شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

  اگر هفده لنفم به جای سطل زباله آزمایشگاه الان زیر بغلم بود دستم اینقدر توی حرکت احساس سنگینی و ناتوانی نمی‌کرد. به کی و چطور بگویم_ با چه لحن و با چه کلماتی _ که بله خطر مرگ عبور کرده اما جاهایی از شهر طوفان‌زده‌ام قابل بازسازی نیست! نه بدنم می‌تواند و نه خدای بدنم کاری کند. توی روز مدام باید از سرکوچه‌‌هایی بگذرم که خانه‌هایی ویران دارد، خانه‌هایی که نه مصالحش پیدا می‌شود و نه قابل بازسازی است. بغض می‌کنم و گریه؛ اگر دکتر نمونه‌برداری….
به سه‌شنبه وقت سونو و ماموگرافی و درد سینه راستم اصلا فکر نمی‌کنم؛ مگر فکر کردن چیزی را تغییر می‌دهد؟ به پروسه درمان یک‌ساله‌ام فکر می‌کنم. به اینکه می‌خواستم بروم دکتر؛ با جواب پاتوبیوِلوژی و بخیه‌های ده دوازده روزه. اینقدر که نگران کشیدن بخیه‌ها بودم نگران جواب آزمایش نبودم؛ فکر می‌کردم چون کسی توی فامیل نداشته‌ایم که درگیر شده باشد امکان اینکه من سرطان‌زده شوم اصلا وجود ندارد. بخیه‌ها را دکتر کشید بدون اینکه بفهمم چطور و با چه ابزاری. بعد نشست پشت میزش و توی سکوت….
از وقتی چالش یوگا را راه انداخته‌ام فکر مشغول یک کلمه شده است؛ رقیب. من هیچ‌وقت آدم رقابت نبودم، توی مدرسه و نظام آموزشی هلم می‌دادند توی رقابت و من چاره‌ای جز پوشیدن زره و شمشیر کشیدن و مبارزه نداشتم. وقتی ویرم به خودم افتاد از هر چه رقابت بود فرار کردم؛ با اسبی چهار نعل به هرجایی و هر موقعیتی غیر از میدان جنگ رقابت. اول به چالش به شکل رقابت با خودم نگاه می‌کردم؛ امروزم در رقابت با دیروزم و فردا در رقابت با امروزم…..
بواسطه‌ی چالشی که راه انداخته‌ام دو روز است که سر قرار با خودم روی مت حاضر می‌شوم؛ کی فهمیدم قراری با خودم است؟ زمانی که چشم‌هام را بستم تا دم‌وبازدم اول تمرین‌ها را انجام بدهم. زمانیکه یک دستم را روی قفسه سینه‌ام گذاشتم و دست دیگرم را روی شکمم گذاشتم تا رد دم‌و‌بازدمم را دنبال کنم. دیدم که چقدر دلم برای مراقبه‌کردن تنگ شده است، برای دیدن خودم. قرارهایی که ساعتش را با استاد هماهنگ می‌کردیم اما در واقع این ساعت قراری با خودم بود. پنج روزی….
دیشب کتاب صوتی از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم موراکامی را پلی کردم. هنوز فصل اول تمام نشده بود که جرقه‌ای توی مغزم زده شد و خوابم را مختل کرد؛ جرقه‌ی یک چالش برای یوگا کردنم. بیشتر از صد روز است که هر روز وبلاگ را بروز می‌کنم، اینقدر که نوشتن یادداشت روز در بهبود احوالاتم تاثیر داشته کارهای دیگر تاثیر نداشته است. هر روز یک قدم کوچک در مسیری که دوست‌داشتم برداشتم. مزه این تداوم باعث شد که جرقه این چالش زده‌شود: صد و….
به‌ گروهی دعوت شده‌ام که باهم کتاب ادبیات من را بخوانیم و در موردش حرف بزنیم. این کتاب را خریده‌ بودم و دوست داشتم بخوانمش آن هم حالا که به روایت‌خوانی و روایت‌نویسی علاقمند شده‌ام. از کی؟ نمی‌دانم دقیقش را شاید بخاطر این یک سال که از هر فرصت و برگه‌ی سفیدی برای نوشتن نگذشتم؛ توی برگه باطله تا ورد، وبلاگ و اینستاگرام از من نوشتم. منی که با نوشتن در موردش بیشتر دیدمش و شنیدمش و شناختمش. منی که همچنان با نوشتن دارم وجوه‌ پنهان و….
برگه‌های دفترم تمام شدند یک سررسید از مامان گرفتم که بنویسم. قبل از نوشتن شروع کردم به بشکن‌زدن؛ از انگشتانم صدا درمی‌آمد و قلبم و گردنم می‌رقصید. مری پرسید خبری شده می‌گویم آقای طلوعی فراخوان کارگاه ناداستان دیماه را داده. می‌گوید خوب؟ می‌گویم سه ماه است که منتظر این کلاسم، کلی دوره از آدم‌هایی که دوست داشتم را توی اینستاگرام نادیده گرفتم که این کلاس شروع شود؛ هم بخاطر هزینه‌ی کلاس و هم وقت کمم. ترجیحم این بود که برای دوره آقای طلوعی پول بدهم و اگر….
با پ حرف می‌زدیم و می‌‌خندیدیم؛ از روزمرگی و کارهایی که انجام می‌دادیم، از نوشتنم و خواندن‌مان و تصویرسازی‌‌هاش. یکی من می‌گفتم یکی او. پرسیدم کتاب جنگ چهره زنانه ندارد را خوانده گفت نیمه‌کاره رهاش کرده، چون تلخی تصاویر و روایت‌های کتاب به حالش نشت می‌کرده و ظرفش سرریز می‌شده‌. گفتم من بعد از تمام‌شدن نسخه صوتی‌اش رفته‌ام سراغ کتاب کاغذی. گفتم تصاویر آزاردهنده‌اش مانعی نشدند کتاب را تمام کنم. بدون هیچ تلاشی که مثلا بخواهم از نکات منفی بگذرم و نکات مثبت را قلاب بیندازم و….
  درد دو روز است که زیر بغل راستم خیمه زده، دارم فکر می‌کنم بلکه به یاد بیاورم دردش شبیه به درد دو سال پیش است یا نه. مامان می‌گوید چون شب‌ها همش روی همین دست می‌خوابم اذیت شده و مری می‌گوید حوالی چکاپ است که توهم زده‌ای. فکر و خیالم دارد می‌گردد ببیند این درد را گردن چیزی یا کسی بیندازد؛ نکند ماساژ تخلیه لنف را انجام داده‌ام درد سروکله‌اش پیدا شده!؟ برای خالی‌کردن مایع لنف با کف دست راست مایع را از زیر بغل چپ….
اینجا نوشتن جوری گزارش‌دادن است به خودم؛ از کارهایی که انجام می‌دهم، احساساتی که تجربه می‌کنم، تصمیماتی که می‌گیرم، اتفاق‌هایی که می‌افتند و مشاهداتم از خودم و شرایطم. برای دیدن خودم؛ همین حالا و در آینده. اینکه چکار کنم و اینکه در آینده برگردم ببینم چه روزگاری از سر و روحم گذشته‌است. مثلا اینکه دارم بخاطر چکاپ هفته‌ی آینده احساساتی متفاوتی را تجربه می‌کنم. اینکه دیشب بعد از مدت‌ها_شاید بیشتر از یک سال_ دور هم جمع شدیم و یلدا را گذراندیم. اینکه دلم برای خلوتم و و….