شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین
بارها خواستم ننویسم؛ اینجا ننویسم. چون نمی‌دانم از چه سوژ‌هایی بنویسم؛ از غصه‌ها و دردها بنویسم یا از لذت‌ها یا از جان کندن برای زنده‌ماندن و یا از تقلای برای پذیرش شرایط و بدن و توانایی‌های تازه‌ام. نمی‌دانم. کوتاهی نوشته‌ها هم از بی‌حوصلگی و همین ندانم می‌آید. نه حوصله نوشتن با قلم را دارم و کیبورد. برای خاطر روشن نگه‌داشتن چراغ اینجا هرجور شده وقتی و جایی را پیدا می‌کنم_ توی رختخواب یا مطب دکتر_ که نفت بریزم توی چراغ که شعله‌اش کور نشود. توی اینطور شرایط….
قبل از نقطه‌ویرگول مدام به خودم یادآوری می‌کردم؛ آهسته‌تر راه برو، آرام غذا بخور، شمرده حرف بزن، صبورانه کار کن، سرصبر آرزو کن و زندگی کن. اما حالا مدام جای کلمه‌ی آهستگی عجله را می‌نشانم؛ تیز راه برو، زود غذاتو بخور ، تند و تند حرف بزن، چابک انجام بده، زندگی کن که دیر نشه که وقت کمه. وقت کمه؟ اگه وقت کم است باید آهسته زندگی کنم یا سرعتش را بالا ببرم؟ معیار انتخاب زمان باشد که کم است یا لذت که عمیق باشد؟ اگر بخواهم….
چیزی ندارم برای گفتن. می‌شود که آدم حرفی برای گفتن نداشته باشد؟ بله. می‌شود. مثل زمانی که پیش کسی هستیم و حرفی برای گفتن نداریم. فقط دوست داریم باشیم؛ نه حرف بزنیم و نه حرف بشنویم. امروز از همین روزها بود. آمدم که فقط اینجا باشم؛ فقط باشم و تیک بودنم را بزنم. آمدم و زدم…..
امروز وقت داشتم که بروم پیش آنکولوژیستم برای نشان دادن CBC. تنها رفتم. بله دوتا از آنزیم‌های کبدی‌ام بالا هستند‌. دکتر گفت باید یک ماه دیگر بروم سونوگرافی حفره‌ی شکمی بدهم؛ این یعنی زودتر از موعد سه ماهه. از اتاق دکتر که بیرون آمدم دق کرده بودم. با خودم گفتم من سر موعد سه ماهه دکتر می‌روم و زودتر نمی‌روم. اسنپ گرفتم رفتم دو تا کاسه حلیم یکی کوچک یکی بزرگ با شکر خوردم؛ تنهایی. فکر کردم و خوردم و لذت بردم و غصه خوردم و خودم….
خوب امروز یک وقت داشتم پیش دکتر اعصاب‌وروان. مثل اینکه کلکسیون دکتر رفتن‌هام دارد کامل می‌شود. بله نقطه‌ویرگول تنها یک بیماری جسمی نیست و روان را هم درگیر می‌کند. یک جلسه‌ی نفس‌گیر داشتم؛ یک ساعت حرف زدم. بعد از جلسه به روندش نگاهی انداختم و رفتار خودم و دکتر را تحلیل کردم؛ شبیه شعبده‌بازی بودم که با هر سوال دکتر از توی کلاهم خرگوش درمی‌‌آوردم. شانزده ماه نفس‌گیر را گذرانده‌ام و دارم به یک‌به‌یک متخصص‌های بیماری‌های انسانی مراجعه می‌کنم. نکته جالبش این است که من این روزها….
بعد از شانزده ماه دارم بدنم را کشف می‌کنم؛ اکتشافی دوباره. فکر می‌کنم شناخت آدمی که بعد از نقطه‌ویرگول شدم از تن شروع می‌شود. دنبال وقتی هستم که بنشینم اینترنتی برای موهام برس مخصوص بخرم، دو شامپوی خریده‌ام و می‌خواهم از آنکولوژیستم بپرسم که می‌توانم از خانواده‌ی ویتامین‌ها بخورم یا نه، کرم مرطوب‌کننده و کرم دور چشم و کرم روز و کرم ضد آفتاب و محلول شستشو و تونرم را عوض کردم چون پوستم پوست جدیدی است. یادم باشد لوسیون بدن هم بخرم. دارم خودم را می‌شناسم….
امروز رفتم بودم متخصص پوست. برای حساسیتی که آزمایشگاه قارچ معرفی‌اش کرده. خودم که می‌دانم با خوردن زنجبیل پوستم اگزما شده اما چرا به دکتر نگفتم خودمم هم نمی‌دانم. از دکتر خواستم برای سیاهی و گودی چشم‌هام چیزی پیشنهاد کند. گفت صورتم هنوز ورم دارد و به همین دلیل گودی چشم‌هام بیشتر جلوه می‌کنند. حالا چیزی برای تزریق توصیه نمی‌کند و باید به خودم فرصت بدهم. تسهیلگر جلسات روان‌درمانی‌ام، روانکاوم و حالا دکتر پوست این جمله را گفت: باید به خودم فرصت بدهم. چرا اینقدر عجله دارم….
یک‌و‌نیم سال است توی پروسه درمانم، تمام اهالی خانه و دوستانم مراقبم بودند که سرما نخورم؛ مراقبت تمام‌و کمال، بعد یک فامیل بی‌شعور بعد از یک سال می‌آید که صله‌ی رحم بجا بیاورد با لب‌های تبخال زده از سرماخوردگی می‌بوسدم و بعدش می‌گوید سرماخوردگی داشته. ادامه می‌دهد چند روز پیش که خانه ما بوده سرما خورده. آهان! بله من به شما سرماخوردگی داده‌ام. گفتم ما سرما نخورده بودیم! گفت توی هوا بوده. اگر توی هوا بوده چرا می‌گویی از خانه ما رفتی مریض شدی؟ آدم ابله چرا….
خیلی وقت است دلم یک خلوت عمیق و طولانی می‌خواهد. جایی و زمای که بتوانم به چیزهایی فکر کنم که می‌خواهم تغییرشان بدهم: به آرزوهای کوچک و به عادت‌های ناگزیر اما سخت. مثلا اینکه جایی باشم که ساعت‌هایی از روز هیچ صدایی نباشد. فقط صدای نفس‌هام باشد. کاری کنم در طول روز که بتوانم هر جا می‌روم با خودم ببمرش و چند ساعتی کار کنم برای گذران زندگی و پول درآوردن و بقیه‌اش را زمان را زندگی کنم. فاصله بین تلاش‌ها و آرزوها و چالش‌ها را زندگی….