول تقلایش بی‌ثمر شد. از تلاش دست کشید. بعد از چند نفس دوباره امتحان کرد. کمی آرام شدند. حواسم با نفسهای خودم نبود. حواسم کنارش نشسته بود و خیره به نفس کشیدن او و نگران از اینکه کاسه خون چشمهایش کجا قرار است خالی شود. هر نفس از نفس بعدی آرام‌تر میشد. حس کردم که چشم‌هایش را هم بسته چون حرکات بدنش هم کمتر شده بود. چشم‌هایم را باز کردم و با حواسم خیره شدیم به عصبایتش که انگار هضمش کرده بود.

دقیق نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید شاید بیشتر از یک ربع یا کمتر. سرش را سمت من برگرداند و چشم‌هایش را باز کرد. از خشم خبری نبود چون نه نگاهش را از من دزدید و نه از کاسه‌های خون خبری بود، نه بغض اب دهانش را خشک کرده بود و نه دستانش می‌لرزید. گفت می‌خواهد حرف بزند. این یعنی ته مانده خشمش هم با حرف زدن بیرون می‌ریخت.

 

گفتند از شاعر بپرسیم چرا و چگونه؟
که چگونه با قلمش در زندان جهان و دیوارهای زمخت و بلندش پنجره می‌سازد؟
گفت چون او به یاد آورده که خداوند است. تا وقتیکه او این حقیقت را بداند زندانی باقی نمی‌ماند و دیواری هم برافراشته نخواهد ماند.
پرسیدم این بال و پر زیبا را چطور برای خودش جور کرده است؟ گفت بالی ندارد. اینها که می‌بینم اگاهی هستند. بال که روی زمین به کار انسان نمی‌اید. بال مختص پرندگان است.
پرسیدم چیکار کرده که ماه و خورشید برای عرض اندام در نوشته‌هایش با هم رقابت می‌کنند؟ که ستاره‌ها نوک انگشتانش می‌چسبند برای تبرک دادن به کلماتش؟ اینکه چطور تمام هستی برابرش تعظیم می‌کند و او با انگشتانش تمام هستی را می‌چرخاند و چرخ گردون را انگشت به دهان نگه می‌دارد؟
گفت هیچ کاری. فقط به وجود خودش به عنوان انسان اگاه شده. همان انسانی که در کتاب‌های اسمانی گفته شده که تمام هستی بر او سجده کرده‌اند.
پرسیدم چطور با سرنوشت کنار امده است؟
گفت وقتی فهمیده کیست دیگر نیازی به هیچ سلاحی ندارد. جنگی در کار نیست. با او رفیق شده است. هم مسیر. با همین دوبالی که می‌بینم.
پرسیدم چطور است که شاعر را نمی‌شود به بند کشید؟ اصلا می‌شود شاعران را به بند کشید ؟
گفت اگاهی را اگر توانستی به بند بکشی کلمه را و شاعران را هم می‌توانی. کلمات وسیله هستند. چیزی که به کلمات قدرت می‌دهد که آزاد باشند و به بند کشیده نشوند آگاهی است. آگاهی به قدرتش به عنوان انسان. آگاهی از حضور خدا گونه‌اش است که تو آنرا آزادی می‌بینی.
گفت شاعر آگاهی‌‌اش را که نور است به کلمات می‌تابابند و آنها را روانه جهان می‌کند.
او می‌داند همان خداوندی است که خلق کردن را بلد است. کلماتی که متبرک به آگاهی هستند وقتی ثبت می‌شوند بطور فیزیکی هم در جهان پدید می‌آیند.
او گفت شاعری که بداند خداوند است و هر کلمه‌ای بنویسد خلق می‌شود دیر یا زوذ آزادگی را درک خواهد کرد.
می‌نویسد آزادی. دیوارها فرو می‌ریزد و زنجیرها پاره می‌شود..
می‌نویسد بال، بال‌هایی به وسعت فلک جان می‌گیرند. می‌نویسد خورشید و ماه و ستاره، دوره‌اش می‌کنند و او می‌رقصد. می‌نویسد چرخ، آن هم می‌ایستد تا بعد از نوشتن کلمه بهم بپیوندند و دست در دست هم‌مسیر شوند.
شاعری که بداند کیست آزادگی را تجربه می‌کند. آن وقت است که می‌تواند آنرا هم به کلمات تزریق کند و در جهان منتشر کند.

جوابی به متنی از خانم عرفان نظر اهاری.

 

 

دیروز یه متن خوندم که تووی اون کلمه‌های حقیقت و واقعیت با هم مقایسه شده بودن. نشستم تووی درگیری با سردرد به فکر کردن و تحلیل. حالا گیریم که تفاوت دارن به چه کار ما میان اگر بدونیم این تفاوت‌ها رو؟ دو روزه که درگیر سردردم. دیروز از غروب آروم‌آروم سردردم شروع شد. گفتم شدتش کمه می‌تونم تحمل کنم، قرص نخوردم. شب زود خوابیدم. خواب علاج سردردهامه. تا صبح خوابیدم ولی با سردرد. صبح که خواستم چشم باز کنم با ترس و لرز باز کردم دیدم بععله! بسیار قوی در گرگ و میش صبح بالای سرم ایستاده بود. انگار منتظر بوده که من بیدار شم.

هیچی دیگه با یه مسکن رفتم آشپزخونه. صبحونه و قرص رو باهم خوردم. منتظر بودم که مسکن اثر کنه. انگار‌نه‌انگار که مسکن خوردم. سردرد نشسته بود سفت بر مسند قدرت. دیدم که کاری نمی‌تونم انجام بدم بعد ناهار هم خوابیدم. بیدار که شدم نمی‌تونستم چشم باز کنم. قرص تمام بدنم رو کرخت و بی‌حس کرده بود طوری که پنج بار تلاش کردم چشم‌هامو باز کنم و نمیشد. سردرد اما همچنان بودش.

وقتی سردردم شروع میشه خودم نمی‌فهمم. کج خلق میشم. گوشه‌گیر میشم. عصبی میشم. چیزی شبیه پیکسل‌ هستن، میان و می‌چسبن بهم. کسی رو که دلخور می‌کنم یهو به خودم میام. جدیدا از خودم می‌پرسم که چته؟! یه چیزی شبیه نگه داشتن زمان، به خودم میگم ایست! کجایی؟ چرا این حالته؟! بعدِ این ایست اتفاق عجیبی می‌افته. با اینکه سردرد هست و هیچ اقدامی برای بهبودش انجام ندادم ولی این خصلت‌ها محو میشن. نمیدونم چرا؟ شاید آگاهی به حضور سردرد و دیدنش باعث میشه که این پیکسل‌ها آب بشن. فکر می‌کنم این پیکسل‌ها علامت‌هایی هستن که سردرد می‌خواد بوسیله اونا توجه منو جلب کنه. که ببینمش. که آره من هستم. شاید!

هیچی دیگه. نشستم. بهش گفتم باش. امروز روز تو. من هیچ کاری نمی‌کنم. زل زدم تو چشم‌هاش.. دست کشیدم روی حضورش و بهش فرصت دادم. این سردرد من یک حقیقته. حضور داره. تمام اون پیکسل‌هایی که گفتم واقعیتن. خودآگاه و ناخودآگاه خودم صداشون می‌زنم.

 اینکه چطور فهیمدم رو میذارم به حساب خورشید این روزهام. آگاهی. نورش روی حالم افتاد و فهمیدم که واقعیات هستند که لحظات رو برام زهر میکنن. وقتی یاد گرفتم که زل نزنم توی چشم‌های حقیقت و اونو انکار نکنم واقعیات جدیدی خلق شد.

همین مسکن خوردنم که تمام حرکاتم حتی چرخش چشم‌هام رو کند کرده بود هم یک حقیقته. اینکه من از فرصت استفاده کردم و پابه‌پای بدنم که کند شده بود لحظات را آروم گذروندم یک واقعیته. چه بسا برام دلنشین هم بود این آرام طی شدن لحظات. میشد من توی رختخواب بمونم و به مسکن و سردرد و خودم بدوبیراه بگم. اونم یک نوع حقیقت بود.

 واقعیات از برداشت ما از حقیقته که متولد میشن. ابتدا در پس ذهن و بعد در گفتارمان و در آخر در عملمون.

میشه گفت واقعیات حضور نیستند بلکه موضع ما در روبرویی با حقیقت هستند. آگاهی چراغیه که میتونه نور بندازه روی هردوی اونها. برای تشخیص. ما خیلی وقت‌ها واقعیات رو حقیقت می‌دونیم. و این گاهی ترسناکه. اینطور باوری دنیا رو جای عذاب‌آوری می‌کنه. اینکه تشخیصش به چه درد می‌خوره رو هم فهمیدم. وقتی بدونیم حقیقت چیه گام اول برای همراه شدن با اون مشخص میشه. پذیرش و نه ایستادن روبه‌روی حضور. همین پذیرش و یا عدم پذیرش حقیقت نوع عینکی رو که با اون زندگی می‌کنیم مشخص میکنه.

گام بعدی بررسی حقیقته. بررسی منظور این نیست که خط کشی دست بگیریم و خوبی و بدیش رو اندازه بگیریم. چون هیچ صفتی نمیشه به حقیقت داد. بررسی یعنی دیدن بدون قضاوت. اون وقته که می‌تونیم واقعیتی رو رقم بزنیم که حال و احوال زندگیمون رو ناخوش نکنه. بله که فرق دارن با هم و لازمه که بتونیم از هم تشخیصشون بدیم. گاهی یادم میره که ما توانایی اینو داریم که چاشنی لذت رو به رشد اضافه کنیم و غذای زندگیمونو خوشمزه کنیم. از این به بعد اسکنر حقیقت و واقعیت به چشم می‌زنم.

به خودم خندیدم. نه دیگه به این شوری. فقط گاهی به بعضی مسائل که توش گیر افتادم ریز میشم.  آروم‌آروم و به مرور زمان این آگاهی و تشخیص پس‌زمینه تمام تصمیم‌ها و کارهام میشه.

 

 

چند روزی می‌شود که دل سیر “ننوشته‌ام”. وقتی می‌خواستم این جمله را تمام کنم و به کلمه ننوشته‌ام رسیدم ناخودآگاه گفتم “نرقصیده‌ام”.

چند وقتی هست که دل سیر ننوشته‌ام یا نرقصیده‌ام. کدامیک؟

نوشتن در این چند ماه اخیر برای من چیزی رقصیدن شده است. کلمه‌ها برایم لباس هستند. ابرازی برای رقصم.

با چین‌چین کلمه‌ها و دست در گردن چرخ گردون روی صفحه سفید کاغذ که میدانی عظیم و فراخ است می‌رقصم.

چیزی شبیه سماع. حرکات مختلفم حین رقص همان استفاده از کلمه‌های مختلف و آرایه‌های ادبی است در نوشتن .

چرخش روی پاهایم چیزی شبیه کاربرد استعاره در نوشتن و حتی زندگی است. چرخش استعاره می‌شود و من لحظه‌ها را به جهان کوک میزنم. کوکی از نقش و رنگ.

چرخش استعاره از تلاش من است که می‌خواهم با چرخ گردون هماهنگ بچرخم. البته که یک جاهایی جا می‌مانم یا زمین می‌خورم.

لذتِ رها کردن است که توان پایم می‌شود تا دوباره بلند شوم. می‌دانم که چرخ گردون منتظر من نمی‌ماند. چین دامنم را می‌تکانم تا کلمه‌های ناباب بریزند، مرتبش می‌کنم که کلمه‌های دلنواز همراه رقصم باشند. شروع می‌کنم با کفش‌هایم به رقصیدن و با قلمم نوشتن. کفش‌هایم قرمز است اما قلمم زرد. جوهر قلمم از قلبم می‌آید و خیاطی که لباس رقصم را می‌دوزد.

من فقط می‌چرخم و می‌چرخانم. خودم و قلمم را. در صحنه رقص و میدان کاغذ. با ابزاری که من دارم بالاخره یاد می‌گیرم با گردونه هماهنگ بچرخم.

کلمه‌ها چین‌های دامن رنگارنگ من هستند. که موقع رقص تکان می‌خوردند. این کلمه‌ها اگر بجا دوخته نشوند و کنار طیف خودشان، موقع رقص زیبا باز نمی‌شوند و من و چرخ رقص تمام نمی‌شویم..

اوایل لذت سماع کردن لذت یادگیری هنری جدید بود. لذتی بود ولی کم. بعد که یاد گرفتم دست‌هایم را به دست‌های چرخ گردون حلقه کردم، همین حلقه کردن دست با چرخ و هماهنگی با آن برایم لذتی عمیق و ماندگار به ارمغان آورد.

می‌رقصم. با همراهی کلمه‌ها که چین و طرح و رنگ لباسم هستند. می‌دانم که چرخ گردون هم با دیدن لذت در خنده‌هایم، استشمام عطر فر موهایم که نسیم به او می‌دهد، لمس کفش‌های قرمزم و پاهایم هنگام بوسه زدن به زمین، چشیدن رهایی سرم موقع چرخش و شنیدن نجوایم موقع خواندن سرود هستی می‌ایستد تمام قد و مرا تشویق می‌کند.

می‌چرخم تا ابد.. دست در گردن چرخ گردون و با لباسی از جنس و رنگ کلمات. گفته بودم که هر کدام از ما مهره‌های دومینوی بزرگی هستیم؟! دومینوی من رنگی‌هایی متفاوت را به چرخ گردون منتقل می‎کند. حالا با هم هماهنگ غرق در رنگها میرقصیم. آنقدر هماهنگ که رنگها محو می‌شوند و نور است که من و چرخ را در برگرفته می‌گیرد.

 

 

سکوت کن

 می‌شنوی؟

او

ملودی شده

و با آهنگ قلبت همنوا،

به سینه‌ات می‌زند

که ببینی‌اش،

خانه دلت را پر از عطر نسترن کرده

که بخوانی‌اش،

کوچه دلت را چراغانی

که مزه‌مزه‌اش کنی،

پهن کرده

فرش قرمزی دورتادور زمین

و پرکرده

شهر دلت را از طعم صلح.

لمسش کرده‌ای

 که چنین با شور می‌رقصی.

نوش جانت.

 

 

اتفاقات اخیر باعث شده که سبک زندگی‌ام کمی متفاوت از قبل بشه.

بیشتر از اینکه در دنیای بیرون و کانال‌های خبری پرسه بزنم توی اتاقم و در حال تماشای حالت‌های درونیم هستم. بیشتر از قبل صدای نفسهامو می‌شنوم و گاهی هیچ کاری نمی‌کنم و می‌ایستم به تماشای نفس کشیدنم. شب‌ها لالایی میگن تا بخوابم و صبح‌ها بیدارم میکنن. رفیق جدید این روزهایم نفس‌هایم هستند.

آشنای تازه رفیق شده بعدی انگشتام هستند. لحظه تایپ کردن کلمه‌ها منی وجود نداه فقط لحظه وصل انگشتام با دکمه‌های کیبورده که وجود داره. این وصال با تولد کلمات جشن گرفته میشه. من هم گاهی تووی جشنشون مشارکت می‌کنم. نجوای کلمه‌ها با صدای بلند در لحظه‌ای که متولد میشن. مکث بین کلمه‌ها، مد الف‌ها و تشدیدها هم میشم. گاهی وقت‌ها حس می‌کنم احساسات کلمه‌هایی که می‌نویسم در چهره‌ام تصویر میشه. خشم بین ابروهام خط می‌اندازه. شادی خط خنده‌ام را عمیق‌تر می‌کنه و دندان‌های خرگوشیم رو قاب می‌کنه تووی صورتم. با غم لبه‌هام غنچه میشه، چشم‌های گردم ریز و خط‌‌‌ طور و گاهی چونه‌م از بغض تکان می‌خوره.

چشمهام سرور و اندوه کلمه‌ها متولد شده را از روی صفحه نمایش جمع می‌کنه و به درون میکشه. که برسونه به قلبم. قلبم این روزها دلتنگه. دلتنگی روزمرگی بر صداش سایه انداخته. مسئولیت کلمه‌ها و البته انگشتانم این روزها زیاده. میگن چشم‌ها دریچه‌ای هستند از قلب به جهان بیرون. این روزها متوجه شده‌ام که چشم‌ها کانالی دو طرفه‌ان. حواسم رو جمع می‌کنم چشم به هر تصویری،خبری و یا کسی ندوزم که سایه رو تاریک‌تر از حد معمول جلوه بدم.

اتفاقات بسیاری هستند که میشه این روزها به اونها دقیق شد و آنها را ریزِ ریز کرد و دید. کارهایی که روزمرگی جلوی دیدن اونها رو گرفته بود.

حالا که روزمرگی نیست و فرصتی که ما با دنیایی که تا بحال اون رو نادیده می‌گرفتیم و یا دست کم، تنها باشیم و حواس پنج‌گانه‌مون رو تیز کنیم برای درکشون و لذت بردن از اونها.

برای شناختشون و نحوه استفاده از اونها  وقت بذاریم. برای زمانی که دوباره به روزمرگی برگشتیم که یادمون نره چه چیزهایی میتونن حالمون رو خوب کنن و آرامش بهمون بدن.

 

 

_ چه کسی به تو گفته است که مقصدی هست؟! چه کسی گفته که در رسیدن به مقصد لذتی عمیق و ماندگار وجود دارد؟! همانهایی که چنین گفته‌اند کلمه کمال را خلق کرده‌اند و مدام آن را در گوش تو هجی می‌کنند. کلمه کمال و گرایش به آن وقتی خلق شد انسان را در مسیر مرگ قرار داد. بله مرگ. باید از همان آدم‌ها بخواهی که کسی را به تو نشان دهند که به مقصد رسیده، در کمال خیمه زده است و در اوج لذت است. نیست. وجود ندارد. پس این کلمه را برای چه خلق کرده‌اند؟ برای تشنه نگه داشتن تو. برای اینکه وقتی در مسیر قرار گرفتی و به ایستگاهی رسیدی لذت نشوی. برای اینکه مدام تشنه باشی و چشم به مسیری بی‌انتها بدوزی بدون اینکه از مسیر لذت ببری. من اینجا می‌گویم که قدم‌به‌قدم مسیر و ایستگاههایش لذت است و کمالی که در مقصد وعده داده‌اند سرابی بیش نیست. مقصد نهایی در هیچ مسیری وجود ندارد. مسیر دارای ایستگاههای مختلفی است و حتی هدف نهایی که تو  برای خودت در نظر گرفته‌ای هم ایستگاهی است در مسیر و نه پایان مسیر. شک نکن وقتی که به آن دست پیدا کردی متوجه می‌شوی که پایان نیست و فقط یک ایستگاه بوده است و دیر یا زود لازم است ایستگاه را ترک کنی و در مسیر قرار بگیری.

_من تا بحال فکر می‌کردم مقصدی در انتها وجود دارد که بشود آنجا نشست و چایی نوشید و به مسیری که آمده‌ایم نگاهی بینداریم و به خودمان ببالیم.

_نه مقصد نهایی وجود ندارد. این کار را در هر ایستگاه می‌توانی انجام دهی و انرژی بگیری برای ادامه مسیر. می‌دانی که خیلی از آدمها از شروع واهمه دارند. حتی گاهی از حرف زدن در مورد مسیر هم می‌ترسند. گریزان هستند از هر چه که آنها در جاده‌ای قرار می‌دهد. چون کمال را در سرشان دارند. هر کسی که اینطور فکر کند باید هم بترسد.

_من هم همینم. وقتی در مسیری قرار میگیرم چشم از انتهایش بر نمی‌دارم. حتی استراحت در مسیر را گناه می‌دانم لذت که اصلا نباید وجود داشته باشد. لذت و استراحت را می‌گذارم برای وقتی که رسیدم.

_آیا تا بحال به مقصد مسیری در زندگی‌ات رسیده‌ای؟

_نه. همیشه قبل از آنکه برسم آنقدر خسته شده‌ام که دیگر توانی برای ادامه دادن نداشتم. رها کردم هر چه که دوست داشتم و یا برایش زحمت کشیده بودم.

_پس لحظات خودت را بدون داشتن لذت برای پایانی که وجود نداشته حرام کرده‌ای. زندگی مسیرهایی است که طی می‌کنیم. ما برای لذت بردن است که زنده هستیم. در هر مسیری در زندگی از قدم‌هایت و هوایی که در اطرافت جریان دارد لذت ببر. از مناظری که در مسیر می‌بینی. و از معاشرت با آدمهایی که گاهی هم‌مسیرت می‌شوند.

_با خستگی چه کنم؟ اگر پاهایم به سنگی گرفت و  زخمی شد؟ شکست زخمی‌ام می‌کند.

_بعضی با اولین زمین خوردن غمشان را در کوله‌پشتی‌شان می‌گذارند و انتظار دارند بتوانند با آن کوله پشتی مسیر را ادامه دهند. نمی‌شود. سنگین است. تازه همان غمِ شکست چتری دارد که بالای سرمان سایه می‌اندازد و نمی‌گذارد که از نور آفتاب و دیدن ابرها و آسمان و پرندگان لذت ببریم. شکست جزء لاینفک هر مسیری است. غم را از آن جدا کن و کنار مسیر بگذار و به حرکت ادامه بده. به عقب هم نگاه نکن. درس شکست را پابندی کن و به پایت بیاویز. از جیرینگ جیرینگ پابندت می‌توانی در مسیر لذت ببری. گاهی که خسته شدی می‌توانی پا به زمین بکوبی که صدا بلندتر شود و حتی با آن صدا برقصی. چرا که نه!؟ گاهی هم می‌توانی شکست را معجونی کنی و در ظرف خوراکی‌ات بگذاری تا وقت ناامیدی با خوردن مقداری از آن انرژی‌ات برای ادامه مسیر تقویت شود.

 

***

_این روزها کمال را از مَسند ملکه بودن ذهن و فکر و مسیرم پایین آورده‌ام که در مسیر هستم و تردید مرا متوقف نمی‌کند. با هر قدم لذت می‌شوم و شکست برایم معنای همان پابند را دارد و معجون. از اشتباه کردن نمی‌ترسم.  وقتی اشتباه می‌کنم سعی نمی‌کنم آن را از زندگی‌آم محو کنم . اتفاقا گاهی آن را قاب می‌کنم و می‌گذارم جلوی چشمم. برای یاداوری به خودم که چشمم به آن باشد و یادم نرود که تا اشتباه نکنم از قدم بعدی لذتی نخواهم برد.

_برای ادامه مسیر لازم است که ناقص باشی. اشتباه کنی تا در مسیر باشی. در مسیر رشد. زندگی چیزی غیر از این نیست.

_ بله. مدام در ذهنم به خودم می‌گویم من همان پیچکی هستم که آجربه‌آجر و دیوار‌به‌دیوار در حال بزرگ شدن است و کمال برایش معنا ندارد. کمال برای پیچک یعنی توقف در یک آجر . یعنی نوک سوخته ته شاخه‌‌اش و این یعنی پایان زندگی و البته مرگ. آجربه‌آجر، دیواربه‌دیوار و خانه‌به‌خانه زندگی‌ام را سبز می‌کنم. انتهایی برای من وجود ندارد. من با کمالگرایی به زندگی‌ام پایان نمی‌دهم. مسیرم را طی می‌کنم تا وقتی که مرگ بر لحظه موعودش خیمه خواهد زد.

_ چه خوب که مقاومت را کنار گذاشته‌ای. که مسیرت را بی‌پایان می‌بینی. تا زنده هستی باید زندگی کنی. اشتباه کردن، ناکامل بودن و رشد کردن خودِ زندگی است. کمال معنایی ندارد وقتی هدفی نهایی وجود ندارد. پایانی نیست وقتی رشد قدم‌های طی کردن مسیر است. چه کسی گفته کمال وجود دارد. تا زمانی که رشد هست کمال مفهومی ندارد  و می‌توان گفت این کلمه و گرایشش مانعی بر سر راه رشد است.

_بزودی این کلمه را از دایره واژگانم حذف خواهم کرد.

 

 

رویای عزیزم ما را در آستانه فرارسیدن سال نوی شمسی به یک چالش دعوت کرد. چالش شکرگزاری. او معتقد است با این کار انرژی ما صرف چیزهایی می‌شود که داریم. بی‌شک توجه به هر چیزی آنرا بیشتر می‌کند. قرار شده هر چیزی که داریم را لیست کنیم. من شروع کردم به لیست کردن داشته‌هایم. از تک‌تک اعضای بدنم شروع کردم. از سرم که همیشه از گرد بودنش خوشم می‌آمده. از موهای سرم که یکی از زیبایی‌های من شمرده می‌شود. از چشم‌های گرد و درشتم که با صورت گرد و این سر همخوانی عجیبی دارد. گردن، تنه و پاهایم را تک‌به‌تک نام بردم. از انگشتان و مچ دست چپم نام بردم که با وجود دردی کهنه که در تنشان دارند این روزها بیشتر از همیشه پابه‌پای می‌آیند. هر کدام از اعضایم از اجزاء کوچکتری تشکیل شده و سعی کردم همه را نام ببرم و عضوی را از قلم نیندازم. بعد رسیدم به وسایل شخصی‌ام. از لباس تنم و کفش‌هایم گرفته تا اتاق و خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم.

از دوست‌داشتنی‌هایم هم می‌نویسم. از نوشته‌هایم که دوستشان دارم و کتاب‌های کتابخانه‌ام تا آدم‌هایی که سالهاست دوست دارم و آنهایی که به تازگی وارد زندگی‌ام شده‌اند. آدم‌هایی که در هر فرصتی که پیش می‌آید می‌بوسمشان و یا در آغوششان می‌گیرم. از باورهایی که دارم و میوه‌های آنها که در سالهای سخت سرپایم نگه داشته‌اند. از آرزوهای با رنگی متفاوت از سالهای پیش هم خواهم نوشت. از حواس پنجگانه‌ام که چند ماهی می‌شود هوشیارتر مرا در مسیر لذت بردن از زندگی همراهی می‌کنند. از عشقی که درون سینه‌ام دارم و مدام وقتی می‌خواهم آرزویی کنم این عشق را روانه مردمان کره زمین می‌کنم بدون هیچ تعصبی.

این لیست طی سه روز آینده مدام بروزسانی خواهد شد و مطمئنا لیست بلند بالایی می‌شود.

 

 

زندگی چیزی شبیه بوم تهی از رنگ و نقش است. یا کاغذی بدون هیچ سخنی. و یا حتی مشتی گِل که به هیچ شباهت ندارد. نت‌هایی که هر کدام گوشه‌ای افتاده‌اند. این ماییم که به زندگی جان می‌بخشیم. از طرح و رنگ گرفته که تصویر می‌شود تا کلمه که شعر و قصه می‌شود. از گِل که ظرفی می‌شود و از ملودی‌هایی که نوا می‌سازند.

زندگی ظرفی خالی است که به ما داده شده است. بعضی‌هایمان دست روی دست می‌گذاریم و به درون ظرف تهی خیره می‌شویم. شاید منتظریم که ظرف خودش پرشود یا کسی آن را برایمان با بهترین‌ها پر کند. اما باید بدانیم که ما خودمان مسئول پر کردن ظرفمان هستیم. با هر آنچه که خلق می‌کنیم و آنطور که لحظات می‌گذرانیم ظرف را پر می‌کنیم. با باورها و آرزوهایمان هم. که بعد از محتویاتش لذت ببریم. به دیگران هم بدهیم ذره‌ای از معجون زندگی‌مان را. چند تکه رنگ، قطعه‌ای شعر، پرنده‌ای گِلی یا حتی خطی ملودی. باشد که مزه‌مزه کنند و لذت شوند. باشد که بدانیم و بگوییم که جهان اینطور ساخته می‌شود..

من قلم دست می‌گیرم و کلمه می‌نویسم که شعر شود و ترانه. قصه‌های شبانه برای بچه‌ها..  آنقدر می‌نویسم که ظرفم پر شود و سرریز.

سرریزش بریزد روی زمین و دانه‌های بیرون نیامده از زمین. که امید شود به جانشان که سینه فراخ کنند و توان شود بر گردنشان که سر بیرون بیاورند.

می‌نویسم برای پر کردن ظرفم و لذت بردن از زندگی با معجون دست ساز خودم..

 

 

 

امروز یکی از برنامه‌های پر کاربرد گوشی بابا کار نمی‌کرد. از دیروز درگیر گوشی بود و امروز هم. مدام ازم سوال می‌پرسید. جواب می‌دادم و چند تا راهکار تا امتحان کنه. نمیشد که بشه. فایده نداشت. منو که می‌دید در هر شرایطی سوال پیچم می‌کرد. یا باید برنامشو رو دست می‌کردم یا اونو دعوت به صبوری می‌کردم. اما چطور؟ هیچکدومش امکان نداشت. توی ذهنم با خودم شروع کردم به حرف زدنِ با بابا.

ببین بابا. یه وقتایی یه کارهایی رو که داریم انجام میدیم گیر می‌کنه. گره می‌افته بهش. کارهای بزرگی هستند که خیلی خوب پیش میرن اما سر یه قسمت جزیی و ناچیز نمی‌تونیم تمومش کنیم. اینطور موقع‌ها می‌دونی باید چیکار کنیم؟ نمی‌دونستم تا اینجای حرف که رسیدم اگه بود چه عکس‌العملی داشت. ادامه دادم.

باید رهاش کنی.

آره باید بذاریش کنار.

خیلی سخته. ماهها روش کار کردی و به قولی گاو رو تا دمش پوست کندی حالا بذاریش کنار؟

ولی چاره کار همینه.

اصلا همین اصرار ما به رفع مشکله که مقاومت گره رو زیاد می‌کنه. سمج ایستادنمون اونو سمجتر می‌کنه.

باید رهاش کنی. یه جورایی بهش میگی: باش. راه نمیدی که تموم شه. که کارم راه بیفته؟! مهم نیست.

برای چند ساعت و یا چند روز کنار گذاشته بشه.

چه اتفاقی میفته؟ وقتی میریم سراغش دست از سماجت برمی‌داره. وقتی می‌بینه که کنار گذاشته شده به طرزی غیر قابل باور اون هم شمشیر و سپرش رو میندازه.

فقط یک چیز! اون بازه زمانی که کار رو کنار گذاشتی نباید بهش فکر هم کنی. بله. این یک نکته ریزه که لازم است رعایت بشه. در واقع فوت کوزه‌گری این ترفنده.

چون اگر عملا کار و کنار بذاریم ولی بهش فکر کنیم روح گره متوجه میشه و همچنان سمج راه نخواهد داد. باید بدون هیچ فکری برای راه حل و هیچ غصه‌‌ای کنار گذاشته بشه .

بابا کنارش بذار. وقتی رفته بودم آشپزخونه بهش گفتم. این حرفا رو بهش نزدم. فقط گفتم بذارش کنار فعلا.  فقط همین. نگام کرد. وقتی آدم حرفی می‌زنه و باوری پشتش هست چیزی توی نگاهش و کلامش هست که نیاز به دفاع کردن از حرفش نداره. گفت باشه. خودمم تعجب کردم که چطور بابا بدون هیچ بحثی قبول کرد. عصری بیرون رفتم و حدودای ساعت نه شب اومدم خونه. بابا که منو دید گل از گلش شکفت. گفت که برنامه‌اش باز شده. من یاد خودم افتادم. نتونستم بهش چیزی بگم لبخند زدم و رفتم توی اتاق. دوباره شروع کردم به حرف زدن با خودم و با بابا در خلوتم.

این درس طی یک دو سال گذشته بارها برام تکرار شده. که سمج پای گره کوری نشستم. با اعصاب خراب و ناامید از باز شدنش. یاد گرفتم کورتر میشه اگه بشینم پای گره و انرژیم برای ادامه دادن کار تحلیل میره. یادم اومد چند بار توی مخمصه گیر کردم و با اینکه یکی دو بار از این ترفند نتیجه گرفته بودم ولی یادم نبود که ازش استفاده کنم.  بعد که یادم می‌اومد کار تمام بود. این تجربه‌م رو دوست دارم. چون بارها در شرایط متفاوت که گیر کردم علاج کار و راهم بوده.

به بابا نگفتم. فقط لبخند شدم که بازم همون چیزی که صبح دیده بود رو ببینه. همون اطمینان باور رو.

بابا لبخندت مهر تائید بر تجربه چند باره من بود.

 

 

صبح می‌ترسیدم چشمامو باز کنم. چه میشد کرد!؟ نمیشد که تا ابد چشمهام بسته بمونه. بازشون کردم. بله. بودش. سردرد و میگم. سومین روزیه که سردرد دو تا مشت شده و می‌کوبه به پیشونیم. اونقدر میزنه که حس می‌کنم هر لحظه امکان داره دوتا مشت از پیشونیم بیاد بیرون. سرعت مشت‌ها با کوچکترین حرکت بدنم زیاد میشه. مثلا از حالت درازکش تغییر وضعیت بدم به نشسته. سرپا هستم خوبم کافیه شروع کنم به راه رفتن. حتی سر چرخوندن به چپ و راست. جویدن هم مشت‌ها رو زنده میکنه. شروع میکنن یکی درمیون مشت زدن. انگار  دو تا مشت بین خودشون این جمله رو میگن: یکی من..یکی تو. تنها کارهایی که انجام میدم و استرس ضربه‌ها رو ندارم پلک زدن و نفس کشیدنه. تازه اینا رو هم آروم انجام میدم. آروم پلک میزنم که مشت‌ها فکر نکنن یه کار دیگه هست که باید پشتیبانی کنن. موقع جویدن هم تک و توک ضربه میزنن.

نیمدونم معیار انتخاب کاری که میخوان پشتیبانی کنن چیه. حالا اگر چند روز آینده ادامه پیدا کنه احتمالا کشف می‌کنم. بفهمم راه رو به روشون می‌بندم. برن دعا کنن نفهمم. جالب وقتی کاری نمی‌کنم خسته میشن. هر دو خودشونو فشار میدن روی پیشونیم. انگار بین خودشون مسابقه میذارن. قدرت خودشونو به رخ هم میکشن. و به من هم دهن کجی میکنن که حرکت نکن ما که هستیم. نمیدونم شاید حریفی دارن که پشت به پیشونی منه. در حال مبارزه‌س و خودم نمی‌دونم.

آخه با چی، برای چی دارن مبارزه میکنن؟ احتمالا مبارز سمت من خیلی اوضاعش داغون، چون من اینجا دارم پس لرزه کتک خوردن اونو حس میکنم. اگه این پس لرزه‌س پس خود مشت‌ها دیگه چی‌ان! نمیشه که. من باید بدونم مبارزه سر چیه؟! ناسلامتی من میدون‌دارم. البته میدون‌داری که مشت میخوره. الان که دارم می‌نویسم دارن میزنن. ولی قدرتشون از صبح کمتر شده. صبح خیلی با قدرت میزنن هرچی به ظهر نزدیک میشم توانشون کمتر میشه. انگار خسته میشن. یه وقتایی هم آروم میشن. انگاری منتظر عمل رقیب هستند و کمین نشستن که در لحظه مناسب تصمیم واقدام درست داشته باشن.

می‌فهمم که بالاخره مشت‌ها از کجا آب می‌خوره. مبارز سمت من کیه. اصلا جدال سر چیه. می‌فهمم. مطمئنم روزی که بفهمم مبارزه تموم میشه.

تاریخ می‌زنم به وقت اولین روز از نیمه دوم آخرین ماه سال هزار وسیصدو نود هشت.

 

 

_امروز چه چیزی خورده‌ام؟

چه فکری از سرم گذشته است؟

با چه کسی حرف زده‌ام و از چه موضوعی؟ چه کلمه‌هایی خوانده‌ام و یا نوشته‌ام؟

چه کارهایی برای خودم و چه کارهای برای دیگران انجام داده‌ام؟

اصلا، حالم چطور است؟

غذای و نوشیدنی که می‌خورم، فکری که از سرم می‌گذرد، همنشین شدن با آدم‌ها، کلمه‌هایی که می‌خوانم یا می‌نویسم و کاری که انجام می‌دهم نفسم را برکت می‌دهد و یا بدیمن می‌کند.

دم و بازدمم مزه دارند. تصویر و بو دارند. حتی صدا هم. می‌شود آنها را لمس کرد.

_چه می‌شود که گاهی دیگران در همنشینی با تو شیرینی روی لب‌هایشان می‌نشیند و قوسشان می‌دهد؟! یا تلخی دندان‌هایشان را بهم می‌ساید و چشم‌هایش را ریز می‌کند؟

چه می‌شود که رنگ‌ها در دم و بازدمت برای حضور رقابت می‌کنند و یا سیاهی به هیچ رنگی راه نمی‌دهد؟ که ملودی‌ها یک‌به‌یک دست یکدیگر را می‌گیرند و صف می‌شوند تا نوایی در نفست طنین بیاندازد؟ که زُمختی و لطافت خودش را روی نفس‌هایت فرش می‌کند؟ که عطرشان با عطر گل‌ها و دوست‌داشتنی‌هایت در یک قاب قرار می‌گیرند؟ که حالت خوب است؟

_وقتی صلح پرچمش را سردر قلبم بالا برده است. وقتی جشنِ عشق در قلبم بپا شده است. آن وقت است که نسیم هم عطر تکان‌های پرچم و شور جشن را به نفسم می‌سپارد.

دم و بازدم.

دم .. حبس‌ِدم..بازدم..حبس بازدم…

بالاخره صدای صلح و شادی در جهان طنین انداز می‌شود.

_از کجا شروع می‌شود؟

_ حواست کجاست!؟ گفتم که! از قلب من با شاهراه نفس‌هایم تا ابدیت..

 

 

در صف مبارزه ایستاده‌اند. خندان و رقصان. تمام قد!

نمی‌دانم در دلشان چه گذشته، چه می‌گذرد.

آیا ترس قلب آنها را هم پر کرده؟ آیا استرس ضربان شده که مدام بر سینه آنها بکوبد. به کوبیدن سینه راضی نباشد و به پرده گوش هم بزند؟

این روزها سراغ کتابهای عارفان بزرگ نمی‌روم. دنبال عرفان در داستان‌ها و پستوهای خانه‌ها نیستم.

این روزها دارم عارفان هم نسل خودم را می‌بینم که در صف مبارزه ایستاده‌اند. خندان و رقصان. تمام قد!

انگار آنها ترس را درون جعبه‌ای گذاشته‌اند و چال کرده‌اند. استرس را با همان مواد ضدعفونی نیست کرده‌اند. این روزها می‌شود اثبات کرد عرفان خواندنی نیست. زندگی کردنی است. به هر کسی مجال ورود به این راه را هم نمی‌دهد. دعوتنامه ‌دارد. خودش آنها دعوت کرده است و چه خوش جواب داده‌اند. عارفانی که دارند مبارزه می‌کنند. خندان و رقصان. تمام قد!

در مصدر مبارزه کردن اثری از امید و شادی نیست. هر چه هست ترس و اندوه و اجبار است. شاید شجاعت در این مصدر جایی داشته باشد ولی از سر عشق به زندگی نیست. از سر ترس است و ناامیدی. ولی در پس مبارزه آنها چه چیزی وجود دارد؟ عشق به زندگی و همنوعانشان چهار ستون شجاعتشان است. خنده را روی اندوه و ترس رج زده‌اند و طرحی از شادی خلق شده است. آنها موسیقی زندگی را شنیده‌اند که اینطور رقصان در میدان مبارزه هستند. شنیده‌اند که ناامیدی را نمی‌شود از نگاهشان خواند. دلمان به حضورتان گرم است.

در صف مبارزه باایستیم. این زندگی است که ایستاده است. خندان و رقصان. تمام قد!

 

پی‌نوشت: این متن برای تمام کادر بیمارستان و سلامت است.

 

 

شاهین کلانتری یک جستار تازه در سایتش منتشر کرده دقیقا با همین عنوان. من هم گفتم جستاری با این نام اینجا برای خودم بگذارم برای روزهایی که نمی‌دانم چه کاری انجام دهم که حال ناخوشم را سامان بدهم.

این لیست به روزرسانی می‌شود.

عادتهای مرتبط با یادگیری و مصرف محتوا

شعر کلاسیک و معاصر فارسی

شعر معاصر جهان

بازخوانی کتاب‌های محبوبم

رمان

داستان کوتاه

نمایش‌نامه

موسیقی‌های بی‌کلام

تماشای فیلم

ویدئوهای یوتیوب

شنیدن پادکست و فایل‌های صوتی آموزشی

خواندن و شنیدن مطالب و کتاب‌های پیشنهادی استاد یوگا

وبلاگ‌خوانی

عادت‌های مربوط به نوشتن و تولید محتوا

صفحات صبحگاهی

هزار کلمه

 نوشتن برای وبلاگم

پست اینستاگرام

نوشتن شعر

نوشتن داستان کوتاه

نوشتن رمان

خواندن مطالبم و ضبط آنها

توییت روز

ویرایش نوشته‌ها

سایر کارها و عادت‌ها

حرف زدن با کسانی که دوستشان دارم

دوش صبحگاهی

عطر زدن

پیاده‌روی روزانه

مدیتیشن

تمرینات تنفسی

یوگا

برنامه‌ریزی برای روز بعد

نوشیدن قهوه

خرید کتاب

با اهنگ مورد علاقه‌ام با صدای بلند آواز خواندن

قبل از اتفاقات اخیر این توانایی را داشتیم که هر احساس و خواسته‌ای را تصویر کنیم و نه کلمه. همه چیز تصویر بود. شاید برای همین است به داستان‌هایی علاقمندیم که تصویر می‌سازند. شبیه زندگی خودمان. نیازی به تولد کلمه‌ها نبود. به این فکر می‌کنم که انسان‌های اولیه کلمه نداشتند و اینکه چطور شد که احساس کردند باید باشد. کلمه‌ها ساخته شدند اما قرنها است که نتوانسته‌اند جای تصویر را بگیرند حتی در کتاب‌ها. ما با کلمه‌ها تصویر می‌سازیم، تصویر در ذهنمان می‌ماند اما کلمه‌ها نه. کلمه‌ها برایمان ابزار خلق تصویر شدند. در دنیای ارتباطات نقش دوم را دارند. بیچاره کلمه‌ها!

این روزها کلمه‌ها عزیزتر شده‌اند انگار.

قرنهاست صحنه داریم که تصویر بسازیم. دوست داشتن لبخند می‌شود و آغوش. سلام و احوال‌پرسی دست می‌شود برای حلقه زدن به دستها و آغوش‌ها. احساسات بد را هم نشان می‌دهیم. چشم می‌دزدیدم. همین نبود کلمه‌ها در زمان حضورمان از نبودن احساس نزدیکی است. در فرهنگ ما روا نیست به کسی بگوییم دوستت ندارم. از تو متنفرم. عصبانی‌ام. نشان می‌دهیم. نشان دادن اما منعی ندارد. اگر هم دارد نمی‌توانیم زیر پایش نگذاریم. بیچاره کلمه‌ها!

حالا شرایطی پیش آمده که صحنه‌ای برای خلق تصویر نداریم. از وسیله‌ای که نقش اول را در ارتباطات داشت محروم هستیم. حالا ما این روزها دست به دامان کلمه‌ها شده‌ایم. نقش دوم پا به میدان گذاشته است. برای او فرصت خوبی شد. شاید دعای کلمه‌ها بوده. قرنها دوست داشته که اتفاقی بیفتد و آنها را بیشتر ببنیم. این روزها چه جولانی می‌دهند. و چقدر عاجز و درمانده هستند کسانی که از نقش کلمات خبر نداشته‌اند. نمی‌توانند با کلمه ارتباط بگیرند. آنها این شرایط را بیشتر قرنطینه می‌دانند تا کسانی که با کلمات رفاقت دارند.

فکر می‌کنم حالا که کلمه‌ها میداندار هستند اتفاقات خوبی را تجربه می‌کنیم. بله. یکی از آنها صلح است. صلح با خودمان. این روزها وقتی که احساساتمان کلمه می‌شود و به اطرافیان می‌گوییم. می‌نویسیم. آرام آرام کلمه‌ها را برای بیان احساساتمان برای خودمان هم بکار می‌بریم. به جای اینکه بی‌حوصلگی و خشم را بر سر اطرافیانمان خروار کنیم جمله می‌شوند و نجوا. من خشمگین هستم. این جمله جملات بعد را هم همراه می‌آورد. خودمان صدا می‌شویم و جواب احساساتمان را می‌دهیم. ناخوداگاه خشم و یا هر احساس شروع می‌کند حرف زدن. گاهی همین که جمله اول را بگوییم آتش به خاکستر تبدیل می‌شود. همین جمله دوستت دارم، جملاتی بعدش بالا می‌آید که خودمان هم از وجودشان بی‌خبر بوده‌ایم، که اصلا چرا کسی را دوست داشته‌ایم و داریم. که چرا دلمان به وجود کسی خوش است و حالمان به حضورش بند. بله کلمه‌ها صحنه که نباشد لشکر می‌شوند که منظورمان را برسانیم. گاهی سیاهی لشکر هستند و گاهی احساساتی مدفون شده در طی سالیان را بالا می‌آورند. حتمی کلمه‌ها دعا کرده‌اند که دیده شوند. انگار دعایتان مستجاب شده است. دیگر نمی‌گویم بیچاره کلمه‌ها .

به این فکر می‌کنم که اگر در این شرایط کلمه‌ها نبودند چی؟ چه سکوتی جهان و ما را فرا می‌گرفت. شاید تصاویر دری باشند بر روی ارتباطاتمان و ما این روزها کلیدی برای آن نداشته باشیم اما کلمه‌ها را داریم. پنجره کلمه‌ها را دست ببریم و بازش کنیم. این روزها کلمه‌ها اکسیر هستند. کلمه‌ها را در مُشتمان داشته باشیم و به هر جا که می‌شود تصویر باشد و نیست بپاشیم. برای زنده ماندن ارتباطمان با جهان و خودمان. کلمه‌ها که باشد قرنطینه بودن معنی ندارد. بخوانیم. بنویسیم و حرف بزنیم. علاج این روزها کلمه‌ها هستند.

 

 

_منتظر چه نشسته‌ای؟

_نمی‌دانم شاید منتظرم اوضاع درست شود. منتظرم کسی بیاید و بگوید درست شد. سلامتش کردم. جهان را می‌گویم. دیگر هیچ بیماری گریبانگیر این جهان نیست. بیا! این هم آرزوهایت.

_بیماری؟ این جهان که بیماری ندارد. نمی‌دانم چه چیزی است فقط می‌دانم که … بله بیماری است.

_قرن‌هاست که به ما گفته‌اند که نمی‌توانیم. فکر نتوانستن هم بیماری است. نیست؟

_هست.

_ منجی؟ منجی می‌خواهی؟

_قرن‌هاست که کسی به کمک ما نیامده. من فکر می‎کنم داستان‌هایی که خبر آمدن منجی را داده‌اند افسانه هستند.

_شاید.

_چکار می‌کنی؟

_چکار کنم؟

_بلند شو! در و دیوار خانه را تزیین کن. کاغذهای رنگارنگش با من. با دستمال غبار را از تن آینه‌های خانه‌ات پس می‌زنم. شیرینی را در فضای خانه عطر کن و بعد مزه‌ی امید را لباسی کن برای خودت. صدای اعتماد بنفست را که روی آینه تمیز ریخته است جمع کن و دامن چین‌دار بدوز. تو بتوانی چین بدوزی و تن کنی هر کاری را بلدی انجام دهی.

تو برای این روی زمین آمدی که مهربانی باشی. قرارت یادت بیاید. شفقت شوی همه چیز می‌شوی. از خدا گرفته تا خوشه انگور. از نور گرفته تا شور.

جلوی آینه بایست. ببین؟! منجی در آینه است.

شادی آویزی شده بر موهایت. قلبت گلدان شمدانی و چشم‌هایت دو ستاره. پاهایت سرو شده‌اند انگار. می‌بینی؟!

_همه می‌توانند نجات دهنده باشند؟

_تو چه فکر می‌کنی؟

_آینه می‌گوید بله. همه می‌توانند. قرن‌هاست که آدم‌ها نمی‌دانند و منتظرند. چرا؟ در خانه آینه ندارند؟ کافی است جلوی آینه بایستند.

_غبار آینه‌هایتان همان باورها و قصه‌هایی است که از اجدادتان به شما رسیده. دستمالی می‌خواهید که آینه را نمایان کنید.

_با هر دستمالی می‌شود؟

_نه. دستمالی می‌خواهد از یک جنس خاص جنسش نباید تعصب داشته باشد. صدردرصد از جنس آگاهی. می‌شود درصدی هم امید داشته باشد.

_این دستمال را از کجا تهیه کنیم؟

_بارها و بارها کسانی در مسیرتان قرار می‌گیرند که آن را به شما می‌دهند. اتفاقاتی که می‌شود از آنها دستمال دوخت. ولی شما نادیده می گیرید.

_ چه بد!

_ناامید نیستم. بالاخره روزی هر آدمی در جیبش یک دستمال خواهد داشت. گلدوزی شده با گل‌های نسترن و یاس. غبار را از آینه‌های خانه‌ و شهرش می‌گیرد. آن روز تمام آینه‌های دنیا منجی را نشان می‌دهند. آن روز را می‌بینم که همه با دستمال‌هایشان در کوچه‌ها و خیابانها دست‌دردست هم با ملودی که آینه‌ها می‌نوازند می‌رقصند… و توانستن می‌شود شعری که با هم سرود می‌کنند و می‌خوانند. آن روز دیگر کسی منتظر آمدن منجی نیست. منجی‌های تصویر شده در آینه در جایی جمع می‌شوند و با هم غبار دستمالهایشان را می‌تکانند در چاهی بزرگ. بعد آبهای روان را رها می‌کنند که چاه را پر کند. آب که به غبارها برسد قصه‌ها و افسانه‌هاشان هم گِل می‌شوند و ناکارآمد. گِل‌ها دیگر غبار نخواهند و توان پنهان کردن منجی را در آینه نخواهند داشت.. آن روز را می‌بینم!

_دستمال من کو؟

_دستمال تو این کلمات هستند که اینجا نوشتم. بیا. گلدوزی‌اش کن. آینه‌های خانه‌ و شهرت منتظرند..

 


دقیق یادم نیست چند سال پیش بود که یک کتاب الکترونیکی به دستم رسید. بهتر است بگویم یک جزوه. مطالب این جزوه در مورد پدیده‌ای به نام NDE بود. پدیده “تجربه نزدیک به مرگ” که (Near Death Experience) نامیده می‌شود و گاهی به آن “مرگ تقریبی” یا “مرگ موقت” هم گفته می‌شود. چند گزارش از افرادی که این تجربه را داشتند در این فایل جمع‌آوری شده بود. چند سالی میشد در زمینه جهان بعد از مرگ کتابهایی می‌خواندم. با اینکه زیاد میانه خوبی با خواندن کتاب الکترونیکی نداشتم ولی نشستم و کتاب را خواندم.

در مقدمه‌اش آمده بود در سالهای اخیر تحقیقات زیادی در مورد گزارش‌های داده شده از افرادی که به دلایل مختلف به طور موقت علائم حیاتی خود را از دست داده‌اند و بعد دوباره به زندگی برگشته‌اند انجام شده است. این افراد از تجربه خودشان و دنیایی که دیده‌اند حرف زده‌اند. نکته جالب در مورد این گزارش‌ها شباهت‌های زیادی است که با هم دارند. گردآورنده این مجموعه معتقد بود که منابع انگلیسی متعددی در این زمینه وجود دارد ولی در ایران منابع چندانی نیست. او این کار را انجام داده بود به این امید که دریچه‌ای تازه به روی ما خوانندگان و علاقمندان باز کند.

او در این گزارش‌ها نام کتاب‌هایی که از آنها مطلبی را استخراج کرده آورده است. تعدادی از آنها در ایران ترجمه شده است و من آنها را هم خوانده‌ام. اما به دلیل اینکه با خواندن این مجموعه به سمت خواندن آنها هدایت شدم با خودم گفتم بهتر است من هم اگر می‌خواهم این موضوع را برای مطالعه به کسی پیشنهاد کنم اول این گزارش‌ها را معرفی کنم. این فایل به همت حزین خوش‌نظر گردآوری شده است که در وبلاگ خودش هم این فایل وجود دارد. چند سطری در مورد این فایل می‌نویسم تا من هم شما را وسوسه کنم که آنرا را بخوانید. چه بسا علاقمند شدید و کتاب‌هایی که در آن نام برده شده را هم تهیه کردید و خواندید.

دکتر ریموند مودی در کتابش حیات بعد از زندگی موارد مشترک مشاهدات و تجربیات افراد مختلف در این گزارش‌ها را نوشته است:

  •  توانایی مشاهده بدن خود از خارج
  • احساس بسیار عمیق رضایت خاطر و عشقی نامشروط.
  • دیدن یک تونل یا کانال تاریک و عبور بسیار سریع از آن.
  • مشاهده نور یا موجودات نورانی.
  • ارتباط با نور از طریق فکر و تله پاتی و بدون نیاز به کلام.
  • بازدید و مرور سریع زندگی فرد از لحظه تولد تا مرگ.
  • مشاهده دنیایی دیگر با زیبایی غیر قابل توصیف.

بسیاری از این افراد بعد از بهبود تجربه خود را نوشته و کتاب کرده‌اند. می‌شود گفت تمامی آنها بعد از این تجربه مسیر زندگی‌شان تغییر کرده و نگاهی متفاوت به جهان هستی پیدا کرده‌اند.

چند جمله از کسانی که این تجربه را داشته‌اند از کتاب انتخاب کرده‌ام:

مرگ خواب ابدی نیست ، بلکه بیداری ابدی است.

با دیگران آن گونه رفتار کنیم که می‌خواهیم با ما رفتار شود. 

جهان هستی همه چیز است و همه چیز یک چیز است.

انسان‌ها موجودات معنوی پرقدرتی هستند که هدف به زمین آمدن آنها خلق کردن خوبی است.

خدا درون همه هست، همیشه و برای ابد.

من در خانه هستم، بالاخره به وطنم بازگشتم.

همه ما از نور آمده‌ایم و به نور باز خواهیم گشت.


_روزهایی رو داریم می‌گذرونیم که احساسی متفاوت دارن. شاید به این دلیل نمی‌تونیم برای احساسش اسم بگذاریم که تا بحال همچین تجربه‌ای نداشتیم. _شاید! _می‌ترسم! _از چی ؟ از کی؟ _از خیلی چیزها. نمی‌دونم واقعا. _ریشه تمام ترس‌ها از یک چیز است. _چی _مرگ _چرا ما اینقدر از مرگ می‌ترسیم؟ شاید به دلیل ناشناخته بودنشه؟ _نه. ما از چیزی که نمی‌شناسیم نمی‌توانیم بترسیم. بخاطر نیستی هم نیست که از مرگ می‌ترسیم. ترس ما از تمام شدن است. _تمام شدن چی؟ _تمام شدن فرصتمان. _ما آنطور که دوست داشته‌ایم زندگی نکرده‌ایم. جبر جغرافیایی و یا سبک زندگی و یا هر دلیل دیگری توجیهی است که می‌آوریم. ما بلد نیستیم حتی از یک چای لذت ببریم. چیزی به ظاهر ساده و پیش پاافتاده. با خودمان می‌گوییم مرگ که بیاید دفتر زندگی‌مان را باید بدون لذت تحویلش بدهیم. غمگین و زندگی نکرده. برای همین می‌ترسیم که غافلگیر شویم. که فرصتمان تمام شود. کسانی که یاد گرفته‌اند چطور زندگی کنند به مرگ هم خوشامد می‌گویند. آنها که زندگی را شناخته‌اند و راه لذت بردن را پیدا کرده‌اند مرگ را با آغوش باز می‌پذیرند. _همین؟ _چیز کمی است؟ _نه! واقعا نه.. _خوب چه می‌شود که ما زندگی نمی‌کنیم؟ _خودمان را نمی‌شناسیم. نمی‌دانم زندگی کردن برای لذت بردن است. برای شکار لحظاتی که بتوانیم بساط شادی عَلَم کنیم. _نمی‌دونم چی بگم. _همین که نمی‌دانی چه بگویی یعنی متوجه شده‌ای. تو فعلا علی‌الحساب جرعه بعدی چایت را با لذت بنوش تا لااقل زندگی را به اندازه همین یک جرعه زندگی کرده باشی.  

وقتی دستان من و تو پل می‌شوند

طنین ما ناقوس کلیساها می‌شود

اذانِ گلدسته‌ها گوش آسمان را لبریز از ما می‌کند

همصدایی ما به کاسه‌های تبتی دنیا هم می‌رسد.

نمی‌شود این یکی شدن را شعر کرد

داستان هم

و تصویر.

اصلا حضورت

بی‌قافیه‌ترین شعر

بی‌قاعده‌ترین داستان

و بی‌چهارچوب‌ترین پدیده‌ای هستی است که وجود دارد.

کدام شعر سکوتت را نظم می دهد؟

کدام داستان می‌تواند شرحت دهد؟

و کدام دوربین و یا قلم‌مو چشم‌هایت را تصویر می‌کند

بی‌اصول‌ترین اثر هنری

باش

تا تمام هنرهای هستی برای حضورت بایستند و کف بزنند.

 

 

قاصدک‌ها می‌آیند روزی

شاید در گاریِ پاییز که لبو می‌فروشد

شاید نشسته در سبد انار شب چله

شاید با نسیم که دست‌های بهارند

و شاید دست در گردن تابستان و در آغوش بوته‌های هندوانه

آمدنش فصل ندارد

منتظر باید بود

و آماده.

ناف خبر بریده با استرس و ترس است

‌می‌آید که سنت شکنی کند و

بگوید

خوش خبر هم می‌شود بود.

 

 

 

 

دفتر شعر نزار قبانی را آوردم. صفحه اول بالا گوشه سمت چپش نوشته بود: چرا می‌نویسم؟ می‌نویسم که گستره شادی در جهان بزرگ‌تر و گستره اندوه کوچک‌تر شود.

من هم قلم دست گرفتم که بنویسم.

 

چرا می‌نویسم؟

 

برای یادآوری به خودم و تمام کسانی که این کلمه‌ها را می‌خوانند. چیزی که درون سینه دارم و به قفسه سینه‌ام ضربه می‌زند فقط تکه‌ای گوشت نیست. یک فانوس است که قطب‌نما هم دارد. بله. این وسیله برای طی کردن تمام راههای دنیا به کارم می‌آید. به شرط آنکه به آن اعتماد کنم. در ضمن ابزار موسیقی هم هست. می‌‌شود با شنیدن صدایش مستانه و رقصان مسیر را رفت.

قطب‌نمایش یک عقربه دارد جهت‌دار. مثل همه قطب‌نماهای دنیا. اما عقربه آن قابل دیدن نیست. وقتی در مسیری حالم مطلوب بود یعنی راه مناسب من است. عقربه ادامه مسیر را نشان می‌دهد. راستی نه راه خوب هست نه راه بد. راه مناسب. احساسات جهت عقربه قطب‌نماست و نور فانوسش. فانوسی درون سینه‌ام می‌تپد و راه را نشانم می‌دهد. قطب‌نمایی درون سینه‌ام می‌نوازد و راه را روشن می‌کند. می‌رقصم و می‌روم.

اعتماد لباسی است که لازم است بر تن کنم. برای عبور از تنگ‌ترین و تاریک‌ترین و ناشناس‌ترین راههای دنیا.

 

چرا می‌نویسم؟

 

برای اینکه هر آنچه در قلبم دارم را منتشر کنم.

در قلبم پیچکی است با عمر نه چندان دراز. هر کلمه شاخه‌ای از پیچک است که می‌چینم. هر نوشته کاشتن همان شاخه. دوست دارم آنقدر بنویسم و بکارم که سر تمام کوچه‌های تنگ و باریک جهان پیچکی باشد.

نمی‌دانم پیچک درون سینه‌ام تا کی عمر می‌کند. تا کی می‌توانم از آن شاخه‌ جدا کنم. اما امید دارم که سر در تمام کوچه‌ها را سبز کنم. اما. اما نگرانم که نکند اوضاع جهان بیرون پیچکم را بخشکاند. که نکند تلخی جهان دامان پیچک مرا هم بگیرد. مراقبت می‌خواهد. دیدن احساساتم هر آنچه هست و نه کشتن آنها تیمار پیچک است. روزی می‌رسد که سر در تمام خانه‌ها هم پیچکی باشد از نور آینه. و در سینه تمام آدم‌ها…

برای آن روز قانونی وضع می‌کنم. که کودکان پیچک‌ها را آب دهند. با خنده‌هایشان و نقاشی‌هایشان. بعد همصدا با آنها سرود آزادی سر دهند. بله پیچک‌ها هم صدا دارند. صدایشان ملودی می‌شود برای سرود کودکان. و چه دنیایی است دنیایی که کودکان در آن با ملودی پیچک‌ها بخوانند و برقصند.

 

 

امروز یه داستان نوشتم که از ماجرای پرواز اوکراین هم سردرآورد. نمی‌دونم چقدر خوب از کار دراومده. فقط وقتی تمومش کردم یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که می‌گفت تمام این اخباری که در سایت‌های خبری و روزنامه‌ها و کانال‌ها می‌خونیم بعد از چند ماه اثری ازشون توی فکر و ذهن ما نیست. فقط تیترشونه که توی تاریخ نوشته میشه. کلی داستان در بطن همین اتفاقات هست که میشه بیرونشون کشید. برای ماندگار کردنشون.

برای انتقال احساساتی که در دل هر واقعه‌ای بوده و هست و درس گرفتن از ماجرا نقل داستان و خوندش درست‌ترین راهکار ممکنه.

اتفاقات سهمگین و یا لذتبخش رو هر کس یک جور توصیف می‌کنه. قضاوت خوب و بد توصیف کردنش بمونه برای خواننده. آدم‌های درگیر اتفاق‌ها و زمانشون ممکنه تغییر کنند ولی اتفاقات بارها در تاریخ تکرار شدند. جنگ‌ها، سقوط هواپیماها، اعتراضات و حتی جشن استقلال کشورها. داستان‌ها به خوانندگانشان میگن کسانی بودن که در همین شرایط شما زندگی کردند. نویسنده‌ها پایانی رو هم برای داستانشون رقم می‌زنند. یا واقعیت رو با کمی تغییر و یا آرزوی مرده خودشون را با اغراق.  این خوانندس که تصمیم می‌گیره درست مانند شخصیت‌های داستان در ماجرا برای زندگیش تصمیم بگیره یا نه داستانش رو طور دیگری تمام کنه. تفکر انتقادی در زندگی کردن در داستان‌ها آرام‌آرام رشد می‌کنه و در زندگی واقعی خواننده رسوخ میکنه.

داستان بخونم. بنویسم تا زندگی واقعی را طوری زندگی کنم که به حقیقتش نزدیک‌تر باشه.

 

 

او معتقد است هر آدمی در عمرش چندین پاییز دارد. چندین فصل و چندین سال. شاید کمتر از تعداد سالهای سنش و یا شاید بیشتر حتی. خاصیت پاییز چیست؟ ریزش برگها. آری. در چی اتفاقی تمناهای باغش برگ‌برگ می‌ریرند. روزگاری که نمی‌گذرند و لحظاتی که ایستاده بر جسدهای آرزوهای ریخته شده بر زمین به آدمی دهن‌کجی می‌کنند. پاییز طوفان هم دارد. برای جارو کردن ته مانده حالی اگر ذره‌ای خوش است. برای اینکه مقدمات زمستان را فراهم کند. زمستانی سرد که اندوهش روی قلب یخ ‌زده و بغضش در گلو قندیل بسته است.

خوب آدم چکاری باید انجام دهد؟ برگ‌های باقی مانده بر زمین را جمع کند و در کیسه‌ای بگذارد. برای یادآوری. در پاییزهای بعد زندگی‌اش. او باور دارد اینجا بهار آمدنی نیست. مثل فصل‌های سال. بیهوده است منتظر ماندن که بهار از راه برسد. باید رفت و پیدایش کرد. قلب قطب‌نمای خوبی است برای پیدا کردنش. بهار را که پیدا کرد آغوش باز کند برای حضورش. تا که اندوه قلبش آب شود و قندیل‌های گلویش قبل از افتادن چکه‌چکه فرو بریزند. بعد چشم شود و بنشیند به تماشای شکوفه‌زدن آرمان‌ها و امیدش. روحی که به زندگی‌اش دمیده را نظاره کند. و بعد همنوا با آمدن تابستان و به بار نشستن آرزوها و اشتیاقش برقص درآید.

بستگی به باورهای آدمی دارد که هر فصل چقدر زمان ببرد. چقدر در پاییز و زمستان جان بدهد و چقدر در بهار و تابستان جان بگیرد.

بارها و بارها فصل‌های زندگی تکرار می‌شوند. این ما هستیم که در این آمدن‌ها و رفتن‌ها قد می‌کشیم.

 

 

این روزها حال متفاوتی دارم. فکر می‌کنم در حال پوست اندازی هستم. کمتر می‌نویسم و کمتر حرف می‌زنم.

خبری از شوق نوشتن نیست. شاید کلمه‌ها هم مانند قناری‌ها گاهی توی لک می‌روند. دلم برای‌ کلمه‌ها که با عشوه‌گری و لوندی روی صفحه کاغذ می‌رقصند تنگ شده است.

می‌نویسم اینجا که یادم بماند گاهی کلمه‌ها نمی‌خواهند باشد. شاید برای اینکه قدرشان را بیشتر بدانم. یا شاید برای اینکه سکوت و لذتش را فراموش کرده‌ام. می‌خواهند به سکوت فرصت حضور بدهند. لابی کلمه‌ها با سکوت. لابی خوبی است. شاید در ظاهر به نظر برسد ضرر کرده‌ام اما نه. مگر مهمانی عزیزتر از سکوت هست؟!

مهمان ناخوانده من قدمت مبارک..

 

 

 

 

_هر آدمی جهانی کوچک است.

جهانی پر از رنگ و نوا. پر از مزه‌ها و بوهای ناب و دوست‌داشتنی. جهانی کوچک اما به زیبایی همین جهان بزرگ. هر آدمی پا به زمین گذاشته است که جهان کوچکش را ببیند، درک کند و زیبایی‌اش را افزون. اینطور به زیباتر کردن جهان بزرگ هم کمک می‌کند.

برای اولین قدم لازم است جهانش را عیان کند. با تصویر. با ملودی. شعر یا داستان و حتی مجسمه و..

نقصی در جهانش نیست. یادمان باشد او نهالی کوچک است. نهال که میوه نمی‌دهد! میوه ندادنش هم دلیل بر ناقص بودنش نیست. زمانش که برسد میوه هم خواهد داد. هر جایی که فکر می‌کنیم نقص است در واقع به توجه بیشتری نیاز دارد. به دیده شدن. به پرداخت بیشتر. همین.

هر آدمی جهانی کوچک است.

خوب حالا به این فکر کن آدمی که نتواند دنیای درونش را ببیند، بپذیرد و عیان کند چه حالی است؟ حالش به سامان هست؟ نه.. بغض گلویش را می‌فشارد. خشم شکمش را چنگ می‌زند. اندوه کیسه‌ای از اشک می‌شود. وصل به چشم‌هایش. که هر لحظه با بغض دست به یکی می‌کند و لحظاتش را پر از ناله می‌کند..

چرا به ما در این جهان آموزش نمی‌دهند که خودمان را ترسیم کنیم؟ راه ترسیم کردن دنیایمان را.

خوشبخت‌ترین آدم‌ها کسانی هستند که فهمیده‌اند می‌توانند جهانشان را ترسیم کنند. وای به حال آدم‌هایی که ندانسته چشم از این جهان فرو می‌بندند. روایت کنیم خودمان را. کار خودمان است ترسیم خودمان. وگرنه این صندوقچه در بسته خواهد ماند و زیر خاک خواهد رفت.

_چه تعبیر زیبایی! صندوقچه..

_کلید این صندوقچه در دستان من و تو است.

_کلید؟

_بله کلیدش می‌تواند همین مداد باشد. قل‌مو باشد. یک دوربین. یک آرشه و یا حتی انگشتان‌مان. در صندوقچه را باز کنیم قبل از اینکه دیر شود.

_در صندوقچه من باز است؟ چطور بفهمم؟

_اگر بغض گاه‌و‌بیگاه گلویت را نمی‌فشارد. اگر خشم چشم‌هایت را خون نمی‌کند. اگر حسادت قلبت را تسخیر نکرده. یعنی باز است.

_محتوایات صندوق چیست؟

_نور است که به شکل‌های مختلف درمی‌آید. کلمه. طرح ونقش. تصویر. ملودی و نوا. نور که به بیرون راه پیدا کند حالت خوب است. حالمان خوب است

حال جهان هم خوب می‌شود وقتی حال ما یک‌به‌یک خوب است.

 

 

ساعت دو و چهل دقیقه بود که سر خیابان پلیس پیاده شدم. پیچ شمرون تاکسی نبود. مدتها بود سوار ماشین شخصی نشده بودم. از راننده پرسیدم کرایه چقدر میشه؟ آنقدر آرام گفت که متوجه نشدم. دوباره پرسیدم. وقتی نگه داشت پرسیدم این خیابونه؟ سر تکان داد. با خودم گفتم نمی‌شود سوال دیگری بپرسم یک جمله دیگر از دهانم خارج شود احتمالا مرا با لگد از ماشین بیرون می‌اندازد. پیاده شدم چشمم به تابلو آتش‌نشانی افتاد. می‌دانستم ساختمان کلاس دقیقا روبه‌روی آتش‌نشانی است. چشم‌چشم کردم. تابلویی نبود. به خودم آمدم دیدم رفته‌ام توی خیابان و تابلو‌های بالای ساختمان‌ها را می‌خوانم. تابلوی کوچکی دیدم و دری کوچکتر.

جلوی در ایستادم. مکث پاهایم را جفت کرد. یاد خانه مادر بزرگِ مادرم افتادم. پله‌هایی با طول و عرض کم و موازییک‌های کوچک و قدیمی. دلم نمی‌آمد روی موزاییک‌ها قدم بگذارم. دوست داشتم فقط چشم شوم. خیلی وقت بود بودن در چنین تصویری را تجربه نکرده بودم. بالا رفتم. دری چوبی و قهوه‌ای با یک کلونی کوچک. دنبال زنگ گشتم ندیدم. یک کلید که نمی‌دانم مال لامپ بود یا زنگ شکسته و سیاه روی دیوار بود. کلید، پازل بعدی تصویری بود که با دیدن پله‌ها در ذهنم شکل گرفته بود. کلون در را زدم. نه کلید را. خانمی با لبخند در را باز کرد. گفتم برای کلاس استاد بیروتی آمده‌ام. گفتند کلاس قبلشان هنوز تمام نشده. نشستم. یک هال کوچک. با درهای زیادی که توی هال باز میشد. وسایلم را روی صندلی گذاشتم و

به دستشویی رفتم. قطعه‌های پازل تصویری که چن