خوب امروز یک وقت داشتم پیش دکتر اعصابوروان. مثل اینکه کلکسیون دکتر رفتنهام دارد کامل میشود. بله نقطهویرگول تنها یک بیماری جسمی نیست و روان را هم درگیر میکند. یک جلسهی نفسگیر داشتم؛ یک ساعت حرف زدم. بعد از جلسه به روندش نگاهی انداختم و رفتار خودم و دکتر را تحلیل کردم؛ شعبدهبازی بودم که با هر سوال دکتر از توی کلاهم خرگوشی درمیآوردم.
شانزده ماه نفسگیر را گذراندهام و دارم به یکبهیک متخصصهای بیماریهای انسانی مراجعه میکنم. نکته جالبش این است که من این روزها در موقعیتی هستم که بیماری کاملا کنترل شده و داروهایی که مصرف میکنم برای این هستند که احتمال برگشت را پایین بیاورند. میگویند سرطان شبیه سرماخوردگی شده و درمانش پیدا شده و کمتر کسی با این بیماری میمیرد. این یعنی دیگر نباید ترسید. اما من دارم با تمام وجودم میبینم که این بیماری تمام تن و روح را تحتتاثیر قرار میدهد چه خودش و چه داروهایی که برای از بین بردنش و جلوگیری از عودش استفاده میکنیم. کدام بیماری اینطور تمام زندگی شخص و حتی اطرافیان را تحتتاثیر قرار میدهد؟