شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

رفیق شب‌های بی‌سروته

اضطراب شدیدی را دارم تحمل می‌کنم. از دیشب شروع شده؛ وقت خواب. لبه تخت نشستم و گریه کردم. تا صبح چند باری بیدار شدم و همچنان بود. صبح هم آنقدر این اضطراب بالا بود که توان حرف‌زدن نداشتم. حوالی یازده روی مبل نشستم و چشم‌هام را بستم. نشستم کنار نفسم. چون نه توان انجام هیچ کاری را داشتم و نه هیچ کاری جواب می‌داد. نه منقطع بود و نه عمیق بود. البته عمیق‌تر از روزهای بیماری بود. نشستم. نشستم فقط که بداند هستم. نه خواستم آرامش کنم و نه عمیق.

این نفس همان رفیقی است که شب‌های دردآور شیمی‌درمانی کنار بود. عزیزانم کنارم بودند اما بودن نفس چیز دیگری بود. منقطع و کوتاه بود اما بود. خیلی اتفاقی دیدمش. اصلا باورم نمی‌شد که بودنش اینطور کار کند و اینقدر بودنش شخصیت داشته باشد. هیچ مسکنی دردم را آرام نمی‌کرد. نفس کنارم بود که فقط باشد قصد آرام کردنم را نداشت. کنارم می‌نشست تا بخوابم. کنار بود وقتی بیدار می‌شدم. با صدای منقطعش و حضورش می‌خوابیدم. کنارم بود وقتی بیدار می‌شدم. تنها مسکنم حضورش بود. می‌خوابیدم. واقعا خوابم می‌کرد.

توی روزهای سختم کنارم بود. روزهای سختش است این روزها. اضطراب‌های مدام و مدام. روال کار را از دستش خارج کرده. باید کنارش باشم. مثل خودش. بنشینم و نخواهم که کاری برایش بکنم. فقط باشم. مثل خودش که چقدر بلد بود بودن را. این بودن را چند بار در روز با نشستن در تنهایی و لمسش می‌توانم انجام بدهم. کاش رفیق خوبی باشم کاش بی‌معرفت نباشم کاش حضورم برایش مفید باشد کاش قرارهای روزانه‌ام را یادم نرود کاش فکر نکنم حضورم بی‌اهمیت است و تنهاش بگذارم. خوب نیستم اما باید کنارش باشم. چه بسا بودنم کنارش مفید شدنم کنارش حالم را از این ناخوشی کمی بیرون بیاورد. کاش..

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *