شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

فروردین ۲۹, ۱۴۰۳ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

اضطراب شدیدی را دارم تحمل می‌کنم. از دیشب شروع شده؛ وقت خواب. لبه تخت نشستم و گریه کردم. تا صبح چند باری بیدار شدم و همچنان بود. صبح هم آنقدر این اضطراب بالا بود که توان حرف‌زدن نداشتم. حوالی یازده روی مبل نشستم و چشم‌هام را بستم. نشستم کنار نفسم. چون نه توان انجام هیچ کاری را داشتم و نه هیچ کاری جواب می‌داد. نه منقطع بود و نه عمیق بود. البته عمیق‌تر از روزهای بیماری بود. نشستم. نشستم فقط که بداند هستم. نه خواستم آرامش کنم….