شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

امروز ساعت را برای هفت کوک کرده‌بودم اما ساعت نه از رختخواب جدا شدم؛ این هم از برکات قرص پروپانولول است که صبح‌ها و شب‌ها سنگینم می‌کند. ساعت از چهار عصر گذشته کمی که نه خوب کار کرده‌ام. چند ویدئوی آموزشی دیده‌ام. تمرین کرده‌ام و خورشت کرفسم را بار گذاشته‌ام. وقتی کاری متمرکز انجام می‌دهم_ فرقی نمی‌کند چه کاری متمرکز باشد شده به اندزه یک ساعت انگار آن روزم را زندگی کرده‌ام. رضایت از خودم باعث می‌شود که کارهای دیگری هم انجام بدهم و از استراحتم عذاب….
این پاپوش‌ها چند وقتی می‌شود مرهم شده‌اند و علاج. پارسال دقیقا یادم نیست کی خریدم‌شان. امسال توی هوای نه چندان سرد آبان فکر می‌کنم رفتم سراغ‌شان. روی جوراب می‌پوشم‌شان. خیلی اتفاقی متوجه شدم تعداد دفعات گرگرفتگی و شدتش را کم می‌کند_ فکر می‌کنم توی یکی از یادداشت‌های این مدت در موردش نوشته‌ام. اما می‌خواستم عکسشان اینجا بماند. زره‌ام نه، شمشیرم نه، دارویم؟شاید. مگر نه این است که آدم عکس چیزهایی که برایش عزیز است را نگه می‌دارد!؟ عکس مکان‌هایی که خاطره‌ای دلچسب داشته یا عزیزی که می‌خواهد….
《وقتی قرعه رنج به نام آلفونس دوده افتاد پی برد که درد مانند احساسات شدید آدم را لال می‌کند. کلمات فقط وقتی سر می‌رسند که همه چیز تمام شده است وقتی آب‌ها از آسیاب افتاده. دروغی و بی‌جان، کلمات فقط از خاطرات می‌گویند.》 جولین بارنز این جمله‌ها را در مقدمه کتاب در وادی درد نوشته‌ی آلفونس دوده گفته. دقیقا همین است. درد آدم را لال می‌کند. اما جایی وسط درد، دقیقا از کجا یادم نیست تصمیم گرفتم بنویسمش، خودم را بنویسم و درد را. درد کمتر نشد….
گزارش امروز را نمی‌نویسم. هفته آینده توی همین متن از امروز می‌گویم. امروز متن را می‌نویسم اما اینجا نمی‌گذارمش. با چالش‌های سالی که بهم گذشته علاوه‌بر اضطراب و افسردگی اعتمادبنفسم هم کدر شده. وقتی اتفاقی غافلگیرم می‌کند مغزم از کار می‌افتد، بله همه‌ی آدم‌ها توی بحران مغزشان ایست می‌کند اما من هم زبانم بند می‌آید و هم آرزوی مرگ می‌کنم. منی که هیچ‌وقت تحت هیچ شرایطی مرگ را به زندگی ترجیح نمی‌دادم حتی وقتی که چندین کتاب در مورد مرگ خواندم و مرگ را پایان انسان نمی‌دانستم…..
همیشه حرف زدن را دوست داشتم؛ از هر دری فقط حرف بزنم و رشته‌‌ی از کلمات بهم ببافم بدون اینکه بخواهم دیگری را قانع کنم. اما این مدت به خیلی دلایل نتوانسته‌ام حرف بزنم انگار سنگدان کلماتم خالی شده یا نه کلمه هست اما ورودی و خروجی‌ش گرفته. نه حوصله حرف‌زدن دارم و نه کلمه‌ی مناسب برای انتقال منظورم؛ همیشه کلمه‌ای هست که زبانم بگیرد و نتوانم اداش کنم یا کلمه‌ای که یادم رفته باشد. این طور موقع‌ها غر می‌زنم به شرایطم که نمی‌توانم حرف بزنم یا….
سرعت انجام کارهای روزانه‌ام و حتی راه‌رفتن و حرف زدنم پایین است؛ نه مثل گیگیلی در سریال کلاه قرمزی اما خوب خودم را گیگیلی می‌بینم. هر چه تلاش می‌کنم که سرعتم را برای انجام کارهام بیشتر کنم تا بتوانم کارهای بیشتری را توی روز انجام بدهم نمی‌شود که بشود. امروز فقط سطوح آشپزخانه را تمیز کرده‌ام و اتاق خودم و مری را جارو. بعد زنگ زدم با ن معاشرت کردم و بعدش رفتم خرید. با دست چپ که نمی‌توانم وسیله جابجا کنم با دست راستم کلی کیسه….
خیلی وقت است که این گوشه اتاق پای سیستم ننشسته‌ام و ننوشته‌ام. عوامل زیادی بانی این ننوشتن بوده‌اند. یکی یادگیری مهارت جدید که زمانم را می‌بلعد چون می‌خواهد که به همین زودی‌ها به پول برسد، یکی کارهای درمان که صبح‌ها است، یکی سفری که لپ‌تاپ را نبردم، یکی معاشرت با دوستانم بیرون از خانه و آخری که پررنگ‌ترین است بی‌حوصلگی‌ام از زندگی. موسیقی را پلی می‌کنم از توی یوتیوب؛ یک موسیقی زنده. می‌خواهم همین نیم ساعت را بنویسم؛ از هر دری. وقتی اینجا می‌نویسم و یا با….
پارسال امروز و همین ساعت‌ها توی اتاق عمل بودم. چکاپ دقیقا افتاده روز جراحی اول. عجیب و تلخی روز را می‌گذارم توی پوشه مدارک و با م و و می‌روم که سونوگرافی و ماموگرافی انجام بدهم. م یک کار اداری دارد، من و و دم در اداره توی استرس غرق شده‌ایم. او برای بیرون آمدن از استرس سیگار می‌کشد من غُر. اما فایده ندارد تنها راه بیرون آمدن از این شرایط هیچ‌کاری نکردن است، ساعت را نگاه نکردن است و عجله نکردن. ایستادن است؛ ایستادن! انگار روزها….
آدم وقتی بار سنگینی را حمل می‌کند نمی‌تواند چیزی بگوید؛ تمام زورش، توانش و تمرکزش را می‌گذارد که بار را جابجا کند. بله در مورد بار سنگین روحی و احساسی هم همینطور است. تمام زورم را گذاشته‌ام که از فردا و اتفاقاتش عبور کنم جوری که کلمه ندارم برای بیان احساسم و شرایطم. فردا روز چکاپ است. همین!….
  اگر هفده لنفم به جای سطل زباله آزمایشگاه الان زیر بغلم بود دستم اینقدر توی حرکت احساس سنگینی و ناتوانی نمی‌کرد. به کی و چطور بگویم_ با چه لحن و با چه کلماتی _ که بله خطر مرگ عبور کرده اما جاهایی از شهر طوفان‌زده‌ام قابل بازسازی نیست! نه بدنم می‌تواند و نه خدای بدنم کاری کند. توی روز مدام باید از سرکوچه‌‌هایی بگذرم که خانه‌هایی ویران دارد، خانه‌هایی که نه مصالحش پیدا می‌شود و نه قابل بازسازی است. بغض می‌کنم و گریه؛ اگر دکتر نمونه‌برداری….