خیلی وقت است دلم یک خلوت عمیق و طولانی میخواهد. جایی و زمای که بتوانم به چیزهایی فکر کنم که میخواهم تغییرشان بدهم: به آرزوهای کوچک و به عادتهای ناگزیر اما سخت. مثلا اینکه جایی باشم که ساعتهایی از روز هیچ صدایی نباشد. فقط صدای نفسهام باشد. کاری کنم در طول روز که بتوانم هر جا میروم با خودم ببمرش و چند ساعتی کار کنم برای گذران زندگی و پول درآوردن و بقیهاش را زمان را زندگی کنم. فاصله بین تلاشها و آرزوها و چالشها را زندگی کنم. تخممرغ آب پز بخورم، چای سبز و لیمو و فنجان قهوهی کافئین پایین. کتابی را باز کنم و با صدای بلند بخوانم . برای خودم بخوانم و برای خودم بنویسم. این وبلاگ حرفهای خودم است با خودم. مینویسم که یادم بماند از چه ایستگاههای گذشتهام، با چه حالی گذشتهام و چه کسانی کنارم بودهاند. پررنگتر زندگیام را بنویسم یعنی با جزئیات بیشتر. که قابهایی از زندگی را فریز کنم برای روز مبادا.
کسی چه میداند روز مبادا کی و کجا اتفاق میافتد. پیجی دارم توی اینستاگرام و سالها همینطور مینوشتم و عکس میگذاشتم. اینجا که راه افتاد و پیج عمومیام کمتر بهروزش کردم. نقطهویرگول که اتفاق افتاد چند باری رفتم که عکس و متن بگذارم اما با دیدن یادآوریها حالم بهم ریخت. با دیدن عکسها و متنها و دغدغهها و باورهام حالم بهم ریخت. انگار یادآوری کارش را درست انجام نداد. چرا من لحظههای سبک را ثبت کردهام و از سنگینی چالشها چیزی ننوشتهام؟ شاید فکر کردهام قابل نوشتن نیستند یا اگر بنویسم و بعدها بیایم سراغش ناراحت میشوم. هیچ وقت فکر نمیکردم که از دیدن شادی خودم ناراحت بشوم. از دیدن چهره، موها، خنده و چشمهای خودم. همچنان دوست ندارم خودم را ببینم. نه خود قبل از بیماری را و نه حالا که در دوران نقاهت و بازگشت به زندگی هستم. از خودم دلخورم؟ نه کاری نکردهام که از خودم دلخور باشم. لازم است با خودم خلوت کنم که بفهمم دلیل این خوش نیامدن چه خرده روایتهایی پشتش است.
کی و کجا خلوت کنم برای پیدا کردن زندگی و چپاندنش توی دوران نقاهت نقطهویرگول؟!