اگر هفده لنفم به جای سطل زباله آزمایشگاه الان زیر بغلم بود دستم اینقدر توی حرکت احساس سنگینی و ناتوانی نمیکرد. به کی و چطور بگویم_ با چه لحن و با چه کلماتی _ که بله خطر مرگ عبور کرده اما جاهایی از شهر طوفانزدهام قابل بازسازی نیست! نه بدنم میتواند و نه خدای بدنم کاری کند. توی روز مدام باید از سرکوچههایی بگذرم که خانههایی ویران دارد، خانههایی که نه مصالحش پیدا میشود و نه قابل بازسازی است. بغض میکنم و گریه؛ اگر دکتر نمونهبرداری میکرد، اگر با چند دکتر مشورت میکردم، اگر برای جراحی دوم پیش دکتر دیگری میرفتم و هزارتا اگر دیگر آنقدر میچرخد توی سروکلهام که تندباد میشود و توی گلویم بغض و توی چشمهام اشک بهپا میکند.
بله من هنوز دلتنگ هفده لنف سالمم هستم که توی زباله آزمایشگاه انداخته شده. من دلتنگ یک زندگی یکنواخت بدون درد و محدودیتم،
من دلتنگ استرس نداشتنم و دلتنگ یک زندگی معمولی.