شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

فروردین ۲۸, ۱۴۰۳ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

صبحانه موردعلاقه‌ام را خوردم؛ تخم‌مرغ آب‌پز، دو سفیده و یک زرده آن هم با نان بربری. علی زنگ زد و با هم کمی حرف زدیم. یک خاطره هست که هر سال روز تولدم برایم تعریف می‌کند. وقتی مامان بیمارستان است بابا می‌آید خانه علی را می‌بیند که بغ کرده نشسته روی پله‌های حیاط. کنارش می‌نشیند و می‌گوید: خواهرت بزرگ میشه جورابات رو می‌شوره. هر سال علی می‌گوید: والا ما توی این چهل سال ندیدیم شما جورابای ما رو بشورید. می‌گویم: من جورابای خودمو هم تا حالا نشستم…..