شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین
آدم‌های دورم را دوست دارم؛ بیشتر از قبل اما کنج خودم را هم دوست دارم آن هم بیشتر از قبل. بیشتر وقت‌ها وقتی عزیزانم کنارم هستند که کمکِ حال و کارم باشند کلافه می‌شوم و بی‌قرار. یادم می‌رود زود خسته می‌شوم، زود بی‌حوصله می‌شوم و دلگیر و بیشتر از قبل به آدم‌ها نیاز دارم، که باید مسئولیت‌هایی را زمین بگذارم و به اطرافیانم اعتماد کنم که کمک‌حالم باشند که تکیه کنم. مدام می‌خواهم جایی، روزی و ساعتی پیدا کنم که فرار کنم و خودم باشم و خودم…..
دوش صبحگاهی یک کار کوچک است؟ تخم‌مرغ‌های صبح که سفیده‌شان پخته و زرده‌های عسلی دارند اتفاق کوچکی است؟ قهوه اسپرسو چی کوچک است؟ غذا درست کردن؟ نان گرفتن؟ اصلا همین وبلاگ‌نوشتن کار بزرگی است؟ نشستن و به صدای شعله‌های شومینه گوش‌دادن کار کوچکی است؟ به قدِ بلند تنها گیاه خانه که جایی نشسته و نور کافی ندارد چی؟ از خسته‌شدن احساس عذاب‌وجدان گرفتن کار کوچکی است؟ اصلا احساسات جز وقایع کوچک یا بزرگ شمرده می‌شوند؟ کدام احساس کوچک و کدام بزرگ است؟ دیدن بی‌حوصلگی‌ها و تلاش‌ برای….
هفته چهل‌و‌نهم در حال تمام‌شدن است. توی دفتر یادداشتم کمتر می‌نویسم. بنویسم اینجا می‌نویسم، وقت زیادی هم ندارم و بیشتر وقت مفیدم را به یادگیری مهارت جدید سپری می‌کنم. امروز دو هفته شده که دوز قرص‌ اضطرابم را زیاد کرده‌ام و حالم بهتر است اما ساعاتی از روز را مثل مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنم و هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم حتی فکرکردن. فقط نفس می‌کشم؛ همین. تلاشی هم نمی‌کنم برای عمیق کردنش فقط می‌ایستم به تماشا. امروز داشتم به قبل از بیماری و اوضاع روحی‌ام و اخلاقیاتم….
امروز صبح که همزمان بساط صبحانه‌ام را می‌چیدم و با مامان حرف می‌زدم از گرگرفتگی‌ام سوال پرسید. بدون هیچ مکثی گفتم حملات کمتر شده‌اند؛ واقعا کمتر شده‌اند؟ بعد شروع کردم در مورد اینکه چرا کمتر شده‌اند حرف زدم. شاید بخاطر قرص‌های ضداضطراب است که حالم روحی‌ام بهتر شده و حمله‌ها کمتر شده‌اند یا شاید تعداد حمله‌ها تغییری نکرده‌اند و بخاطر حال متعادلم کمتر اذیت می‌شوم. یک کار دیگر هم انجام داده‌ام. جوراب هم پوشیده‌ام. یک استوری توی اینستاگرام دیدم که کسی آمده بود و گفته بود که….
در کتاب جنگ چهره زنانه ندارد یکی از سربازان بازمانده از جنگ درباره‌ی بلبل‌های روستایشان می‌گوید: اطراف روستای ما قبل از جنگ پر از بلبل بود، اما بعد از جنگ تا دو سال هیچ‌کس صدای چهچه اونا رو نشنید، تمام زمین رو شخم زده بودن. سه سال طول کشید تا بلبل‌ها برگردن. اونا کجا مخفی شد بودن؟ هیشکی نمی‌دونه. اما در هر صورت بعد از سه سال برگشتن خونه. مردم دوباره خونه‌هاشون رو ساختن، بعد بلبل‌ها برگشتن. برای من صدای بلبل‌ها صدای خنده‌ام است؛ خم لبخندم. کسانی….
پنجم آذر را در تب‌وتاب دکتر رفتن بودم. روزهایی که می‌خواهم سری به دکتر بزنم زمان نمی‌گذرد. نه شب قبلش می‌فهمم چطور می‌خوابم و نه می‌دانم چه غذا می‌خورم، نه می‌توانم کار مفیدی انجام بدهم. فقط منتظر می‌مانم که وقت دکتر رفتن برسد. توی خیابان و در مسیر رفتن به مطب دکتر هم تمام این یازده ماه جلوی چشم‌هام مثل فیلم سینمایی بارها پلی می‌شود؛ سر فلان خیابان روز فلان تزریق چه اتفاقی افتاد، فلان روز با چه نتیجه‌ای داشتیم دکتر می‌رفتیم و در سکوت توی ماشین….
فردا جلسه نمی‌دانم چندم ایمونوتراپی است. دوست ندارم بدانم چندمین جلسه اما فردا می‌خواهم از دکتر شماره دقیقش را بپرسم. می‌خواهم بعد از جلسه هجدهم که احتمالا اواخر فروردین است یک کار غیرعادی انجام بدهم. یک کار غیر معمول با یک شی معمولی یا شاید در جای غیر معمول. برای گذراندن مرحله چهارم درمان با موفقیت لازم است جشن بگیرم؛ از همین حالا می‌خواهم سوروساتش را پیش‌بینی و برنامه‌ریزی و فراهم کنم. اصلا آدم باید همین باشد که مسیرش را ایستگاه‌بندی کند و وقتی به هر ایستگاه….