دیروز با مامان دندانپزشکی بودم. موقعی رد شدن از خیابان دست مامان را گرفتم که شبیه مادرها از خیابان ردش کنم؛ چه حرکت بیباکانهای! وسط مامانبازیام یادم پرتم کرد به خیابان روبروی مطب آنکولوژیستم. خیابانی که به شدت از آن وحشت دارم. بله. این خیابان با آن یکی چه فرقی دارد؟ خیابان خیابان است؟ تنها جایی از این شهر که در آن پنیک میزنم همان خیابان است. حتی با فکر کردن بهش اضطراب میگیرم چه برسد به اینکه بخواهم از آن رد شوم. خدای من!
خیابان با خیابان فرق دارد. بله دارد. یکی از جلسات شیمی درمانیام بابا موقع رد شدن از خیابان حواسش پرت بود و من برای اینکه حواسش را بیاورم وسط خیابان که ماشین بهش نزند جیغ زدم؛ دقیقا جیغ. اگر جیغ من نبود…
بعد از آن اتفاق هر بار که میخواهم دکتر بروم که دستبرقضا دارم هر بیستویک روز هم میروم پنیک میزنم. از دم در خانه تا توی آسانسور ساختمان انگار میکروفون گذاشتهاند کنار قلبم و صدایش توی گوشم اکو میشود.
خاطرهها توی خیابانها و شهرها به لوکیشنهاشان می چسبند. به شهرها و خیابان ها .. خاطرهها و احساسی که آن اتفاق و آدم در ما ایجاد کرده.
انگار ذرهای از خاطره یا آدمهای زندگیمان توی لوکیشنها میماند؛ یا شاید فرکانسی خاص. وقتی دوباره در همان موقعیت قرار میگیریم همان ذرات یا موج فرکانس به بدن احساسیمان میچسبند و همان احساساتی که قبلا در همان موقعیت تجربه کردهایم را در ما بیدار میکنند؛ حقیقتی عجیب که روی تلخ دارد و شیرین.
به شهرها فکر میکنم؛ به خیابان کوچهها و خانهها. به زمین فکر میکنم که چقدر خاطره در خودش جا داده است. چقدر آدم آمده و رفته زمین پر از انرژی آدمهایی است که آمدهآند و رفتهاند.
به این فکر میکنم که آیا خاطره من توی آن خیابان کسی دیگر را آزار میدهد؟ خاطرات آدمها روی همدیگر تاثیر دارد؟ تا کی وقتی از همان خیابان رد میشوم و یا حتی بهش فکر میکنم قلبم مضطرب میشود؟